عشق واقعی

1K 124 102
                                        

جانگکوک

باورم نمیشه همچین چیزیو از زبون تهیونگ بشنوم.من کاملا قانع شده بودم که اون بیشتر از من عاشق جینه ولی با چیزی که الان میشنیدم کاملا تناقض داشت...نا باور و تعجب زده فقط گفتم:

_داری چرت میگی

و برگشتم از سالن بیرون برم که بازومو گرفت.به سمتش نگاهی انداختم،چشمهاش پر از شک بود و آروم گفت:

+بهش چیزی نگو

نمیدونم‌چرا ولی ناخودآگاه و بدون فکر،حرفی که به ذهنم رسیده بود رو گفتم:

_بهش چیزی نمیگم...ولی اگه نجنبی بهت قول نمیدم که دوباره ازش درخواست نکنم.

خودم هم از حرف‌خودم یک لحظه پشیمون شدم و تهیونگ بعد از شنیدن حرفی که زدم ناباور درحالیکه گره ی دستش دور بازوم محکم تر میشد چند لحظه بهم نگاه کرد و گفت:

+پس جویی چی؟

_اون خودش قبول کرد که تلاش کنه جای جین رو برام پر کنه ولی اگه تو نمیخوای چیزی که دودستی تقدیمت کردم رو بگیری،خیلی راحت پسش میگیرم.

همچنان بهت زده بهم نگاه میکرد،دستش از بازوم سر خورد و به دور مچم که رسید،حالت چشمهاش از بهت به غم تغییر پیدا کرده بود.دستم رو رها کرد و درحالیکه پشتش رو بهم میکرد،با صدایی که واضحا میلرزید گفت:

+اشکال نداره...اگه تورو میخواد من مانعش نمیشم.نمیتونم بخوام به زور دوستم داشته باشه.

سمتش حمله کردم و با گرفتن شونه ش محکم به سمت خودم برگردوندمش...بقدری از این حماقتش عصبی بودم که وضعم دست خودم نبود،من از کسی که عاشقش بودم گذشتم برای خوشحالیش،اون وقت این مرتیکه ی عوضی رو به روم پسش میزنه؟؟؟با خشم توی صورتش داد زدم:

_چی داری میگی؟؟هیچ فکر کردی چقدر ازش گذشتن برام سخت بود؟؟فکرکردی به خاطر تویی که اون زمان حتی نمیخواستم نگاهتم کنم این سختی رو‌کشیدم؟؟من به خاطر خود جین و عشقی که بهت داشت،این کارو کردم...چون اینکاریه که یه عاشق واقعی میکنه.

اشکی از چشمهای تعجب زده ش بیرون ریخت و با صدایی که لکنت داشت پرسید:

+عشق به من؟؟؟جین منو....از کجا...کی گفت...

_خودش گفت...روزی که تصادف کردی.بعد از شنیدن خبر تصادفت بیهوش شد...وقتی بار اول به هوش اومد،کنترلی روی کاراش نداشت...بغلم کرد و گفت منو دوست داره ولی...ولی عاشق توعه.

خودش رو عقب کشید،با ناباوری نگاهش رو ازم گرفت و به زمین داد،انگار روی زمین دنبال نشونه ای، چیزی بود که مدام به چپ و راست نگاه میکرد.سرش رو بالا آورد و باهمون حالت بهت زذه گفت:

+گفتی کنترلی روی خودش نداشته...شاید به خاطر...

حرفش رو قطع کردم،شونه هاشو گرفتم و تکونی دادم و گفتم:

_محض رضای خدا تهیونگ بفهم...نه...من قبل اونم متوجه شده بودم.فقط تا از زبون خودش نشنیدم، نمیخواستم باور کنم.

+اما اون چندبار منو پس زد...حتی نمیتونم بگم چندبار...حتی قبل از تو.

_شاید میخواسته براش بجنگی.ها؟شاید باید از حست مطمعن میشده.

نگاهش آروم شد.به چشمهام خیره نگاهی کرد و گفت:

+تو چرا....

حرفش رو قطع کردم و با لبخندی گفتم:

_از خودت یاد گرفتم...یادته جین رو بغل کردی تا بوسه ی من و جویی رو نبینه؟

تهیونگ انگار تازه به خودش اومده باشه،چشمهاش یکدفعه ای برقی عجیب زد و با صدای بلند خندید،کمی عقب رفت،دستهاش رو روی صورتش کشید و همچنان میخندید.چند لحظه مکث کرد و بهم نگاه خیره ای انداخت.لبخندی میزد که انگار هر لحظه بزرگ تر میشد و باز عقب تر رفت و دستی توی موهای مشکیش کشید... بازهم میخندید...بعد از چندبار تکرار این حرکات بلاخره نزدیکم شد،برق داخل چشمهاش،به قدری زیاد بود که چشم رو میزد.با دستهاش صورتم رو قاب گرفت و همراه با لبخند بزرگی گفت:

+چقدر به داشتن دوستی مثه تو افتخار میکنم.کاش میتونستم برای اینکه اندازه ی من خوشحال باشی برات یه کاری کنم.

لبخندی به این شادیش زدم.دستهاشو از روی صورتم برداشتم و با لحن ساختگی اعتراض مانندی گفتم:

_هی من اونقدام بدبخت نیستم...به قول جین خوشگل ترین دختر کره رو کنارم دارم که هرلحظه یه جوری با عشقش غافلگیرم میکنه...من واقعا خوشحالم.

بدون توجه به حرفهام نگاهی به اطراف انداخت.بلاخره ساعت رو پیدا کرد و با نگاه کردن بهش گفت:

+جین الان کجاست؟هنوز سالن تمرینه؟باید برم اونجا...

و از کنارم جوری دوید سمت بیرون که بعد از چندثانیه،انگار هیچوقت اونجا نبوده...

پشت سرش آروم‌حرکت کردم به سمت سالن و داد زدم:

_هی مثه اینکه واقعا خوب شدیا...

مطمعن بودم به قدری دور شده که صدامو نمیشنوه...لبخند دیگه ای زدم و رفتنم رو سریع تر کردم...

نزدیک سالن که رسیدم،اولین چیزی که شنیدم صدای جیغ و داد اعتراض و شادی بچه ها از ورود تهیونگ بود و به محض ورود به سالن اولین چیزی که دیدم،جینی بود که تو بغل تهیونگ مچاله شده وبا گوش ها و صورت سرخ متعجب بهم نگاه میکرد.

...............................................................
دیگه وقتشه تهیونگ و جین خوشبخت شن...یا نه🤔

کوکی رو میبینید چقدر خوب شده؟بچه م متحول شده😂

بنظرتون پارت بعد بزنم داستانو تموم کنم یا چی؟😈

Can you hear me?Where stories live. Discover now