_______________________________
ȶɦɛ օȶɦɛʀ ֆɨɖɛ օʄ ȶɦɛ ƈօɨռ
هر چی اصرار کرد قبول نکرد چیزی بگه و خودش رو زد به خواب.
عصبی از چادر زد بیرون. می دونست چیزی در مورد اون بیمارستان کوفتی وجود داره که بدجور کای رو اذیت میکنه.
اتفاقی که چنان زخم عمیقی در روح و روانش انداخته که این چنین هر مدت به سطح اومده و با این حرف های بی سر و ته نمایان میشد.
با تمام وجودش از سیگار کام می گرفت و دودش رو وارد ریه هاش میکرد.کای یکم دیگه تو چادر موند. خوابش کاملا پریده بود و فقط خستگی و پریشونی ذهن و عقل و جسمش به جا مونده بود.
یک نفس عمیق کشید و تمام درد عالم رو به سینه کشید." یعنی باید به سهون بگه؟؟
فایده ش چیه!؟
غیر اینه که خودش رو میندازه تو دردسر...
یا بدتر، ممکنه به خاطر اون اتفاق تا ابد عذاب بکشه.
از کجا معلوم سهون بتونه درکش کنه! "بلند شد نشست و دنبال کفشش گشت. پوشید و از چادر بیرون زد.
با دیدن دو برادر وسط اون کوه دود اخمی کرد.
واقعا حماقت سهون بعضی وقتها عصبیش میکرد.
این دود چیه که این روزها بهش عادت کرده؟!
نه، اینجوری فایده نداره.
باید یک فکر اساسی کرد، باید ترکش بده حتی اگه این وسط کلی کتک بخوره.
رفت مقابل اون دوتا نشست. سهون همچنان عصبی بود و نگاهش نمیکرد.
سیگار رو از دست سوهو گرفت و به لب هاش نزدیک کرد.
چشم های پر خط و نشون سهون رو به جون خرید و یک کام عمیق گرفت.
عادت نداشت به این دودی که رویه هاش رو اشغال کرد.. به سرفه کردن افتاد.
سوهو خندید و سیگارش رو از دستش گرفت.- آرومتر آقای دکتر.
باید نفس های کوتاه بگیری چون اولین بارته.سهون با اخم وحشتناکش بهش زل زده بود ولی باز اهمیتی نداد و دوباره امتحان کرد.
اینقدر کشید که سردرد بدی گرفت. حتی نمی تونست از جاش تکون بخوره نکنه بیفته زمین.
سهون واسش آب آورد و صورتش رو شست. زمزمه گونه چند تهدید جدی هم کرد.
اما بعد شام دوباره کارش رو تکرار کرد.. چشم هاش سرخ شده بود از این همه دود سنگین.. ولی امید داشت که اینجوری بتونه سهون رو مجبور به ترک کنه، پس ارزشش رو داشت.بالاخره شب شد و همه شروع کردن جمع و جور کردن.. فقط واسش عجیب بود که چرا از هم خداحافظی میکردن!
به سمت سوهو چرخید و با تعجب سوال کرد:+کجا؟
- میریم خونه..
+ یعنی خونه ی ما دیگه آره؟
- نه داریم برمیگردیم سئول.با دریافت این اطلاعات جدید هنگ کرد. حس اون آدمی رو داشت که می خواست فیلم خودش رو با قطار درحال حرکت استوری کنه.. ولی تو محاسباتش اشتباه کرد و با اون تصادف کرد و سرش با برخورد با قطار مثل یک پرتقال له شد.
آب دهنش رو به سختی قورت داد و به طرف سهون برگشت.
کارها و حرکاتش، حتی نگاهش عصبی بودنش رو داد میزد.
حتی وسایل رو تو صندوق ماشین نمیچید فقط می ریخت تا زودتر کارش تموم بشه و بتونن برن خونه.
تمام نقشه ی امروزش رو بر مبنای این چید که شب خونه مهمون دارن و سهون آزادی عمل لازم رو واسه تنبیه نداره.
ولی حالا با این شرایط جدید کارش ساخته ست و احتمالا شب رو به صبح نمی رسونه.
زیر لب چند فحش و نفرین حواله ی مهمون های محترم کرد که همیشه روزهایی که نباید باشن تلپن خونشون و الان که محتاج حضور سبزشون بود زدن رو دنده و رفتن.
باید فکری کنه و طبق اون جلو بره بلکه امشب خودش رو نجات بده.
هرچی فکر کرد چیزی به ذهنش نرسید.
خیلی زود رسیدن خونه، اصلا مگه نه کلی طول کشید تا رسیدن اونجا! حالا چرا اینقدر مسیر برگشت یهو کوتاه شد...!
YOU ARE READING
ȶɦɛ օȶɦɛʀ ֆɨɖɛ օʄ ȶɦɛ ƈօɨռ🎭
Fanfiction📚 عنوان: #آن_روی_سکه 🎭 #Completed 👬 کاپلها: سکای، چانبک 🔍 ژانر: انگست، ددیکینک، خشن، رُمنس، سوپرنچرال، اسمات ✒ بازنویسی: تـــدی 🐻 ✍🏼 خلاصه: درد و شکنجه بده، ولی اینکه ندونی به کدامین گناه داری تنبیه میشی بدتره. فراموشی بده، ولی اینکه دوست و...