من لبخند تورو به یاد میارم پشت شیشه کدر رنگ.
چشم های گلمانندت.. لباس های سفید رنگ و شیشههای کوچیک آزمایشگاهت رو.
میدونم که حتا توام فکر میکنی که دیوونه شدم ولی چرا نمی خوای متوجه بشی که عشق تو جزءی از وجود منه؟!
تو گفتی عشق چیزی نیست جز احساسِ زودگذری که بعدها شاید دیگه حتی هیچوقت نخوای حسش کنی؛ اما من هنوزم همونقدر تورو دوست دارم، تو همونقدر برام با ارزشی.
سرمای وجود من خاموش نشدنیه مثل ماه گرفتگی که روی گردن سفید رنگته..
برای همیشه و همیشه گوی آتشین عشقت رو محکم توی آغوشم میگیرم، درآغوش برفیم؛ میدونم که ممکنه از بین برم اما هیچ دلیلی برای دوست نداشتن تو موجه نیست.با اینکه تو من رو گول زدی و هر روز برای آزمایشات بی رحمانت من رو آزار میدی، باز هم دوستت دارم و قلبم برای تو می تپه.
میدونم که قراره روزی اعضای بدن من هم بین اون شیشه هایی که روی دیوارن بره، میدونم که از اولشم هیچ حسی به من نداشتی اما کاش با منی که انقدر عاشقانه دوستت دارم این کار رو نمیکردی!چهرم رو به خاطرت از دست دادم و چشم هام کم سو شدن برای آزمایشات تو دیگه من نمی تونم اخم هات رو موقع ریختن خونم توی شیشهای که توی دست هاتِ ببینم.
بعضی وقتا انقدری اثرات داروهایی که به بدنم تزریق میکنی زیاد میشه که حتا فراموش میکنم کی هستم..
بعضی وقتا انقدر درد میکشم که دوست دارم با خورده شیشه هایی که روی زمین ریختن خودم رو بکشم..
بعضی وقتا که خودمو توی آیینه نگاه میکنم می ترسم..
نمی خوام دیگه فکر کنم به اینکه چرا برای آزمایشاتی که بدردت نمی خوره داری ذره ذره من رو نابود میکنی، فقط نگاهت میکنم و لذت میبرم از کنار با تو بودن؛ اما تو لذت نمیبری چون دیگه زیبا نیستم!
.
.
.
خبرنگار پشت سر هم و بدون به هیچ صبری خبرهایی که تازه به دستش رسیده بود رو میگفت :
- دانشمند جوانی که با گول زدن جوانان مختلف آنان رو به آزمایشگاه خودش میبرد و آزمایشات خطرناک خود را بر روی آنها انجام میداد باعث شده که جان نزدیک به ۲۰ دختر و پسر جوان و نوجوان گرفته بشه؛ دیروز در ۷ ژانویه با رخ دادن آتشسوزی در آزمایشگاه دور افتادهی آن پسر متوجه کارهای وحشتناکی که انجام میداد شدیم و با انجام تحیقات بیشتر فهمیدیم که پسر جوان بعد از انجام آزمایشات، فرد را می کشته و اعضای آن را درون شیشهای قرار میداده. لازم به ذکر است که آن پسر امروز صبح به دادگاه منتقل شد و هیچ جای نگرانی نیست.
.
.
.
زن درحالی که اشک هاش رو پاک میکرد روی صندلی سیاه رنگنشست.
+ اسم پسرتون؟!
مرد درحالی که با کامپیوتر رو به روش کار میکرد پرسید و آمادهی سرچ کردن شد تا متوجه بشه اون پسر هم جزء قربانیان هست یا نه.
~کیم سوکجین.بعد از مدتی با چهرهای متاسف سرش رو بالا آورد.
+ متاسفم خانم پسرتون جزء قربانیان بودند.
زن با شنیدن هر کلمهای که مرد میگفت سست تر و شکستهتر میشد، چطور می تونست دووم بیاره وقتی پسرس دیگه کنارش نبود؟!
نفس حبس شدش رو آروم آزاد کرد و به همراهش سیلی از اشک هاش هم فرود اومدن.
+ اگر بخواید می تونید برای شناسایی جسد همراه من بیاید.
قلبش طاقت نداشت اما می خواست برای آخرین بار هم که شده پسرش رو ببینه پس همراه مرد رفت.
.
.
.
حالا ایستاده بود و به چهرهی موجود عجیبی که نمیتونست باور کنه مالِ پسرشه نگاه میکرد.
اون چشم های کوچیک و دندون های شکسته، دیگه خبری از موهای قهوهای پسر نبود.
زن دیگه متوجه چیزی نشد و با بستن چشمهاش روی زمین فرود اومد.
گریه کرد و آرزو کرد که کاش هیچوقت برای دوباره دیدن پسرش نمی یومد اما نشنید صدای پسرش رو که بهش خواهش میکرد تنهاش نزاره..
.
.
.
" نام: هیون
نام خانوادگی: لی
سن: ۲۵
و.. "مرد مشخصات دانشمند رو وارد پروندهی رو به روش کرد و مهر قرمز رنگ رو پایین برگه زد تا لی هیون به تیمارستان منتقل بشه.