شرط

905 119 51
                                    

جین

دم در ایستاده بود.موهاش که حالا به رنگ مشکی دراومده بود،دور شونه هاش ریخته بود و لباس چهارخونه ی رنگارنگی تنش بود که همه ی اینها زیبایی و معصومیتش رو دوبرابر میکرد.تهیونگ و جانگکوک بهش خیره بودند و صحبتی نمیکردند و متوجه معذب شدنش شدم..به سمتش رفتم و با لبخندی گفتم:

_سلام جویی...خوش اومدی.بچه ها همین الان رفتند..بیا جلو

دستش رو گرفتم و بغل تخت تهیونگ،ایستادم.لبخندی زد و رو به تهیونگ گفت:

×سلام آقای کیم.من جوییم،همسایه ی جانگکوک...درمورد تصادفتون ازش شنیدم.امیدوارم الان بهتر باشید.

تهیونگ دستی که سمتش دراز شده بود رو با تردید گرفت و آروم گفت:

+سلام...ممنون.خیلی بهترم.

جانگکوک دستش رو به سمت جویی دراز کرد و با این کار،ازش خاست که کنارش بره و جوییم هم مطابق چیزی که خاسته بود تخت رو دور زد و کنار جانگکوک ایستاد.با تعجب به اون دوتا نگاه میکردم و متوجه نگاه های تعجب زده ی تهیونگ هم بودم که جانگکوک در حالیکه دست جویی رو توی دستش گرفت بلاخره به حرف اومد:

*جین...امممم من از جویی خواستم امروز بیاد اینجا.

_خوب کاری کردی،منم دلم براش تنگ شده بود.

با لبخندی به جویی نگاه کردم و گفتم که جمع شدن و معذب تر شدنش باعث تعجب بیشترم شد...جانگکوک ادامه داد:

* خب برای عیادت تهیونگ بود ولی دلیل دیگه ایم داشت...خب میدونی...من میخام ازت اجازه بگیرم.

منتظر بهش خیره بودم و وقتی دیدم درگیر گفتن یا نگفتن حرفش شده،در حالیکه بالش تهیونگ رو درست میکردم تا راحت تر بشینه گفتم:

_کوکی اجازه ی چیو میخوای بگیری؟میدونی الا تو یه پسر بزرگی و برای کارایی که میکنی نیاز به اجازه ی کسی نداری.

صاف ایستادم و به چشمهاش نگاه کردم و گفتم:

_ولی بازم اگه راحت نیستی و میخای میتونیم بریم بیرون صحبت کنیم.

*نه...نه...جین همینجا میگم فقط یکم سخته گفتنش...خب...من فهمیدم حرف تو درست بود...قبلنم بهت گفتم...خب جویی دیروز به من ابراز علاقه کرد و منم ازش خوشم میاد...فقط نمیخوام تو ازم...میدونی...ناراحت باشی.

در حالیکه سرش پایین بود این حرفها رو میزد..با تعجب به جویی نگاه کردم که اون هم سرش پایین بود و ملحفه ی روی تهیونگ خیره شده بود...
تهیونگ تا این لحظه ساکت فقط نگاهش بین ما سه نفر میچرخید از بین دندون هاش غرید:

+جانگکوک...حواست هست داری...

اجازه ندادم حرفش تموم شه و دو دستم رو محکم روی تخت تهیونگ کوبیدم جوری که هر سه از جا پریدن و بهم خیره شدند...به چشمهای جانگکوک نگاه کردم و با عصبانیتی ساختگی گفتم:

Can you hear me?Where stories live. Discover now