یادته از غمی برات گفتم که هیچکس از اون خبر نداشت؟!
تو می دونستی که بهت اعتماد دارمو دوست داشتن نمی تونست حسمو واقعا تعریف کنه!
اون یه چیز بیشتر از دوست داشتن بود، کلمهی دیگه ای براش پیدا میشه؟!هر دفعه قبل اینکه بیای خودم رو تنبیه می کردم تا لبخند بزنم در برابرت..
چون یونگی عزیزم نمی خواستم ناراحت باشی، حداقل به خاطر من..من هیچ دوستی نداشتم، مثل تو که اون رو به طور خاصی سیو کنم یا باهاش بیرون برم، تو منو فراموش می کردی وقتی با اون بودی.. صدای خنده هاتون توی ویسی که برام می فرستادی دائم تو سرم اکو می شد و فقط درد بود.
تو بهم گفتی با اون صمیمی نیستی اما بودی، من بهت شک نکردم و نمی کنم اما این ازارم میده.
اشک هام..روی یه خط مشخصی از پلک هام سُر می خورن و روی گونم فرود میان مثل سیل دردناکی می مونن که باعث سوزش گونم میشن.
سیلی سخت که بهم یاد میده تنهایی چه طعمی داره، اشکی که بهم یاد میده باید قوی باشم..یادمه از این که با فرد جدیدی دوست شدم به ظاهر خوشحال بودی.. می دونستم نیستی!
فقط کافی بود بگی که نمی خوای با کسی ارتباط داشته باشم اون موقع بدون هیچ حرفی من تمام ارتباطاتم رو قطع می کردم با تمام ادم های زندگیم؛ چون تو برام با ارزشی، مثل الماس و نگین میدرخشی..نمی تونم دروغ بگم که اون روز وقتی باهام اون قدر زَنَندِه رفتار کردی گریه نکردم.. نه.. من گریه کردم، بغض کردم.. من با حرص حرف هاتو بار ها و بار ها توی تلفنی که باعث میشد چشم هام درد بگیرن می خوندم و می خوندم و با حرص صورتم رو زخم می کردم ولی تو هنوزم الماس منی، سیاهی شب های من.. من رو احاطه می کنی و من این آغوش رو دوست دارم با اینکه زخمی میشم اما دوستش دارم.
اما من...
بگذریم عشق زیبای من.. :)