اعتراف

1.1K 150 93
                                    

جانگکوک:

خیلی محکم بودم تو گفتن چیزی که میخاستم اما حالا که رو به روش نشسته بودم و به اون چشمای قهوه ای زل زده بودم،تمام تنم رو استرس و ترس گرفته بود،طوریکه چندبار گفتم بی خیال شم و برم ولی نمیتونستم.خشکم زده بود و نمیتونستم از جام تکون بخورم.بلاخره با صداش به خودم اومدم:
+چیزی شده کوکی؟ از وقتی اومدی همینجوری بهم خیره شدی و هیچی نمیگی...اتفاقی افتاده؟
به خودم اومدم.لعنت بهش...چرا قبلش به اینکه چجوری باید شروع کنم اصلا فکرنکرده بودم؟؟؟هیچ ایده ای نداشتم که باید چی بگم الان؟؟؟؟چرا بدون فکر پاشدم و اومدم؟؟؟ذهنم خالی خالی بود و فکرکنم واقعا باید بیخیال شم...ولی نه...نباید بذارم اون تهیونگ لعنتی ازم جلو بزنه...دوباره صداش منو به خودم آورد،درحالیکه دستش رو جلوی صورتم تکون میداد:

+کوکی...نمیخای به هیونگ بگی چی شده؟

انگار حرفی که میخاستم بزنم به اندازه کافی سخت نبود که باید این لحن و حالت کیوتشم نشون میداد...سعی کردم لبخندی بزنم و با هرچی به ذهنم اومد شروع کنم:

-هیونگ...اومدم بهت چیزی بگم ولی برام سخته گفتنش...

جلوتر اومد...لعنت بهش...دستمو گرفت...دیگه نمیتونستم حرفی بزنم...دهنم خشک شده بود . جین درحالیکه بهم زل زده بود گفت:

+میدونی که هرچی بخای میتونی به من بگی...من هیچوقت تنهات نمیذارم.

-جین من دوستت دارم.

یکدفعه گفتم و منتظر تغییرحالتش بودم ولی در کمال تعجب خیلی آروم لبخند زدو گفت:

+منم دوست دارم کوکی من و همیشه پیشتم...پس فقط بگو چی شده؟

جین خنگ بود یا خودشو به خنگی میزد...پس با صدای بلند و عصبانی گفتم:

-جین...محض رضای خدا منو یکم جدی بگیر...من دوستت دارم همونطور که تهیونگ تورو دوست داره...من میدونم که اون تورو بوسیده و نمیخام بیشتر از این عقب بمونم...

بازم تعجب نکرد...اما لبخندم نزد...دستم رو ول کرد،سرشو بالا گرفت و نفسشو صدادار بیرون داد:

+اگه قضیه بوسه رو گفته پس باید جوابموهم بهت گفته باشه.

بی اختیار تموم وجودمو ترس گرفت...نکنه بهش جواب مثبت داده باشه؟؟برای همین تهیونگ خاست ازهم جداشیم؟؟برای همین اینقدر مطمعن بود؟؟با ترس از جوابی که میخاستم بشنوم باتردید و نگرانی گفتم:

-نه...نگفت...

+کوکی...من نمیتونم بین شما دوتا بیام...تو الان با تهیونگید و من نمیخام عامل خیانت بشم.

خنده بلندی کردم که نشون از آروم شدن خیالم و فهمیدن قصد تهیونگ بود...این بار با تعجب نگاهم کرد و با همون خنده گفتم:

-اما ما باهم نیستیم جین...تو به تهیونگ گفته بودی من و اون باید باهم باشیم و این نقشه اون بود که ما به بقیه بگیم باهمیم تا تو شاید بدون ما دوتا به خودت بیای...

Can you hear me?Where stories live. Discover now