با خنده به غروب افتاب خیره بودن و اون لحظه از نظرشون بهترین بود..
عینکش رو روی صورتش مرتب کرد و نگاهش رو به سمت پسر سیاه رنگی که تمام زندگیش رو بهش باخته بود گرفت.
دستش سمت صورت پسر رفت..
یونگی با تعجب بهش نگاه کرد ولی چیزی نگفت..
- تو خیلی زیبایی..!خنده کوتاهی کرد و دستش رو روی دست پسر کوچکتر گذاشت و زمزمه کرد:
+ هوم.. درست مثل تو..
همه چیز عادی بود ولی یک چیز درست نبود..
تصویر پسر رو به روش محو شد و اون ازش دورو دورتر میشد..همه چیز در حال ناپدید شدن بود و این وحشتناک ترسناک بود.. انگار دنیا داشت به پایان می رسید..
ترسیده به چهره یونگی که هنوزم با لبخند بهش نگاه می کرد خیره شد انگار اون متوجه نبود که داره چه اتفاقی میفته..دستشو سمتش دراز کرد و فریاد زد.
همه چیز تاریک شد اما طولی نکشید که با شتاب چشم هاشو باز کرد..
با تعجب به اطرافش نگاه کرد و اولین چیزی که به ذهنش اومد این بود که اینجا کجاست؟!
چندین بار پلک زد.
انگار خاطراتش داشتن بر می گشتن..
اون به یاد اورد که چندین روزه این خواب رو می بینه حتا خواب هایی مشابهش..غمگین زیر پتو خزید و مشغول فکر کردن شد.
وقتی که روی یونگی رفت تا ببوستش.. یا وقتی که با هم قدم میزدند.. به یاد اورد خاطرات نامفهومی که توی سرش بودن رو..
اشک ریخت چون فقط اون رو توی خوابش ملاقات می کرد.. اشک ریخت چون توی دنیایی که نمی خواست گیر افتاده بود و نمی تونست فرار کنه..
به اندازه تمام غمهاش اشک ریخت اونقدری که به خواب رفت.. به خوابی که می تونست اونجا یونگی رو ملاقات کنه..دوباره همونجا.. همون باغ بی انتهایی که از بوی گل ها لبریز بود رو میدید ولی یونگی مثل همیشه اونجا نبود..
صداش کرد.. اروم.. اون می دونست یونگی صداشو می شنوه.. ولی اون نیومد..ساعت ها گذشت ولی اون نیومد.. هوا داشت تاریک میشد و جانکوک تنها به غروب افتاب نگاه می کرد..
اون دید وقتی به اسمون خیره بود یک هواپیما کوچیک به سمتش پرواز کرد..
پرنده کوچیکی که جنسش از کاغذ بود.اروم لبه هاش رو از هم فاصله تا بتونه متن هایی که روی کاغذ نوشته شده بودند رو بخونه
" کوک عزیزم..
قرار نبود که تو به من و اینجا عادت کنی ولی فکر می کنم یکم زیاده روی کردم و باعث شدم که منو دوست داشته باشی.
متاسفم که مجبورم تورو با تلنگر از رویاهات بیرون بکشم... متاسفم..من دوست داشتم برای اخرین بار بغلت کنم اما اینطوری بیشتر بهم وابسته میشدی و اسیب میدیدی..
پس رهات می کنم..
دوستت دارم."سرش رو بالا اورد تا بتونه غروب افتاب رو ببینه.. برای اخرین بار.. طبق چیزی که یونگی گفته بود.. اخرین بار..
دوباره تصویر رو به روش تار شد ولی اینبار فریاد نزد
فقط چشم هاشو بست تا وارد کابوسش بشه..
.
.
.
خودکارش رو بین انگشت هاش چرخوند و شروع کرد به نوشتن.
{دوباره بوسیدمت..
می خواستم دستت رو بگیرم اما بین جمعیت گم شدی..
چهرت رو نقاشی می کنم تا روحت رو کنارم حس کنم.
غمگین به نظر میرسی؟!
من این رو نمی خوام..
شادی تو باعث میشه زندگی رو بپذیرم..
این پایانی نبود که میخواستم...تو بشکنی و من اشک بریزم...
ازم پرسیدی خوشحالم؟
باید میگفتم تا حد مرگ عاشقتم؟
انقد عاشقتم که بزارم بری چون نگه داشتنت فقط نابودنت میکنه....
پس رهات می کنم.. درست مثل خودت..
ولی به دوست داشتن ادامه میدم رویای زیبای من..! }