part 23🥀

551 103 17
                                    

جین برگشت اما انقدر تهیونگ و حرفاش فکرشو بهم ریخته بود که راهشو سمت اتاقش کج کرد و بیخیال ملحق شدن به بقیه شد
زیاد به اتاق توجه نکرده بود و فقط گوشیشو از اتاق برداشت

ولی قبل از خارج شدنش از اتاق
"کجا؟"

ترسیده دستشو روی قلبش گذاشت و روشو برگردوند و وقتی مطمئن شد درست شنیده و جونگکوک تو قسمت تاریک اتاق نشسته بود نفس راحتی کشید
"میرم تو یه اتاق دیگه بخوابم"

"ممکنه کسی تورو اون بیرون ببینه شک کنه همه اینا نقشه بوده "

"به هرحال من قرار نبود اینجا بخوابم و رفتم اینو هم به جیمین بگم"

کوکی با عصبانیت رفت سمت جین معلوم بود یه اتفاقی بهمش ریخته بوده و اینو از چشمای به خون نشستش میشد فهمید ولی جین الان دسته کمی ازش نداشت اونم کلی بهم ریخته بود
"چی بلغور میکنی؟میخوای گند بزنی به همه‌چی؟"

"جانکگوک ولم کن الان نمیتونم درست فکر کنم"

جونگکوک بهش نزدیکتر شد و با لحنه طعنه آمیزی
"چرا؟ برات خط و نشون کشید...توام ترسیدی اره؟"

جین چشماشو با حرص روی هم بست حداقل الان تحمل اینهمه طعنه زدنای جونگکوک رو نداشت
"ولم کن الان تنها چیزی که برام مهمه حال جیمینه"

جانکگوک انگار با شنیدن این اسم آتیش قلبش شعله ور شده با صدای نسبتا بلندی
"اون لعنتی اسمشو حتی نیار تو ،اون.. همتون همه تون دروغ گویید تو الان برای من فاز وفاداری برداشتی؟چرا وقتی امروز صبح بهت گفته بود تو اتاقش بخوابی نادیدش گرفتی ها؟"

جین بهش حق میداد اونم میدونست چقدر تو اون لحظه خودخواه شده
صداش بلندتر میشد و قصد نداشت به جین اجازه حرف زدن بده دم عمیقی گرفت و ادامه داد

"فکر نکن خیلی آدم خوبی هستی توام یه عوضی مثله جیمین مثله تهیونگ مثله خودم نه نه اشتباه کردم من احمقم فکر می‌کنی اون براش مهمه من اینجا دارم براش جون میدم براش مهمه؟
اون اصلا میدونه درده من چیه؟"

جین لبشو گزید خواست چیزی بگه که حرف جونگکوک متوقفش کرد

"جین تو هیچی نمیدونی تو هنوز از ما چیزی نمیدونی....
من چرا نخوام دوست پسرمو بخاطره یه راز خانوادگی ببخشم مگه کم عاشقشم؟"

جین به یکباره شجاعتشو جمع کرد اینبار هیچکدوم براش مهم نبودن نه تهیونگ نه جیمین نه حتی خودش فقط براش جونگکوک مهم بود اون بی پناه ترین بود حجم تلخی حرفاشو حس کرده بود و میخواست هرچی بشه بهش کمک کنه

جونکگوک وقتی سکوت جینو دید شیشه مشروبی که روی میز وسط اتاق خودنمایی میکرد رو برداشت و روی زمین پشت به تخت تکیه داد و کم کم شروع کرد حرف زدن

"من اونقدری دوستش داشتم که چشم رو تمام خواسته هام بستم جیمین سکس دوست نداشت من دوست نداشتم جیمین در ملا عام نمیخواست نزدیکش بشم نمی‌شدم جیمین نمیخواست کسی از این رابطه چیزی بدونه منم چیزی نمیگفتم
با این وجود حتی یکروز هم از عشق بهش دلسرد نشدم حتی از اینکه با اینهمه کنار اومدم هم خسته نشدم من همین الان هم دوستش دارم دلم براش تنگ شده"
رفته رفته لحنش غمگین‌تر میشد و مستی اثرشو بیشتر روش میذاشت

GARDENIA🥀   "TAEJIN"Where stories live. Discover now