🎭 Chapter: 16 🎭

1.1K 270 454
                                    

___________________________________

دوستان قبل از خوندن فیک ووت بدین 🐥🐻

ȶɦɛ օȶɦɛʀ ֆɨɖɛ օʄ ȶɦɛ ƈօɨռ

صبح به سختی بیدارش کرد. مثل اینکه باید به این روتین عادت کنه.
کای کمی تو لباسهاش گشت و پیراهن جین آبی رو پیدا کرد.

+ سهون اینو واسم اتو کن تا من دست و رومو بشورم.

بدون حرف پیراهن رو از دستش گرفت و روی شونه ی خودش انداخت.. لیوان شیر رو روی میز جلوش گذاشت و رفت اتو رو بیاره.

با فریاد اعتراض کرد.

+ سهوونن.. من شیر دوست ندارم.

_ طعم دارش کردم. موز هم توش هست.

+ نمی خوام من قهوه می خوام.

_ نمیشه هر روز قهوه خورد. واست خوب نیست.
تو که هنوز نشستی؟... پاشو دیگه.

نفسش رو با حرص بیرون داد و به سمت روشویی رفت.
تا دست و روش رو شست پیراهن هم آماده بود.
شروع کرد با حوصله لباسهاش رو پوشیدن.

_ کای زود باش. دیرم شد.

+ خُب برو. چه کار تو دارم؟

_ ماشینت راه ماشینمو سد کرده. کجا برم؟ پرواز کنم مثلا؟؟

لبخند زد و رفت روی مبل نشست و لیوان شیرش رو برداشت و مزه کرد.

+ آهان.. باشه حالا بذار صبحونمو بخورم.

همون جا نزدیک در، دست به بغل ایستاده بهش زل زده بود. کای هم صبحانه خوردن رو تا جای ممکن کش داد.
بالاخره وقتی بهونه ای واسه معطل کردن نموند بلند شد و خودش رو تو آینه ی روی دیوار چک کرد.

زد بیرون و سهون هم دنبالش راه افتاد.
وقتی در حیاط باز شد کای تو ماشینش بود.. ولی به جای اینکه دنده عقب بزنه آهسته جلو اومد و آروم ماشینش رو به پشت ماشین سهون زد.
با دیدن این حرکت سری تکون داد.

_ آخه مگه مریضی تو؟ ماشین من که داغونه این چیزا اصلا توش دیده نمیشه.. فکر ماشین خودت باش لااقل پسره ی احمق.

باز خندید و عینکش رو پوشید و زبونش رو واسه سهون درآورد و ماشین رو برد بیرون و حرکت کرد.

سهون هم مردد بین خندیدن و عصبی شدن رفت پشت فرمون نشست.

●●●

داشت روی ارتودنسی یکی از بیمارها کار میکرد که صدای بحث و دعوا از بیرون اومد.
سعی کرد اهمیت نده ولی بر شدت صداها اضافه میشد.
از دختر جوونی که زیر دستش بود معذرت خواهی کرد و رفت بیرون.
منشی دوست داشتنی، خانم یانگ با یک مرد بحثش شده بود و هر چقدر سعی میکرد با حرف های منطقی آرومش کنه فایده نداشت.
جلو رفت و روی سینه ی مرد زد و به عقب هلش داد.
چهارشونه و قوی به نظر می رسید و اخم و خشم تو چشم هاش موج میزد.
ولی با دیدن کای یک لحظه، فقط یک لحظه خشک شد.

ȶɦɛ օȶɦɛʀ ֆɨɖɛ օʄ ȶɦɛ ƈօɨռ🎭Where stories live. Discover now