🎭 Chapter: 15 🎭

1.1K 253 320
                                    

___________________________________

ȶɦɛ օȶɦɛʀ ֆɨɖɛ օʄ ȶɦɛ ƈօɨռ

صبح با صدای برخورد ظروف از خواب بیدار شد.
غرغر کرد و پتو رو روی سرش کشید. ناگهان پتو از روش کشیده شد.

_ پاشو. مگه نمیخوای بری سرکار؟

به تنش کش و قوسی داد و چشم های خمارش رو به سهون دوخت.

+ وقت هست حالا.
اصلا به تو چه؟ چه کارمی؟؟

اخم کرد و نفسش رو با خشم بیرون داد.

_ ببین دیشب بهت چیزی نگفتم چون خسته ی سفر بودی و بعد عمری اومدی خونه ام و مثلا مهمونی.
از این لحظه به بعد هر حرف اضافه، هر حاضر جوابی.. هر یکی به دو کردن و بی احترامی، تنبیه داره اونم از نوع بدنیش.

خندید. بلند شد نشست و دست هاش رو به پشت تکیه ی بدنش کرد.

+ من دیگه بچه نیستم که بخوای بهم زور بگی.
البته از همون اول هم مالی نبودی و صدتا مثل تو رو حریفم.
میتونم تو بازار بفروشمت و به جاش آب معدنی بخرم.

عصبی شد و ذهنش قفل کرد، خشم جایگزین منطق و صبوری شد.
رگ ها ورم کرده و مسیر خون آتش گرفت، نبض توی رگ پیشونیش با صدا میزد.. مثل تیک های پانادول یک ساعت خراب که هی سرعتش بیشتر میشد‌.
کای دیگه داشت زیاده روی میکرد باید همین روز اول جلوش رو می گرفت تا دیوونه ش نکرده.

_ پس میخوای منو بفروشی تخم جن؟
کاری کنم تا یه مدت هوس خرید و فروش به سرت نزنه.

کمربندش رو از کمر شلوار کشید و تا کرد.
نگاه بی تفاوت کای ناگهان گرد شد.
به خودش اومد و بلند شد روی زانو ایستاد.

+ حق نداری رو من دست بلند کنی. اصلا تو فکر میکنی کی هستی سهون؟

لبخند زد اما پر خطر...

_ همونی که صدتا مثل منو حریفی دیگه. یا فقط وزوز بلدی؟ قدرت بدنیت در حد همون جیرجیرکاست!

+ فکر‌ میکنی ازت میترسم سهون...؟
دیگه نمیذارم کنترلی روی من و زندگیم داشته باشی. اون کای بدبخت که شده بود عروسکِ دستت موقت بود. همون موقع مرد و به فنا رفت.
من همون کایی هستم که تو هر فرصتی میشستت میذاشتت کنار.
نگو که یادت نمیاد کی رو میگم... نگو که فراموش کردی کای خونه ی پدربزرگ رو؟

آتش خشم بود که هی شعله ورتر میشد. همه ی وجودش رو تصرف کرد.
همه چی پنهون و از جلوی دست و پا کنار رفت.
عشق، محبت، دلتنگی.
بازوش رو گرفت و کشید. نتونست خودش رو کنترل کنه از رو مبل روی زمین سفت افتاد و آخ گفت.
به سختی بلند شد و سعی کرد مقاومت کنه.. حتی چند بار روی سینه و شکم سهون کوفت.
مچ دست هاش اما قفل دست های سهون شد.. داد و بیداد و مقاومت میکرد.
حتی نفهمید کی مهمان پای سهون شد.
یک لحظه خشک شد، آروم گرفت. خودش هم نفهمید چرا؟ شاید چون خاطرات با تمام قدرت برگشتن...!
ریتم نفس هاش تغییر کرد، قلبش به شدت تالاپ تولوپ میکرد. این دیگه چه مرگشه! چی می خواست ازش!
دلتنگ سهون و تنبیه هاشه؟
ذهنش دیگه یاری نمیکرد.. پس جواب های دندون شکنش کجاست؟... چرا واسه همه ی عالم و آدم گرگه واسه این شخص به خصوص بَره؟
با اینکه می تونست خودش رو آزاد کنه و بلند شه اما این رهایی رو نمی خواست.
" جسمش " نه، " روحش " بود که قفل و حبس این آدم بود.
آروم گرفت در انتظار تنبیه...
اون دردِ خوشایند آشنا..
تنها دردی که با کمال میل قبول میکرد از تنها شخص عالم که ازش حساب میبرد.

ȶɦɛ օȶɦɛʀ ֆɨɖɛ օʄ ȶɦɛ ƈօɨռ🎭Donde viven las historias. Descúbrelo ahora