[ من به دنبال عشق بودم..
عشقی که راجبش توی داستانا خونده بودم.
عشقی که یواشکی داخل دفترچه خاطرات خواهرم خونده بودم.
عشقی که اهنگ ها ازش می گن.
عشقی که زیباست و رنگش اونطوریه که تو می خوای
سبز، طلایی، سفید، زرد و..پس من گشتم تا پیداش کنم..
پیداش کردم و حالا پشیمون نیستم اما اسیب دیدم
حس می کنم بال هامو از دست دادم..
حس می کنم میمیرم وقتی بهم بی توجهی میشه.من کامل نیستم مثل بقیه ادم ها ولی اون کامله
اون بهترینه!
اون می تونه روحمو بخونه..
اون ازم مراقبت می کنه.
من بهش اعتیاد پیدا کردم..
نمی تونم روزی رو بدون بودن باهاش سر کنم ولی اون داره بهم اسیب میزنه و من شکستگی قلبمرو می تونم حس کنم...
با هر زخم اشک هام کمتر میشن.
و با هر باری که ازم دوری می کنه به رفتنش فکر می کنم..
خب من دارم خودمو عادت میدم که تنها باشم
اگه اون بخواد بره من زودتر میرم.. نمی خوام کسی باشم که ترک میشه..ترک می کنم قبل اینکه ترک بشم..
رها می کنم قبل اینکه رها بشم..
نمی خوام قلبت رو بشکنم.. نه ..
من می تونم بهشت تو باشم درصورتی که توام بهشتم باشی..
من می تونم بخندونمت در صورتی که ناراحتم نکنی..ولی من با اینکه بهم ضربه میزنی دوستت دارم!
چوننمی دونی که اسیب می بینم..
پس من می خندم و حتا اگه ناراحتیم هم بروز بدم تورو گول میزنم و تو خیلی راحت قبول می کنی..شاید حرفام تکراری باشن.. شاید قبلا اونارو خونده باشی توی داستان های مختلف.. تو اهنگ ها.. اما خب من اینارو دارم از صمیم قلبم می نویسم.. و.. این مث یه قرارداده شاید از قبل قلبت به نام من زده شده باشه اما من هنوزم نگران اینم که از دستت بدم، این باعث میشه ساعت ها بدون خوردن چیزی یا تکون خوردن از جام به نقطه نامعلومی خیره بشم و فکر کنم به اینکه کی قراره بری؟!..
در هر صورت تو مثل سیاهی شب های من هستی تمام من رو احاطه می کنی.. من در برابرت کاملا ضعیفم.. حالا دارم نقطه ضعفم رو بهت می گم.. بهم اسیب نزن.. دوستم داشته باش.. عاشقم باش درست همونطور که من بهت عشق می ورزم..
می خوام مثل داستان های فانتزی زیر نور ماه یا زیر بارون ببوسمت و بعد به چشم هات که انعکاس ستاره ها توشون خودنمایی می کنه خیره بشم و باره دیگه بهت بگم که دوستت دارم و تو به جای جواب دادن من رو ببوسی..
تهیونگ اخرین کلمه رو نوشت و نامه رو تا زد و داخل کشو گذاشت چون قرار نبود هیچوقت هیچکس اونارو بخونه. ]
شالگردنش رو مرتب کرد و شروع کرد حرف زدن:
- خب خب تهیونگی باید دلیل قانع کننده ای برای اینکه منو این موقع شب اوردی بالکن داشته باشی، اونم توی این هوای برفی..؟!+ راستش..
به پسر نزدیکتر شد و رو به روش ایستاد.
+ دلیل قانع کننده ای دارم.
یونگی دستشو نوازش وار روی گونش کشید.
- منتظرم..
نگاهش به پایین بود پس متوجه یونگی که تقلا می کرد ببوستش نشد.+ من فقط خیلی دلم برات تنگ شده بود.. و .. خب.. ما یک ماهی میشه که از همدور بودیم..
بالاخره به پسر بزرگتر نگاه کرد.
+ فقط دلم برات تنگ شده بود و چون باید از بقیه مخفی کنم که دوستت دارم مجبور شدم که بگم بیای.. اینجاچند دقیقه گذشت و وقتی هیچ واکنشی از طرف یونگی ندید پشیمون از کاری که کرده سرش رو پایین انداخت و ازش فاصله گرفت.
+ متاسفم.. بهتره بریم پیش بقیه..- میشه رفع دلتنگی کنم؟!
تلاش کرد تا پسر رونگه داره چون می تونست حس کنه که جو بینشون خسته کنندس و انرژی منفی داره.بهش نگاه کرد و جوابی نداد.
یونگی بهش نزدیک شد و اون رو توی اغوشش کشید شاید همین کافی بود ولی اون بیشتر می خواست.
-متاسفم.. بابت همچی..
دستشو نوازش وار روی کمر یونگی به حرکت درآورد.
+ مشکلی نیست.
جوابی که داده بود با تمام حرف هایی که توی سرش بودن فرق داشت.. جوابش باعث شد برای بار هزارم خودش رو لعنت کنه ولی خب اون نمی خواست ناراحتیه یونگیو ببینه پس این بهترین جواب بود.از تهیونگ فاصله گرفت و شونه هاشو توی دست هاش نگه داشت.
- هنوزم دوستم داری؟.. بگو که دوستم داری.. سریع.. یالا
تن صداش یکم بالا رفت و باعث خنده تهیونگ شد.
- یااا حرفم خنده دار نبود.. بگو که دوستم داری.. لطفا
لحنش غمگین بود انگار که می ترسید پسر دیگه دوستش نداشته باشه.دستش رو بالا اورد و صورت یونگی رو لمس کرد.
+ هی من دوستت دارم حتا اگرم ازت سالها دور باشم از حسم بهت کمنمیشه فقط برای داشتنت تشنه تر میشم.. من همیشه عاشقت می مونم..!
لبخندی زد.. قلبش از حرف های پسر به تپش افتاده بود و گرم بود.
- متاسفم..
+ مشکلی نیست و نیازی هم نیست که ازم عذر بخوای!
- می تونم ببوسمت.. بهم اجازه میدی؟
+ تو ازم اجازه می خوای؟ واو عجیبه!
- مسخره نشو!
اختار امیز گفت که باعث خنده تهیونگ شد.بهش نزدیک شد و لب زد.
+ بابت همچین کاری ازم اجازه نخوا! ]