🎭 Chapter: 5 🎭

1.3K 294 360
                                    

____________________________________

ȶɦɛ օȶɦɛʀ ֆɨɖɛ օʄ ȶɦɛ ƈօɨռ


امروز صبح وقتی بهش صبحانه دادن تاکید کردن بعد خوردنش سریع آماده بشه.

"+ یعنی چی آماده بشم! میخوان باهام چیکار کنن! من که کار اشتباهی نکردم..."

با نگرانی به دور و اطراف نگاه میکرد و مضطرب بود.. پرستاری که کنار در قرار داشت با نگاه کلافه ش به کای زل زده بود. در نهایت حوصله ش سر رفت و جلو اومد..
پلاستیکی که روی تخت بود رو برداشت و شروع کرد به خالی کردن کمد کوچیکی که با چند تیکه وسایل پر شده بود.

چیز خاصی نداشت.. چند دست لباس و یک جفت کتونی..
عزیزترین داریی هاش همین صلیب و انگشتریه که یک لحظه هم ازش جدا نمیشن.

یک سویشرت و شلوار پرت کرد سمت کای و گفت: بپوش که باید بری.
پسرک آهسته به گوشه ای از اتاق رفت و لباسهاش رو عوض کردم.
پلاستیک رو داد دستش و بازوش رو گرفت.. و کای رو به دنبال خودش کشید.
از ساختمون خارج شدن..
به محوطه بیرونی و حیاطش رسیدن..

" خیلی جای سرسبز و قشنگیه.. "


تو دلش زمزمه کرد و به اطراف چشم دوخت.
هیچ وقت از اون ساختمون خارجشون نمیکردن.. و حتی از دیدن همچین چیز کوچیکی هم محروم بود..
نگاهی به دوست خیالیش انداخت و آهسته با خودش پچ پچ کرد:

" + یه بار از هِنری شنیدم همچین جایی وجود داره..
میگفت وقتی بازرس برای بازدید اومده بود شانس دیدن اینجارو داشتیم..
ولی من یادم نیست.. هیچی یادم نیست..
حتما خیلی خاطره ی قشنگ تو زندگیم هست که فراموش کردم. "

پرستار نگاهی به کای انداخت و بهش تشر زد که تندتر راه بیاد و کمتر با خودش حرف بزنه..
نمی خواست کتک بخوره.. پس هر دو دستش رو روی دهنش گذاشت و سعی کرد دیگه با دوستش صحبت نکنه.

وقتی نگهبان در آهنی رو باز کرد کای سر جاش ایستاد و حرکت نکرد. نمی خواست از اونجا بیرونش کنن..
پرستار دستش رو گرفت و کشید.. قدم هاش سنگین شد ولی به دنبال پرستار به راه افتاد..

" چرا حس میکنم قبلا لجبازتر بودم و انقدر زود تسلیم نمیشدم!
چرا حالا زیادی مطیع و آرومم؟ "

سری تکون داد و سعی کرد با خودش حرف نزنه..

" شاید هم توهمه.. شاید از اول اینجوری بودم! من که نمیدونم. "

به سمت ماشین سفیدی که جلوی در پارک بود رفتن..
خط زشت و بلندی روش کشیده شده بود که بدجور تو ذوق میزد.
یکی از ماشین پیاده شد.. با دیدن مرد بداخلاقی که دیروز به ملاقاتش اومده بود.. ناخوداگاه یک قدم عقب رفت..
هنوزم اخم داشت و این دل کوچیک کای رو نگران میکرد.
اومد جلو و روبروش ایستاد.

ȶɦɛ օȶɦɛʀ ֆɨɖɛ օʄ ȶɦɛ ƈօɨռ🎭Where stories live. Discover now