یادمه که نجاتم دادی اما خودت دوباره من رو غرق کردی و من شروع کردم به دست و پا زدن اما فقط بیشتر داخل اون آب غرق شدم.
من تقلا کردم و بیشتر غرق شدم و تو منو ندیدی
دست از تقلا کردن کشیدم، حالا اینجام، شناور روی آبی که از احساساتم به تو ساخته شده، من اینجام درحال نفس کشیدن..
ولی فقط درحال نفس کشیدن، محض رضای خدا هیچکس نمیتونه درحالی که شناوره زندگی کنه
من مردن تدریجی که تو رگ هام تزریق کردی رو همچنان زندگی میکنم، درد نبودت، درد احساسی که بهم داده نشد، درد صحبت های آرومی که دیگه نداشتیم..
سوزش نوازش هات روی بدنم چشمام رو خیس میکنن و این آب هرروز بیشتر میشه
حجم این آب هرروز بیشتر میشه و اون برگ های لنتی دارن کل قفسهی سینم رو احاطه میکنن!
دلتنگی مثل بختک دستش رو روی گلوم گذاشته و حتی نفس کشیدن هم سخت شده
جانه من، جانانه من، کاش لیوانه پر سم رو توی گلوم خالی میکردی، کاش با انگشت های باریکت گلوم رو خفه میکردی، کاش چاقویی که توی اتاقت قایم کردی رو توی قلبم فرو میکردی اما اینطور آزارم نمیدادی:)
کاش این زندگی بیهوده رو از من میگرفتی اما به من نشون نمیدادی که چقدر برای تو بی ارزشم.