🎭 Chapter: 28 🎭

779 221 192
                                    

_________________________________

ȶɦɛ օȶɦɛʀ ֆɨɖɛ օʄ ȶɦɛ ƈօɨռ

اول ووت بدین بعد استارت بزنید 🐥

با یک ماشین که مختص آوردن وسیله به روستا بود همراه شدن و به شهر رفتن.
وسط شهر پیاده شون کرد.
بازار خیلی شلوغی بود و جمعیت زیادی اون میون درحال رفت و آمد بودن.
چانیول بازوش رو گرفت و یک گوشه کشید.
× همین جا بمون تا بیام.
باید برم کلانتری یه سر و گوشی آب بدم ببینم اوضاع در چه حاله.

تو چشم هایی که لجبازی و تخس بازی رو به رنگ آبی طراحی میکرد نگاه کرد در انتظار قبول و تایید.
ولی برفک غُدتر از این حرف ها بود.

- به نظرم باهم بریم بهتر باشه.
× نظر پرسیدم ازت؟؟؟
- نه.
× پس کاری که میگم رو بکن.
- اگه قرار باشه بمیریم، زندونی بشیم، نجات پیدا کنیم باید باهم باشیم..

با کشیدن یک نفس عمیق خشم رو کنترل کرد.
× یک بار گفتم دوباره تکرار میکنم، این تو نیستی که تصمیم میگیری چه کار کنیم یا نکنیم.
سلسله مراتب ارتش و اختلاف درجه به کنار، از نظر بدنی و قابلیت های دفاعی هم عددی نیستی. له کردنت کار یه دقیقه امه اینقدر عصبیم نکن جوجه.

- مطمئنی از من قوی تری؟

چانیول بازوش رو محکم تر فشرد و مجبورش کرد چشم تو چشمش باشه.
+ سربازای غُدتر از تو رو هم آدم کردم.
ولی تو رو میخوام آدمتر کنم.
درستت میکنم و میشی همونی که باید باشی و باب سلیقه امه.

یک لحظه خشک شد با این حرف های چانیول، توهین بود و تهدید.. پس این حس خوب و شیرین که تو وجودش سرازیر شد منشاش کجاست؟
شاید چون سال هاست که تنها زندگی میکرده و هیچ کس نگرانش نمیشده.. تا این حد از نظر عاطفی ضعیف شده بود!
نفهمید چی شد!؟ نفهمید چانیول کی تنهاش گذاشت و رفت. اما این میون یک چیزی عوض شد.. ضربان نبضش.. طپش قلبش.. حتی ریتم نفس هاش.

آوای طبل و نی رو که شنید ناخوداگاه به سمت اون جذب شد.
انگار که قدم هاش به اختیارش نیست. انگار که جسمش ازش حرف شنویی نداره.. انگار قدرتی از خود نداره و کشش کامل غیر ارادیست.
تمام وقت به خودش میگفت چانیول دستور داده از جام تکون نخورم. نباید برم.
ولی مقاومت تاثیری نداشت و در آخر تسلیم شد.
قدم هاش یکی یکی برداشته شد و طولی نکشید که بین جمعیت قرار گرفت.
به نمایشی که وسط شهر راه افتاده بود و مردم رو دور خودش جمع کرده بود زل زد.
در بین جمعیت زن میانسالی که موهای سفیدش تا کمرش می رسید جلب توجه کرد.
یک لحظه پیر زن مکث کرد، از رقص ایستاد و به سمتش برگشت و چشم در چشمش شد.
لرزید.. نفهمید چرا اما تمام وجودش در حال فروپاشی بود.
خواست عقب بکشه، خواست فرار کنه اما پاهاش قفل زمین شده، تکون نمی خورد.
نگاه ازش گرفت و به زمین دوخت.. چرا همچنان حس
میکرد با نگاهش تا مرکز وجودش رو لخت میکنه؟!
پیر زن چند قدم به سمتش برداشت.
بدنش داغ کرد.. آتش رو حس میکرد.
انگار روی زغال ایستاده و امکان رهایی از این برزخ نیست.
بغضش گرفت، " از درد، از تنهایی، از درموندگی... "

ȶɦɛ օȶɦɛʀ ֆɨɖɛ օʄ ȶɦɛ ƈօɨռ🎭Where stories live. Discover now