عصبانی.. همه عصبانین!
همه سعی دارن فرار کنن از عصبانیت اما بیشتر توی تله میفتن.من صدای ضربه های مکرر پدرم به پاش و پوفهای کلافش رو میشنوم.. اونم عصبانیه.
منمعصبانیم از چیزی که هستم، از زندگی توش گیر افتادم، از آهنگی که گوشامو پر میکنه و دائم توی سرم میپیچه.
من چیزی نمیدونم جز عصبانیت، چیزی نمیدونم جز اینکه خیلی وقته مُردم؛ خیلی وقته چیزیو حس نمیکنم.
تنها هدفم برای زندگی مرگه برای نجات پیدا کردن از این جهنمی که اسمش رو زندگی گذاشتن.
فرار از روز هایتکراری و سوزناک.
همه عصبانین، این چیزیه که میبینم.
بیماری توی وجود هرکسی رسوخ میکنه اما تنها منم که مجبورم از قرص های مسخرهای که به ظاهر حالم رو خوب میکنن استفاده کنم!
مریضی که بهم دیوونگی رو یاد میده، بیماری که باعث میشه کنترلم رو از دست بدم و بخوام آسیب بزنم تا عصبانیت از بین بره.توی اولین دیدارم با پزشک، نمی خواستم حرف بزنم، فقط صدای بلند موزیک راک رو می خواستم تا گوش هامو پر کنه مغزم رو بی حس کنه بزاره من برای چند دقیقه داخل کلمات زندگی کنم.
عصبانیت.. اون هم عصبانی بود، همه عصبانین.
از دیوار های اتاق خون میریزه میتونم ببینم؛ صدایی که دائم تو گوشم زنگ میزنه تو عصبانی هستی!
اهمیت نمیدم اما بیشتر دیوونم میکنه.
اهمیت نمیدم به حرف های اطرافم و خیره میشم به دیوار هایی که ازشون خون میریزه می خندم و تصمیم میگیرم اون رو بکشم.. با چاقویی که کنار میوه های بیرنگه بهش حمله میکنم، قبل اینکه بتونم کاری انجام بدم بیهوش میشم.
و سفیدی..
.
.
.
پرستاری که گوشه اتاق بود با حمله پسر به سمتش رفت و آمپولی که باعث بیهوشی میشد رو داخل بازوی پسر فرو کرد، کمتر از دو ثانیه جسم نحیف پسر روی زمین بود و پرستار ها بودن که اون رو به تخت میبستن و به سمت تیمارستان میبردن.
جایی که اعتقاد داشتن انسان های دیوانه باید در اون بستری بشن.
دست های پسر رو بستن.
روز بعد اون فقط با لبخند دندون هاش رو به نمایش گذاشت.
کی میدونه شاید یه روز یکی از پرستار هارو بکشه و فرار کنه..