part10🥀

740 153 68
                                    


به خودت بیا اون فقط یه بغل بود
تو که نمیخوای ابروت جلوش بره
نه نه من نمیتونم باهاش مواجه بشم
سوکجین بخاطره بی جنبگیت باید تو اتاق حبس شی حالا بشین به بدبختیات فکر کن....
تصمیم گرفتم تمام روز تو اتاق بمونم....اما صداهایی که شکمم تولید میکرد همه تصمیماتمو بهم میریخت.
با یاداوری دیشب که بعد از اینکه برگشتم خونه اونقدر ذهنم مشغول بود که حتی شام از یادم رفت و با شکم خالی خوابیدم بیشتر منو وادار به بیرون رفتن میکرد

"اوکی اوکی جین تو از اون پسر متنفری اینو فراموش نکن"

لباسامو با یه تیشرت بافت نازک ابی و ی شلوار راحتی عوض کردم و موهامو کمی بهم ریختم  پاورچین پاورچین از اتاقم خارج شدم

خونه تو سکوت فرو رفته بود و این سوکجین رو از اینکه تهیونگ تو خونه نیست مطمئن میکرد.
بعد از اتفاق دیشب افکارش بهم ریخته بود و نیاز به یکمی آرامش داشت پس اولین جایی که به مغزش رسید اون حیاط کوچیکه بود.
ولی قبل از اینکه قدمی به سمتش برداره با صدای کفشی که به کف پارکت میخورد متوقف شد

*فلش بک*
وقتی به خودم اومدم تو بغل کسی بودم که تو این مدت حسابی منو درگیر خودش کرده بود
باورم نمیشد
تهیونگ چطوری به اتاقم راه پیدا کرده بود اونم وقتی داشتم کابوس میدیم و الان اون تو  بغل من داشت چکار میکرد؟!
همه ترسهام بعد از افتادن تو بغلش به شوکه بودن تبدیل شدن
من هرگز نمیخواستم از این بغل جدا بشم حداقل فقط الان که تو وضعیت سختی بودم و نیاز داشتم یکی کنارم باشه پس الان میتونستم خودخواه باشم....
به خودش تکونی داد که فهمیدم قصد جدا شدنو داره اما من نمیتونستم باهاش مواجه شم حقیقتش نمیدونستم چه واکنشی نشون بدم و بیشتر خجالت میکشیدم باهاش روبرو بشم چون این دیگه تو خواب یا غیرارادی نبود
خودمو زدم به خواب و دستامو کم کم از دور کمرش شل کردم از بغلش جدا شدم.
داشتم با کله برمیگشتم تقریبا امیدمو از اینکه کلم قراره پوکیده نشه از دست دادم...
که دوتا دستشو زیر گردنم برد و با احتیاط سرمو روی بالشت گذاشت
تو موقعیت خیلی بدی قرار گرفته بودم من تو بازیگری افتضاحم این واسم دشوار بود که تو بیداری چشمامو ببندم.. و چیزی که بیشتر تو اون لحظه اذیتم میکرد و منو برای باز کردن چشمام وسوسه میکرد تهیونگ بود که بیشتر از ۳۰ثانیه نفسای گرمش تو صورتم پخش میشد و نزدیکی که بهم داشت نمیتونستم خودمو کنترل کنم که پسش نزنم اون داشت چکار میکرد؟
این سوالی بود که داشت همش تو سرم میچرخید.. حتی بعد از بسته شدن در و مطمئن شدن از نبود تهیونگ هم نتونستم چشمامو باز کنم

*پایان فلش بک*

خواستم به راهم ادامه بدم که با صدای زنگ خونه برگشتم سمت تهیونگ و نزاشتم نگاهامون بهم بیفتن سریع به سمت در پرواز کردم

"سلام سوکجین شی شما هم اینجایی؟"

"بله "

"فکر نمیکردم باشی،ناراحت نشیا"

GARDENIA🥀   "TAEJIN"Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ