part 26🥀

408 75 7
                                    


نگاهی به دستهای آغشته به خونش کرد بعد به اطرافش،جنگل تو سکوت وحشتناکی فرو رفته بود نگاهی به درخت روبه‌روش کرد و زمزمه وار با لبهایی که ترک ورداشته بودن
"میخوام زنده بمونه میخوام خوشبخت بشه حتی اگر کنار من نباشه..... در ازاش من میرم برمیگردم به همون جایی که ازش اومدم "

روی کتفش سنگینی حس میکرد برگشت که ببینه چه کسی رو روی کولش حمل کرده ولی فقط تصویر نامعلومی بود

یکضرب از خواب پاشد قفسه سینش درد میکرد
امشب فرق داشت اون کابوس یکم ادامه دار بود اون تونسته برگرده که اون شخصو ببینه ولی تصویرش محو شد
دستی به پیشونی خیس عرقش کشید و لیوان اب روی پاتختی رو سرکشید

نگاهی به گوشیش کرد که ساعت 6صبح رو نشون میداد پاشد و دوش اب سردی گرفت باید میرفت شرکت
سوار ماشینش شد ولی مادام اون صحنه های هولناک میومدن جلو چشمش و اذیتش میکردن ماشینو جایی پارک کرد و سرشو روی پشتی صندلیش تکیه داد چشماشو بست
"اون کیه؟" 

بعد از جمع و جور کردن خودش استارت ماشینو زد
.....................

"بنظرم تهیونگ حق داره بدونه چخبره باید بدونه کابوسایی که میبینه قسمتی از گذشتشه شاید اینطور بتونه همچیو به یاد بیاره"

" دکتر گفته اگر بفهمه که بعد از تصادفش حافظشو از دست داده براش شوک بزرگیه و ممکنه حتی اسیب جدیی ببینه ،کم کم حافظشو بدست میاره"

کریس(منشی تهیونگ) سری تکون داد
"درسته ولی اون یکساله داره به همین منوال میگذره اون هیچ چیزو بیاد نیاورد..."

اقای کیم دستی روی شونه‌ای کریس کشید
"میدونم از این بابت که تهیونگ نمیتونه تورو به یاد بیاره ناراحتی،عجله نکن همچی درست میشه"

................

یک هفته از روزی که جین به خونه خودش و تهیونگ رفته بود میگذشت
به انگشتر توی دستش زل زده بود
اگر همه چیز درست بود و واقعا تهیونگ دوستش داشت پس چرا الان کنارش نبود
اون نامه دروغ نبود همه احساساتی که تهیونگ به خرج داده بود برای جین قابل لمس بودن و این بیشتر از هرچیزی جین رو اذیت میکرد...

با صدای زنگ نگاهشو از انگشتر گرفت
و از سوراخ در نگاه کرد وقتی دید جهیونه انگشترو دراورد و توی جیبش گذاشت حوصله‌ی دوباره سوال پیچ شدن توسط جهیون رو نداشت
در که باز شد پاهاشو دختر بچه کوچولویی بغل گرفت سرشو پایین انداخت که لبخند روی لبش پررنگتر شد
روی زانوهاش نشست و سوهیونو تو اغوشش کشید
"سلام پرنسس"

"سلام بابا جینی"

"حدس بزن بابا جینی برات چیا اورده"

دخترک با ذوق لباشو غنچه و چشماشو ریز کرد
"بستنی؟"

"نه یچیزی که خیلی دوسش داری"

"اممم پاستیل"

جهیون تو چهارچوب در دست به سینه ایستاده بود
"اصلاحش میکنم چیزی که هردوتاتون دوسش دارید"

GARDENIA🥀   "TAEJIN"Where stories live. Discover now