__________________________________
ȶɦɛ օȶɦɛʀ ֆɨɖɛ օʄ ȶɦɛ ƈօɨռ
جلو آینه موهاش رو سشوار میکرد ولی گوشه چشمی هم به بکهیون داشت که زیادی آروم به نظر می رسید.
کارش که تموم شد به سمت گوشی رفت و با کلی تماس از دست رفته و پیام مواجه شد.
اخم هاش تو هم رفت و نگاه بدی به بکهیون کرد.
برفک با دیدن این واکنش زود جاش رو عوض کرد و به دورترین نقطه ی ممکنه عقب نشینی کرد.- من کاری نکردم.
با قدم های آروم به سمتش اومد.
× حموم بودم کسی در خونه رو نزد؟؟
- مثلا کی؟!
با هر قدمی که چانیول برمیداشت بکهیون یک قدم به در اتاق نزدیک تر میشد.
× نمیدونم، مثلا یه مرد جوون!
ناخوداگاه نگاه بکهیون به سمت عکس جونگین رفت، واسه چی باید در رو واسه رقیبش باز میکرد؟
- نه هیچ کس.
چانیول متوجه ی نگاهش شد.
× مطمئنی؟؟
- اوهوم.
× بیا اینجا کارت دارم.
- نه من جام خوبه.
× بکهیون یک قدم دیگه برداری کارت ساخته ست.چند لحظه مکث کرد اما فقط واسه ذخیره ی انرژی بیشتر که بعدش با چنان سرعتی از اتاق فرار کرد که چانیول غافلگیر شد و جا موند.
× میکشمت بکهیون، حالا دیگه مهمونامو پشت در میکاری؟؟اینو اینقدر بلند گفت که بکهیون هم بشنوه البته اونم جوابش رو داد:
- مهموناتو دوست ندارم. نمی خوام بیان تو خونه امون. مگه زوره؟!
چرا باید کسی که عکسش روی میزته رو تو خونه راه بدم که جامو بگیره!از حسادتش جا خورد و نگاهش به سمت عکس جونگین چرخید.
یعنی این پسر فکر میکرد کای، جونگینه!●●●
چند ساعت بعد جفتشون تو ماشین بودن و چانیول به سمت مطب رانندگی میکرد.
بکهیون آروم و قرار نداشت و هی جا به جا میشد.
× آروم بگیر عصبیم کردی، چقدر وول میخوری مگه کرمی!
- خُب بد زدیی.. نمیتونم بشینم اصلا.
× حقت بود.
- نخیرم، خوب کردم اصلا درو باز نکردم.
× باشه، شب تو خونه آدمت میکنم.بی اهمیت به تهدیدهای چانیول چشم به بیرون دوخت تا به مطب رسیدن.
خواست پارک کنه که ماشین کای رو درحال خروج از مطب به همراه یک پسر بچه دید. بهتر بود تعقیبش کنه.. حتی دیگه شماره ای ازش نداشت چون گوشی قبلیش تو حادثه ی گروگان گیری به فنا رفته بود.●●●
یک مشت تو صورت یکیشون زد، حالا که قراره بمیره ایستاده بمیره نه مثل یک موش ترسوی لرزون.
دومین نفر رو هم زد که سومی از پشت دست هاش رو گرفت. با پاشنه ی کفش ضربه ی محکمی به پاش زد و خودش رو آزاد کرد.. ولی وقتی همه با هم دوره ش کردن نتونست کاری از پیش ببره و کنترلش کردن.
این میون یکی دوتا مشت تو شکم و صورتش خورد. گرمای خون رو حس کرد چشم هاش تار شد.. ولی باز تنها فکر سهون بود که تو ذهنش می چرخید.
از مرگ نمی ترسید، از غم و تنهایی سهون بیم داشت.
یک لحظه چراغی روشن شد، صدای فریاد آشنایی شنید.. بعدش هم صدای شلیک.
رهاش کردن که به پشت روی زمین افتاد.
پس پایان اینطوریه... تاریک و سرد و خوف انگیز؟!
خون جلوی دیدش رو گرفته بود به سختی می تونست ببینه.. بالای سرش درگیری میدید. یک پسر موطلایی با چشم هایی که حتی تو این تاریکی مطلق چراغونی بود.
چانیول رو هم دید اما با تاخیر.. سخت بود گرفتن نگاه از اون پسر بور...
در یک لحظه همه از دور و اطرافش پراکنده شدن.. فرار کردن و جز خودشون کسی تو میدون باقی نموند.
چانیول نگران به سمتش اومد.
× حالت خوبه؟؟
YOU ARE READING
ȶɦɛ օȶɦɛʀ ֆɨɖɛ օʄ ȶɦɛ ƈօɨռ🎭
Fanfiction📚 عنوان: #آن_روی_سکه 🎭 #Completed 👬 کاپلها: سکای، چانبک 🔍 ژانر: انگست، ددیکینک، خشن، رُمنس، سوپرنچرال، اسمات ✒ بازنویسی: تـــدی 🐻 ✍🏼 خلاصه: درد و شکنجه بده، ولی اینکه ندونی به کدامین گناه داری تنبیه میشی بدتره. فراموشی بده، ولی اینکه دوست و...