part 22🥀

612 113 44
                                    

جین*

چند روز از اتفاقی که تو تولد افتاده بود میگذشت بعد از سوار شدنم تو تاکسی مغزم خیلی بهم ریخته بود و فقط نمی‌خواستم برگردم اون خونه و با اون آدم روبه رو شم

میخواستم برم پیش جهیون بمونم ولی چقدر میتونستم عوضی باشم و اگر بخوام بگم بعد از اینکه علنی از جانب کسی که یکمدت پیش اعتماد کاملی بهش داشتم خیانت دیدم
این خیلی شرم آور بود
چطور میتونستم تو چشایی که یکمدت پیش التماسم میکردن اونو انتخاب نکنم ولی من حریصانه پسشون زدم
میدونستم جهیون کینه‌ای نیس و تا بخوام برم سمتش ممکنه یکمی نادیدم بگیره ولی نمیتونه تا ابد به اینکارش ادامه بده
من نمی‌خواستم ازش سو استفاده کنم برای همین اولین جای که بنظرم رفتن بهش درست بود بوسان بود کنار پدر بزرگ و مادر بزرگم اونا بعد از مرگ پدر و مادرم برام جاشونو پر میکردن و بد نبود یکمی دور بشم از سئول

بندهای کفشمو محکم کردم که صدای مادر بزرگم متوقفم کرد

درحالی که تو چهارچوب در ایستاده ژاکتی رو تو دستش نگه داشته بود و با چشمای معصومش نگام میکرد همیشه آرامش رو تو کل وجودم تزریق کرده شاید برای همینه که اینجا اومدن رو انتخاب کردم

"پسرم این ژاکت رو همراه خودت ببر هوا سرده عرق میکنی مریض میشی"

"اوه ممنونم هارمونیم "
بوسه‌ای روی پیشونیه مادر بزرگش گذاشت و بسمت ساحل حرکت کرد

"مراقب خودت باش پسرم "

حدود نیم ساعتی می‌گذشت که ورزش کرده بود اما از اون کافه دنجی که کنار ساحل بود و ویو خیلی قشنگی داشت دل نکنده بود خیره به بیرون بود که دوتا پسری رو دید که دستاشون بهم گره خورده بود داشتن وارد کافه میشدن نظرشو جلب کرده بودن و حصرت این روزها رو داشت برای خودش و تهیونگ که رابطشون پر از سوءتفاهم ها بود

به خودش اومد که دید یکساعته به اون دو پسری که کنارش نشسته بودن زل زده
به وضوح میشد مکالمشونو شنید درحال بحث کردن بودن
پسر کوچیکتر گوشی پسر بزرگتر و از بین انگشتاش کشوند و تو صفحش زل زد که پسر بزرگتر با عصبانیت پسر کوچیکتر مواجه شد

"مگه من نگفتم با این دختره رابطتو تموم کن؟"

"عزیزم من فقط به اجبار خانوادم دارم باهاش حرف میزنم"

"ولی تو یه دروغ گویی گفته بودی دیگه با این دختر حرف نمیزنی"

" باور کن من تنها کسی که بهش حس دارم تویی چرا باورش برات سخته بعدشم همچی حل میشه و من و تو تهش بهم میرسیم "

دستای پسرو تو دستاش میفشرد و روشون بوسه میزد
دلم برای پسر کوچیکتر که رام حرفهای پسر شده بود میسوخت و تو دلم برای هزارمین بار احمق خطابش کردم

ولی خودم چی حتی از زندگی اون عوضی خبر ندارم نمیدونم اصلا نیتش از بودن با اون دختر چیه
و اگر واقعا دوستش داشت چرا سمت من اومده

GARDENIA🥀   "TAEJIN"Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang