part 3🥀

898 167 38
                                    

بعد از اینکه بچه ها رفتن خونه هاشون منو جیمین تنها شدیم حس کردم دستپاچس برا همین نذاشتم شک کنه

"خب جیمین کجا بودیم؟"

"ته من کار دارم الان بعدا حرف میزنیم"

جیمین سمت در پرواز کرد و از خونه خارج شد

"جیمین شی دیگه نمیخواد اینور اونور فرار کنی از دستم امروز میفهمم چه گندی زدی"

منو کلید ساز به سمت خونه میرفتیم ساعت هشت شب بود کلیدساز بعد از کمی ور رفتن درو باز کرد و منم پولشو حساب کردم و رفت

دستمو سمت دسته در سوق دادم در با تیک باز شد با باز شدن در و هجوم خاطرات لرز به تنم نشست

*فلش بک*
"ته اروم بدو این گلدونا برام ارزشمندن میفتن میشکنن "

مادر ته با صدای شکستن گلدونی سرشو برگردوند
"تههههه چکار کردی مگه نگفتم سمتشون نرو "

ته با سرفکندگی اومد سمت مامانش با لبای اویزون دامن مامانشو کشوند

"مامان ببخشید نمیدونستم انقدر برات ارزشمندن"

"پسرم میخوای برات تعریف کنم چرا این گلا برام خیلی مهمن؟"

"اره"

"میدونی نماد این گلا چیه؟"

"نه"

"پاکی صداقت تحسین و مهمترین نمادش عشق پنهانیه"

لبخندی رو لب مادر ته نشست
"من قبل از اینکه زن بابات بشم عشق پنهانیه بابات بودم تو اون مدت بابات هر موقع میرفتیم سر قرار یه گل گاردنیا میورد برام من عاشق اون گله شده بودم تا الانم هستم میدونی بابابزرگت میخواست بابات با ی دختره دیگه ازدواج کنه چون شرکتشون اگه با اون دختره ازدواج نمیکرد اسیب میدید ولی بابات اصلا قبول نکرد باهاش ازداوج کنه و اخرشم با من ازدواج کرد"

"ببخشید مامانی نمیدونستم اون گل انقدر برات ارزشمنده"

"بخشیدمت پسرم ولی ته تو هم وقتی بزرگ شدی مثله بابات قوی باش نزار بقیه برات تصمیم بگیرن پسرم "

بوسه‌اى روی موهای پسرکش زد و اونو تو اغوشش کشید

*پایان فلش بک*

کاش بودی میدیدی مامان من الان حتی مثله بابا عشقی ندارم که بخوام بخاطرش بجنگم پسرت هیچ راهی جلو پاش نیست جز تسلیم شدن.

با قدمای لرزون پا گذاشتم تو خونه هنوز همون بو رو میداد ناخوداگاه اشکام سرازیر میشدن و من دیگه کنترلی رو اشکام نداشتم
هنوزم همون بو رو داشت بوی گل گاردنیا انگار هنوزم اون گلا بودن همونقدر زیاد که با نزدیک شدنم به پذیرایی بیشتر میشد چشامو بسته بودم و هوای اونجارو تو ریه هام میفرستادم آرام بخش بود مثله همیشه چطور تونستم این همه سال این حس آرامشو از خودم بگیرم.
یه پله اومدم پایین الان تو پذیرایی بودم .
چرا انقدر همه چی عوض شده بود حتی رنگ دیوارا یکم عصبی شدم اما بعدش با یاداوری جیمین خندم گرفت ینی جیمین از این میترسید؟
چون دیوارا رنگ شده بودن نمیخواست بیام و ببینمشون اما خیلی عجیبه چرا باید جیمین دیوارارو رنگ کنه اصن با کدوم اجازه؟

GARDENIA🥀   "TAEJIN"Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang