هم اتاقی

1.4K 218 32
                                    

جانگکوک

تمرین امروز به حد نفسگیری سخت بود...خسته بودم ولی هرچقد پهلو به پهلو میشدم خوابم نمیبرد.گوشیمو برداشتم و با دیدن صفحه اسکرین گوشی که عکسی از من و جین بود ناخوادآگاه لبخند زدم و بلند شدم برم پیشش که یهو یاد لحن عصبی تهیونگ افتادم.چندلحظه مکث کردم ولی شونه بالا انداختم و آروم‌ تو دلم گفتم:
_وقتی شوگا و جین هیونگ که اتاقشونه مشکلی ندارند تهیونگ چرا باید حرف بزنه؟و بالشمو برداشتمو جوری که هوسوک هیونگ بیدار نشه بیرون رفتم.
دستگیره در اتاقشونو دادم پایین.شوگا طبق معمول تا دیروقت تو استدیو‌مشغوله و احتمالا برای همین نیومده هنوز...با فکراینکه بازم‌میتونم با جین تنها باشم ذوقی تو قفسه سینم پیچید،وارد شدم و با دیدن جینی که دراز کشیده بود و با گوشیش ور‌میرفت لبخندی ناخاسته زدم...با شنیدن صدای در برگشت و تا منو دید اخم جذابی کرد و گفت:
_بازم اومدی اینجا؟؟؟
+هیونگ خوابم نمیبره.کابوس دیدم.
_الکی خودتو لوس نکن مگه میشه هرشب هرشب کابوس ببینی.
رو تختش پریدم و گفتم:
+من اتاق خودم خوابم نمیبره،پس یا باید اینجا بخوابم یا تا صبح بیدار بشینم و سر عکسبرداری فردا بخوابم.

جین

مشکلی نداشتم پیشم بخوابه...حتی بگم یه جورایی بهش عادتم کرده بودم ولی تهدیدای امروز تهیونگ ترسونده بودتم...نمیدونستم چیکار کنم،چند لحظه گیج نگاهش کردم که یهو یه چی تو‌مغزم روشن شد...
_یا شایدم بهتر باشه بری پیش تهیونگ بخوابی.
+ها؟؟؟
_آره برو پیش تهیونگ میدونی که اون عادت داره شبا یه چیو بغل کنه،تورو بغل میکنه و جفتتون راحت میخوابید.
+اما هیونگ...
_اما نداره.بیا یکم بهونه واسه ویکوک شیپرا درست کنیم.
با صدای بلند خندیدم،جانگکوک همیشه ازاین شوخیای شیپری خوشش میومد ولی اینبار تو صورتش هیچ حسی نبود...یهو بغلم‌کرد و گفت:
+چطوره یکم بهونه به کوکجین شیپرام بدیم.
_یااااا اونا تعدادشون خیلی کمه ویکوکا میتونن غوغا کنند.
+چون مومنتامون کم بوده ولی جین قول میدم بعد این یه کاری کنم که حتی کسایی که مارو نمیشناسنم کوکجین شیپر بشند.
اول خندیدم ولی بعد که به عمق حرفش فکرکردم یهو ترس برم داشت.نکنه حق با تهیونگ باشه؟؟؟
سریع دستشو گرفتم و‌ با خودم کشوندمش بیرون و سمت اتاق تهیونگ و‌جیمین رفتم.درو باز کردم.دوتاشون رو تختاشون نشسته بودن ومثه اینکه صحبت میکردن.جانگکوک رو‌هل دادم داخل و به جیمین گفتم باید صحبت کنیم و رفتم بیرون.جیمینم پشت سرم اومد...

جانگکوک

با تعجب به دری که بسته شد نگاه میکردم که صدای بم تهیونگ رو شنیدم:
+باز رفته بودی اتاق جین بخوابی؟
_آره گفتم که اتاق خودم خوابم نمیبره.
+بهت نگفته بودم نری؟؟؟
_جین و شوگاهیونگ راضییند به بقیه ربطی نداره.
رو تخت جیمین نشستم و با تخسی بهش خیره شدم،ساکت شد و میتونستم جویدن لباش رو ببینم.بعد چند دقیقه گفت:
+نمیدونی هیونگ با جیمین چیکار داره؟
_نه نمیدونم.
+چرا تو رو‌آورد اینجا؟
_نمیدونم عصبی بود،گفت بجای اتاق اون ازاین به بعد بیام اتاق شما بخوابم.
+چیییییی؟؟؟
با تعجب داد زد که در باز شد.جیمین اومد داخل.بی توجه سمت تخت اومد،گوشیشو برداشت و گفت:
×ازاین به بعد اینجا اتاق توعه...فردا وسایلمونو جا به جا میکنیم.
سمت تهیونگ برگشت:
×جین هیونگ گفت بهت بگم نذاری کوکی باز نصفه شب پاشه و بره اتاقش.
و رفت بیرون...
هر دو با تعجب به در نگاه میکردیم.
+جین چطوری تونسته جیمین رو اینقد سریع راضی کنه؟؟؟
با صدای تهیونگ به خودم اومدم.شونه ای بالا انداختم:
_مهم نیست،من باید با خود جین هیونگ صحبت کنم.
و سمت در رفتم.یهو با حرکت سریع تهیونگ که به سمت در حمله کرده بود وحشت زده عقب پریدم:
_چته ته؟
خندید و با چشمایی که ازش شیطنت میبارید گفت:
+جین هیونگ گفته نذارم بری اتاقش.متاسفم کوکی ولی باید به اینجا عادت کنی.میدونی که نمیتونم رو‌حرفش حرف بزنم.

جیمین

خوشحال بودم،خیلی خوشحال...جین هیونگ نقطه ضعف منو میشناسه و برای راحت شدن خودش برنامه قشنگی چیده بود.
وارد اتاق شدم،یونگی تازه اومده بود و با دیدن من تعجب زده گفت:
+تو اینجا چیکار میکنی؟؟
_جین هیونگ گفت ازاین به بعد من تو این اتاق بمونم،اون میره اتاق هوسوک هیونگ و جانگکوکم پیش ته میمونه.
+اما چرا؟؟؟
_فکرکنم خسته شده اینقد که کوکی شبا بهش چسبیده بوده.
یونگی که تازه موقعیتو فهمیده بود آروم گفت:
+خوب شد.منم خسته شده بودم اینقد اتاقم شلوغ بود.
_هوسوک هیونگم میدونی یکم ترسوعه،شبا کوکی تنهاش میذاشت،برای همه اینجوری بهتره.
سرشو تکون دادو شروع کرد به عوض کردن لباسش.نمیتونستم ازش چشم بردارم.به بدن خوش فرم و سفیدش خیره بودم.همونطور که پشتش بهم بود گفت:
+تخت جین اونجاست،میخای بخوابی یا میخای تا صبح دم در وایسی و بمن خیره شی.
از اینکه فهمیده بود هول شدم و گفتم:
_اممممم.نگاه نمیکردم.داشتم وضعیتو ارزیابی میکردم.
و سریع رفتم رو تخت نشستم.با پوزخند اومد جلو و صورتش نزدیک آورد و گفت:
+تموم شد؟؟؟
_آره
+خوبه...چون نمیتونم زیر نگاه های ارزیابی کننده ت شلوارمو عوض کنم.
با حس مشترک ترس و خجالت سریع دراز کشیدم و گفتم:
_من نگاهت نمیکنم،بهتره زودتر عوض کنی و برقو خاموش کنی،تو برق روشن نمیتونم بخوابم.
جلوتر اومد سمتم،ترسیده بودم میخاد چیکار کنه که با دستش موهامو بهم ریخت و با خنده کوچیکی گفت:
+شبت بخیر هم اتاقی
همونطور که پشتم بهش بود گفتم:
_شبت بخیر هم اتاقی.
.................................................
من وحشتناک عاشق یونمینم.بااینکه بایسم جینه ولی بدجور عاشق این شیپم😄
سعی میکنم بعدیا رو هم همینجوری طولانی بذارم
خودمم با فیکایی که کوتاهند زیاد حال نمیکنم چون تا میام یکم باهاش فضا بگیرم تموم‌میشه.
حالا میگم اینو ولی عمل بهش رو نمیدونم تا کجا پیش میرم😄

Can you hear me?Where stories live. Discover now