تهیونگ
دو ماه و نیم از روز تصادفم میگذشت و برخلاف چیزی که رسانه ها تیتر زده بودند،آسیب جدی ندیده بودم...این دوماه و نیم گذشته به خاطر اتفاقات غیرمنتظره ی پیش اومده،برنامه ها بیشتر از هروقتی فشرده شده بود و همین باعث شد که بعد از مرخص شدنم از بیمارستان،کمتر بچه ها رو ببینم...مدام یا فیلمبرداری بودند،یا کنسرت و یا تمرین...حالا سه روزی میشد تنهایی سالن طبقه ی پایین تر از سالن اصلی،تمرین میکردم و با همین روند کم کم میتونستم مثه قدیم بهشون اضافه بشم...این مدت بیشتر از هروقت دیگه ای دل تنگ جین شدم...دلم میخواست باهاش تنها بمونم و دوباره توی آغوشم بکشمش و کنار هم بخوابیم...اصلا خواسته ی زیادی نبود ولی خب این مدت هربار جین سرش خلوت میشد و بهم سر میزد،حتما جیمین هم باهاش میومد و دنبال اون یونگی هم همیشه بود...رابطه م با جانگکوک دوباره مثه قدیم شده بود و نامجون و هوبی هم هروقت میتونستند بهم سر میزدن...خوشحال بودم دوستایی دارم که هرلحظه به فکرمند ولی نیاز داشتم یکم با جین تنها باشم...بااینکه همه از احساس من به اون خبر داشتند اما بازهم جلوی جمع به اندازه ی کافی نمیتونستم از خیره شدن بهش لذت ببرم...
توی آینه به خودم نگاه کردم،دستمال سری که بسته بودم و حالا خیس از عرق شده بود رو باز کردم و دستی که گچش تازه باز شده بود رو بررسی کردم تا مطمعن شم آسیبی ندیده باشه...همونطور که سرم پایین،مشغول بودم،صدایی باعث شد از تنم لرز خفیفی رد بشه...سرم رو بالا آوردم و از داخل آینه دیدمش...گپ سورمه ای رنگی که پوشیده بودباعث درخشیدن بیشتر پوستش میشد و به در تکیه داده بود و با لبخندی که روز اول زندگیمو عوض کرد،از داخل آینه نگاهممیکرد:
+وقت استراحته.
همیشه دیدن اون لبخند باعث میشد ناخودآگاه منم لبخند بزنم...برگشتم و آروم آروم سمتش رفتم.تازه متوجه دو لیوان قهوه ای که دستش بود شدم،یکی از لیوان ها رو سمتم دراز کرد،همچنان که به چشمهاش خیره بودم لیوان رو از دستش گرفتم و بهش نزدیک تر شدم.دستم رو دور کمرش انداختم....دلم میخاست به خودم بچسبونمش و تمام اجزای صورتش رو ببوسم...اما اینطوری خیلی عجیب میشد،مگه نه؟پس برای کم کردن تعجبش به سمت داخل هدایتش کردم و گفتم:
_چه عجب تنها اومدی...بیا داخل بشینیم.
صداش رو آروم کرد و شبیه کسی که نگرانه یکی حرفهاش رو بشنوه سرش رو پایین آورد و گفت:
+کسی نمیدونه اینجا اومدم...تایم استراحت بین تمرینه...ماشینتو دیدم حدس زدم باید اینجا باشی...یواشکی اومدم.جیمین بفهمه اینجایی و بهش نگفتم...
وسط حرفش پریدم و درحالیکه روی زمین میشستیم گفتم:
_خوب کردی بهشون نگفتی...دلم برات تنگ شده بود.میدونی از کی باهم تنها نشدیم؟
به وضوح سرخ شدن گوشهاشو دیدم و این یه خبر خوش برای من باید میبود.سرش رو پایین انداخت و درحالیکه دستش رو دور لبه ی لیوانش میکشید گفت:
YOU ARE READING
Can you hear me?
FanfictionComplated✅ شاید درکش برات سخت باشه،اما من برای اینکه مجبور به انتخاب نشم،از خودم گذشتم. کاپل اصلی:؟؟؟؟ کاپل فرعی:یونمین