________________________________
ȶɦɛ օȶɦɛʀ ֆɨɖɛ օʄ ȶɦɛ ƈօɨռ
چانیول با دیدن پیام لبخند محوی زد. تصمیم گرفت همین امروز به بوسان بره. پس زود وسایلش رو جمع کرد و به منشیش سپرد تا راننده ش رو باخبر کنه.
اما وقتی آماده ی رفتن شد و از ساختمان خارج شد هیچ کس منتظرش نبود.
واقعا این پسر بدجور اعصابش رو خط خطی میکرد.
علی رغم اینکه دور از عرف و قانونه یک سرباز معمولی راننده ی سرهنگ بشه ولی به عمد اون رو انتخاب کرد تا بیشتر حواسش بهش باشه.
یک راز عمیقی تو این پسر پنهون شده که دیر یا زود باید کشفش کنه.بالاخره ماشین مشکی جلو پاش توقف کرد.
معمولا ماشین های سازمانی سرهنگ ها خیلی بهتر و مدل بالاتر از این حرفهاست ولی چانیول با بقیه فرق میکرد.
هیچ وقت از تجملات خوشش نمی اومد. ترجیح میداد به جای این خرج های بی مورد، پولش خرج بهتر شدن وضعیت خورد و خوراک سربازها یا حتی زیر ساخت های پادگان بشه.رفت جلو کنارش نشست. نگاهی به موهایی که حتی یک سانت کوتاه تر نشده کرد.
× چند بار یه دستو رو باید تکرار کرد؟ حیوون هم با چند بار یادآوری و تذکر میفهمه که باید چیکار کنه.
حتما باید خودم ریش تراش دست بگیرم و همشو از ته بزنم تا آدم شی؟هیچی نگفت. حتی نگاهش نکرد.. انگار نه سرهنگ واسش مهمه.. نه حرف هاش.
بی تفاوت بود، یخ، نفوذ ناپذیر و سخت.زیر لب غرش آرومی کرد که آدمت میکنم و به صندلی تکیه داد و کمربند صندلی رو بست و باز هم به پسر یخی تشر زد.
× ببند اون کمربند کوفتیو و راه بیفت احمق.بدون اینکه نگاهش کنه کاری که گفت رو انجام داد و حرکت کرد.
پادگان در نزدیکی خط مرزی قرار داشت و یه جورایی از نظر امنیتی تو وضعیت خیلی خوبی نبود.
تلاش های چانیول واسه بهتر کردن شرایط مثمرثمر بود اما کافی نه.
نامه نگاری های زیادش.. حتی ملاقت های حضوری با
مسئولان عالی رتبه واسه بیشتر کردن بودجه و اسلحه و مهمات راه به جایی نبرد و مجبور شد با همون منابع محدود و سربازهاش کنار بیاد.نیم ساعتی میشد که تو بیابون بدون توجه به اطراف درحال حرکت بودن.
وقتی چند ماشین جیپ با اون اسلحه و مسلسل های سنگین که پشتشون نصب شده بود دوره ش کردن فهمید که کارش ساخته ست.
اینکه بکهیون خونسرد نشسته و عکس العملی نشون نمیداد باعث شد بهش شک کنه." نکنه این پسر هم با اونا همدسته! "
اما با حرکت بعدی فهمید سخت در اشتباهه واقعا ترس واسه این بچه هیچ مفهونی نداره.
یکهو با سرعتی باور نکردنی دنده عقب زد و کشید بیرون. خیلی سخت بود از میون اون همه ماشین فرار کنه ولی موفق شد.
توجه ای به تیراندازهاشون که از همه طرف دوره ش کردن نکرد.
چانیول تفنگش رو از کمرش بیرون آورد و شروع کرد شلیک کردن.. البته میون اون بارون گلوله ها.. کوچکترین تاثیری نداشت.
بالاخره بهشون رسیدن و راه رو بستن.
ماشینشون تبدیل شده بود به یک آبکش و یک شیشه ی سالم باقی نمونده بود.. ولی بکهیون همچنان مقاومت کرده سعی داشت با تصادف و تصادم ماشینشون رو بزنه کنار.
چند نفر از جیپ ها پیاده شدن و تفنگ هاشون رو روی سر هر دو گذاشتن.
تفنگ چانیول که دیگه خالی شده بود رو از دستش گرفتن و پیاده ش کردن.. بکهیون لجباز اما تسلیم رو نمی پذیرفت.. دست هاش رو قفل فرمون کرده پیاده نمیشد.
چند مشت این میون خورد، چانیول سرش داد کشید که بیا پایین اما تنها عکس العملش خندیدن بود اونم با دندونهای سرخ از خون..
YOU ARE READING
ȶɦɛ օȶɦɛʀ ֆɨɖɛ օʄ ȶɦɛ ƈօɨռ🎭
Fanfiction📚 عنوان: #آن_روی_سکه 🎭 #Completed 👬 کاپلها: سکای، چانبک 🔍 ژانر: انگست، ددیکینک، خشن، رُمنس، سوپرنچرال، اسمات ✒ بازنویسی: تـــدی 🐻 ✍🏼 خلاصه: درد و شکنجه بده، ولی اینکه ندونی به کدامین گناه داری تنبیه میشی بدتره. فراموشی بده، ولی اینکه دوست و...