🎭 Chapter: 29 🎭

890 192 229
                                    


______________________________

⚠️ اخطار ⚠️
اون گوگولی‌هایی که ممکنه بترسن و امشب خواب بد ببینن.. به هیچ وجه تو شب این پارت رو نخونن.❌😈

حالا این عکس رو ببینید تا قشنگ با این پارت و بکهیون ارتباط برقرار کنید.

حالا این عکس رو ببینید تا قشنگ با این پارت و بکهیون ارتباط برقرار کنید

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

ȶɦɛ օȶɦɛʀ ֆɨɖɛ օʄ ȶɦɛ ƈօɨռ

هماهنگی لازم رو انجام داد که هیچ مراسم و تشکیلاتی واسه برگشتش انجام نشه. حتی قبول نکرد مصاحبه ای داشته باشه تا فرار قهرمانانه به قول اون آدم های نفرت انگیز کرکس نما که بعضی هاشون روساش بودن انجام بده.
همین که از هیلکوپتر پیاده شد دستور داد ببرنش خونه.
یکی از ستوان ها وضعیت بکهیون رو که دید پیشنهاد کرد ببرنش بیمارستان اما چانیول به شدت رد کرد.
آدمی نبود که کسی بتونه رو در روش بایسته.

وقتی به خونه رسید بکهیون رو گذاشت روی تخت.
پسرک همچنان بیهوش بود و در تب می سوخت.
اتاق خوابش تشکیل شده بود از یک تخت بزرگ از جنس چوب که وسط اتاق تعبیه شده.. دو عسلی دو طرف تخت با آباژورهای کرم خودنمایی میکرد.
پرده های آبی مخملی تمام دیوار سمت پنجره رو پوشونده بودن.
چیزی که این میون جلب توجه میکرد گلدون های کوچیک و بزرگ پر از شاخه های طلایی گندم دور ور اتاق بود.
همه چی ساده و در عین حال مرتب و شیک درست به سلیقه ی چانیول انتخاب و چیده شده بود.

کیف کوچیکی که پیر زن بهش داده بود رو باز کرد.
چهار تا از بخورها رو درآورد و روشن کرد و چهار سمت اتاق گذاشت.
بوی خوب اما آزار دهنده ی داشتن. خیلی قوی و گیج کننده بودن.
قوطی شیشه ای که در فلزی سفیدی داشت رو درآورد و به سمت تخت اومد.
بکهیون رو کاملا لخت کرد و دست هاش رو به تاج تخت بست.
سر قوطی رو باز کرد.
مواد داخلش روغن کدری بود. بوش کرد.
بوی خاصی نمیداد و قابل تشخیص نبود.
مقداری از روغن رو که کمی سفت بود رو با انگشتهاش درآورد و روی سینه ی بکهیون گذاشت.
با اینکه تقریبا جامد بود اما با اولین تماس با اون پوست داغ؛ آب و سرریز شد.
با دست شروع کرد ماساژ و اون رو به همه جا پخش کرد.
همه جای بدنش رو با روغن چرب کرد، شکم و پهلو.. رون، ساق و کف پا.. آرنج و زیر بغل.
صورت و پیشونی و گوش و پشت گوش ها و گردن..
حتی پشت کمر و جاهایی که مماس شده به تخت رو گرچه به سختی اما به روغن آغشته کرد.
کارش که تموم شد به سمت حمام رفت و دست هاش رو خوب شست.
یک کاغذ مربعی شکل که با خطی عجیب نوشته شده بود رو روی سینه ش گذاشت.
حس کرد تبش کم کم درحال پایین اومدنه.. دست روی پیشونیش گذاشت که چشم هاش رو باز کرد.
همون رنگ طلایی آشنا..
آبی خالص بکهیون نبود..
بلکه ترکیبی از هر دو بود.

ȶɦɛ օȶɦɛʀ ֆɨɖɛ օʄ ȶɦɛ ƈօɨռ🎭Where stories live. Discover now