YOONMIN

408 42 6
                                    

× می دونی وارد بازی خطرناکی شدی نه؟!
- می دونم
× و می دونی اگه طبق خواستم جلو نری چه بلایی سر اون پسر میاد؟!

لب هاشو روی هم فشار داد؛ صداش با شنیدن اون حرف از دهن کثیف مرد رو به روش تحلیل میرفت و ضعفش رو به نمایش می گذاشت..
- می دونم

مرد پوزخندی زد، حالا نقطه ضعف یونگی رو فهمیده بود و این براش لذت بخش بود.
× خوبه مین یونگی!

دست هاشو مشت کرد و دندون هاشو روی هم فشار داد تا صورت مردی که با پوزخند بهش نگاه می کنه رو خورد نکنه..
×می تونی بری.. فقط یادت باشه اون لنتی رو بکشی!

سرشو تکون داد و از اون خونه نفرین شده بیرون زد.
به سمت خونه جیمین رفت، به ارامش نیاز داشت..
هنوز عصبی بود و دندون هاش به خاطر فشار هایی که بهشون‌وارد کرده بود درد می کرد..

دستشو توی موهاش برد و اونارو به عقب هل داد‌.
از خودش عصبانی بود نباید هیچوقت وارد همچین بازی میشد.

اون تا الان ادم های زیادی رو به قتل رسونده بود اما وجدانش ناراحت نبود چون اون ادما گناهکار بودن ولی اینبار نمی تونست اخرین ماموریتش رو انجام بده..

نمی دونست چقدر راه رفته که حالا درست جلوی اپارتمان جیمینه..

دستش رو روی دستگیره سرد گذاشت و بعد از چرخش کوتاه کلید داخل قفل تونست خونه زیبا و ساده جیمینش رو ببینه..
بی سرو صدا وارد خونه شد.

لب هاشو باز کرد تا جیمین رو صدا کنه اما با دیدنش در حالی که روی مبل به خواب رفته لبخندی زد و کنارش روی مبل نشست؛ دستش رو توی موهای قهوه‌ایش برد.

دید زدن جیمینی که خوابه قطعا جزء برنامه های روزانش بود..

بغلش کرد و بوسه اروم و سطحی روی لب هاش گذاشت.
طوری راه میرفت که انگار بلور ارزشمندی توی دست هاشه..

جیمین رو روی تخت گذاشت و کنارش دراز کشید.
موهای پسر کوچکتر رو نوازش می کرد و روی صورتش بوسه های کوچکی میزاشت.

جیمین بیدار شده بود اما بی حرکت موند تا یونگی به لمس و بوسه های گاه و بی گاهش ادامه بده‌..

لب هاشو بوسید و بغضش رو قورت داد، نیاز داشت با کسی حرف بزنه اما این برای یونگی که عادت به گفتن احساساتش نداشت خجالت آور بود.
با خودش فکر کرد حالا که جیمین خوابه بهتره باهاش حرف بزنه!

- جیمینی من آدم بدیم.. کار های بدی انجام دادم که کسی ازشون خبر نداره ...یه گناه بزرگ اما من نمی زارم به خاطر اشتباهات من توی دردسر بیفتی.. نمیزارم جیمی!

جیمین سردرگم بود متوجه نمیشد یونگی چی می گه با این حال سکوت کرد و به تظاهر کردن ادامه داد.
مدتی نگذشته بود که صدای سنگین و منظم نفس های یونگی بهش فهموند که حالا اون به خواب عمیقی رفته..
سرش رو توی گردن یونگی برد و عطرش رو وارد ریه هاش کرد.. این کار بهش حس خوبی میداد.

اروم و نامحسوس از آغوش گرم یونگی بیرون اومد و به آشپزخونه رفت تا برای یونگی یه سوپرایز خوشمزه درست کنه..

دستش رو روی تخت کشید تا جیمین رو پیدا کنه اما با نبودش ترسیده چشم هاشو باز کرد.
حتما اون لنتی ها فهمیدن که یونگی کاری که می خواستن رو انجام نداده و حالا جیمینش رو بردن‌...

- جیمین
داد زد و دیوانه وار از اتاق بیرون اومد، امیدوار بود که جیمینش توی خونه باشه..
با شنیدن صدای شکستن چیزی به آشپزخونه هجوم برد و جیمین رو در حالی که سعی داشت شیشه هارو جمع کنه پیدا کرد.

- لنتی
اروم لب زد و به سمت جیمین رفت.
+ تو منو ترسوندی!
- برو کنار دستات زخمی میشن
جیمین رو کنار زد و مشغول جمع کردن شیشه خورده ها شد.
جیمین با تعجب به اخمی که روی صورت یونگی نقش بسته بود نگاه می کرد.

شیشه هارو داخل سطل خالی کرد.. بدون هیچ مکثی سمت جیمین برگشت و اونو توی بغلش فشرد.
+ تو چت شده؟
- فقط بغلم کن!
جیمین با لحن یونگی فهمید تا چه حد ناراحته پس طبق گفتش چیزی نگفت و فقط بغلش کرد.

+ خوبی؟
اروم پرسید و موهای یونگی رو نوازش کرد.
- دوست دارم.
خندید..
+ جواب سوالم این نبود!
- مهم نیست..

توی آغوش هم غرق شده بودن که صدای ضربه محکمی و داد هایی که از پشت در میومد به یونگی فهموند همه چی داره نابود میشه..

جیمین سعی کرد از یونگی جدا بشه اما دست های یونگی محکم تر دور کمرش قفل شد.
+ یونگی یکی داره در میزنه!

- جیمین بهم گوش کن!
مکث کرد و کمی از یونگی فاصله گرفت تا بتونه چهرش رو ببینه..
- من رو ببخش، دوست ندارم به دست اون عوضی ها اسیب ببینی..
+ چ..چی؟
- ببین من نمی تونستم یه ادم بی گناه رو بکشم.. درسته من خیلی این کارو انجام دادم اما اونا گناهکار بودن..
+ من متوجه نمی..

اجازه نداد حرفش رو کامل بزنه و بدون هیچ حرفی لب های تشنش رو روی لب های جیمین گذاشت، بوسید تا موقعی که نفس کم بیارن..

چاقو رو از روی میز برداشت بدون اینکه حتا یه سانت جیمین رو از خودش دور کنه.
سرش رو داخل گودی گردنش برد.
- دوست دارم جیمینی خیلی زیاد!

چاقو رو وارد بدن ظریف پسر رو به روش کرد؛ پسری که باعث شده بود دنیای یونگی رنگ و بوی دیگه‌ ای بگیره..
چاقو رو از بدنش فاصله داد و به چهرش نگاه کرد.

لب هاش از هم جدا شدن تا چیزی بگه اما توان حرف زدن نداشت..
می تونست قطره اشکی که از گوشه چشم یونگی سر می خوره رو ببینه..
دستش رو بالا اورد و برای اخرین بار پوست سفیدش رو لمس کرد..

اشک هاش گونشو خیس می کردن.. جسم پسرش رو توی آغوشش فشرد قبل از اینکه در شکسته بشه به اتاق رفت و جیمینش رو روی تخت گذاشت..

دست های خونیش رو با لباسش پاک کرد، برای اخرین بار پیشونیش رو بوسید و جیمین رو زیر پتو مخفی کرد.

گالون بنزین رو از زیر تخت بیرون کشید و روی تخت خالی کرد..
کنار جیمین دراز کشید.

با شنیدن صدای شکستن در فندکش رو روشن کرد..
حالا با جیمینش داخل اتیش به پیشواز مرگ میرفتن... در باز شد.

به افراد اون مرد پوزخند زد و چشم هاشو بست..
.
.
.
همونطور که می خواست دست کثیف هیچکدوم از اون ادما به جیمینش نخورده بود..!

bangtan/oneshatsWhere stories live. Discover now