🎭 Chapter: 10 🎭

1.2K 282 318
                                    

___________________________________

ȶɦɛ օȶɦɛʀ ֆɨɖɛ օʄ ȶɦɛ ƈօɨռ


بین بازوان قوی سهون اسیر بود. تو عمق خواب چنان سفت بغلش کرده بود که وقتی تکون شدیدی خورد و خواست بلند بشه نتونست.
وقتی دید امیدی به رهایی نیست شروع کرد گریه و هق هق کردن..
سهون نگران شونه ش رو گرفت و برگردوند و سر و صورتش رو به سینه کشید.

_ جانم؟ نترس.. خواب بد دیدی.

+ تصادف شده. صدای تصادف اومد. بریم ببینم کیه؟ نکنه یکی گیر کرده باشه!
بریم ببینیم.. خواهش میکنم.

_ صدایی نیومد عزیزم.. خواب دیدی فدات شم. کابوسه. تصادفی در کار نیست.

+ چرا خودم شنیدم. صدای شکستن شیشه و برخورد آهن بود.. حتما یکی حالش بده.. بریم ببینیم ددی! خواهش میکنم. نکنه یکی داره میمیره!
بریم ببریمش دکتر.. حتما خانواده داره.. حتما پدر و مادر و یه خواهر کوچیک داره..
حتما یکی.. عاشق.. عاشقشه که اگه چیزیش بشه از درد عذاب وجدان دیوونه میشه و می... میمیره...
آخه نمی دونست این آخرین دید..دیداره.. نمی دونست دیگه نمیبینتش وگرنه دعواش نمیکرد.. بهش میگفت دوستش داره و میمیره براش.

اشک های داغش رو پاک کرد و بلند شد نشست. نمی تونست اینجور ببینتش.. دیدن این حالاتش اون رو به مرز جنون نزدیک میکرد.

_ پاشو عزیزم.. پاشو بریم ببینیم. اگه کسی هست نجاتش میدیم قول میدم.

کمی از شدت گریه ش کاسته شد. سهون یک سویشرت آورد و تنش کرد. خودش اما چیزی نپوشید. یک شلوار ورزشی و رکابی تنش بود اما بدنش آتش بود و التهاب..
دستش رو گرفت و از اتاق بیرون رفتن. سگها با دیدنشون سر و صدا کردن که با تشری ساکت شون کرد و درب حیاط رو باز کرد و رفتن بیرون.

تاریک بود و خلوت.. به ساعت نگاه نکرد ولی احتمالا نیمه شب بود. دست کای تو دستش میلرزید.. تازه داشت سرمای هوا رو حس میکرد. نه اینکه از سرما و بیماری بترسه.. تنها نگرانیش کای بود.
به هر حال قبل خواب حمام کرده بود.. کاش لباس گرمتری تنش میکرد قبل از خارج شدن از خونه..

به آخر کوچه رسیدن ولی هیچ خبری نبود. بهش نگاه کرد ببینه خیالش راحت شده یا هنوز هم دلشوره داره!

نگاه کای کنجکاوانه می چرخید. چیزی که نبود رو جستجو میکرد و می جویید.
تمام تنش لرز بود و ترس..
سهون اون رو به خودش نزدیک کرد و از پهلو بغلش کرد.. به لب هایی که به کبودی میزد زل زد. با بوسه ای حرارت و گرما رو بهشون هدیه داد.

_ دیدی جیرجیرکم چیزی نیست. بریم داخل عزیزم؟

باز نگاهش تو کوچه ی تاریک چرخید.. بالاخره تسلیم شد و سرش رو تکون داد که باشه.. سهون لبخند زد و بدون اینکه از خودش جداش کنه به سمت خونه برگشت.

ȶɦɛ օȶɦɛʀ ֆɨɖɛ օʄ ȶɦɛ ƈօɨռ🎭Where stories live. Discover now