روزای قدیم

927 116 104
                                    

جانگکوک

نفس عمیقی کشیدم.به دیوار پشت اتاق تهیونگ تکیه زدم و گوشی تلفن رو از دستی به دست دیگه م دادم که صدای جویی از پشت تلفن منو به خودم آورد:

×مطمعنی جانگکوک؟

_بهترین کار همینه...فقط...توچی؟تو‌مطمعنی میتونی؟

×نگران من نباش جانگکوک...من تمام تلاشمو برات میکنم.

لبخندی روی صورتم نشست.چشماموبستم و آروم گفتم:

_پس من میرم داخل...یک ساعت دیگه بیای به نظرم خوب باشه.

×باشه فقط جانگکوک...

_بله

×مرسی

لحنش مشخصا خجالت زده بود و بدون اینکه منتظر حرفی بمونه، صدای قطع شدن تماس رو شنیدم...

باز هم نفسمو بیرون دادم،دستم رو روی سمت چپ قفسه سینه م گذاشتم و بعد از چند لحظه مکث درحالیکه سعی میکردم لبخند بزنم وارد شدم...

به محض ورودم همه به سمتم برگشتند،چند لحظه سکوت عجیبی شد تا جین مثه همیشه اون سکوت عذاب آور رو از بین برد:

+اوه جانگکوکا...دیگه داشتم از اومدنت نا امید میشدم...بیا جلو‌‌‌...

و با پیشقدم شدن جین،صدای بقیه ی بچه ها هم بلند شد که دوباره به شوخی و خنده و‌سلام و احوالپرسی مشغول شدند...جین سمتم اومد و درحالیکه دستشو پشتم گذاشته بود و به سمت تخت تهیونگ میبرد زیر گوشم آروم زمزمه کرد:

+مرسی که اومدی

لبخندی زدم و مثه خودش آروم زمزمه کردم:
_جین،تهیونگ دوست منم هست...جزو نزدیکترین دوستامه...مگه میشد نیام؟

برق شوق رو تو‌چشماش دیدم و همین برای راضی کردنم به کاری که میخاستم انجام بدم کافی بود...درحالیکه بچه ها باهم درمورد ضبط آهنگ بعدی صحبت میکردن،نگاه تهیونگ بدون‌توجه به اونا روی من بود و من هم با لبخند کوچیکی سعی کردم نگاهمو ازش برندارم...

جین سمت راست تهیونگ منو نگه داشت و خودش هم مشغول گذاشتن چیزایی که بچه ها خریده بودند داخل یخچال شد...با احتیاط دستم رو روی شونه ی تهیونگ گذاشتم و پرسیدم:

_چطوری؟

* خوبم...تو‌چطوری؟

_منم‌خوبم...حداقل از تو بهترم

و با چشم اشاره ای به باندپیچی دست چپش کردم و سعی کردم با شوخی راه درست کردن رابطمون رو آسون تر کنم و موفقم بودم...تهیونگ لبخندی زد و حالا که نگاهش آروم شده بود،دست راستش که سالم بود رو روی دستم گذاشت و گفت:

* جین میگه تو مدتی که اینجا بودم تو همش بهم سر میزدی و حواست به اون و جیمین بوده...

_همه بچه ها نگرانت بودن،کمترین کاری بود که میتونستم برات بکنم.

چند لحظه بدون حرف بهم نگاه کردیم که آخر با ضربه ی آرومی که به دستم زد گفت:

* اگه یه روز تو تصادف کردی و اومدی بیمارستان،برات جبران میکنم.

بعد از مدتها بود که هر دو باهم خندیدیم و جین که حالا نزدیک ما شده بود با صدای اعتراض مانند در حالیکه لبخند به لب داشت گفت:

+یاااا تهیونگا یه خدایی نکرده ای چیزیم بگو...اون‌ماشینی که به این عضله بخوره،مطمعنا اتفاق خوبی براش نمیوفته.

این بار همه خندیدیم و ازاینکه تو همون جو قدیمی گروه بودیم حس خیلی خوبی داشتم...فقط هوسوک نبود که بعد از تموم شدن صدای خنده هامون با سوزی وارد شد...

با همون لحن شاد و سرحالش سلام بلندی کرد به سمتمون اومدن...سوزی در حالیکه چشم غره ای به دوست پسر جلفش میزد،به سمت جین اومد و دسته گل بزرگی که دستش بود رو بهش داد که صدای اعتراض هوسوک بلند شد:

÷ سوزی عزیزم...مریض تهیونگه...گلو چرا به جین میدی؟؟؟چرا همه چشمشون اول جینو‌میگیره؟؟

سوزی بعد از اینکه بی توجه به اعتراض دوست پسرش،به جین لبخندی زد،کنار هوسوک رفت و در حالیکه دستش رو پشتش میکشید گفت:

_خب داری میگی تهیونگ مریضه نمیتونه بلند شه گلو تو آب بذاره و خودت گفتی جین کسیه که مواظبشه...اگه گل رو هم سریع تو آب نذاریم خراب میشه.هرچند این گلا تو دست جین خیلی قشنگ تر دیده میشند...

آخر حرفشو با شیطنت گفت که باعث بلند شدن اعتراض هوسوک و بقیه ی بچه ها شد و دوباره سر و صدا و شوخی های بچه ها رو بلند کرد...

جین

همه چیز مثه روزهای نه چندان دورمون شده بود...همه دورهم جمع بودیم و صدای خنده هامون کل اتاق رو برداشته بود.بقدری خوشحال بودم که دوست داشتم زمان متوقف میشد و همیشه تو‌همین حالت میموندیم...به جانگکوک و تهیونگ که باز هم بدون مشکل باهم حرف میزدن نگاه کردم،به جیمینی که تو بغل یونگی پهن بود و به هوسوک و سوزی و نامجون که اون دوتا رو مسخره میکردند،نگاه کردم...همه چیز امروز عالی بود.دوباره برگشتم و با تهیونگ چشم تو چشم شدم،درگیر اون چشمای عمیق بودم که صدای زنگ خوردن گوشی نامجون باعث شد نگاهمو ازش بگیرم و به کوکیی دادم که سرگرم صحبت با جیمین بود...

چندلحظه بعد نامجون برگشت و با گفتن اینکه تماس از سمت کمپانی بوده،جمع رو ترک کرد...پشت سرش هوسوک هم به خاطر ضبط آهنگ‌سوزی خداحافظی کرد و بعد نوبت یونگی بود که به زور جیمینی رو از روی تهیونگ جمع کرد و برد....ما سه نفر حالا تنها شده بودیم،جانگکوک و تهیونگ مشغول صحبت درمورد جزئیات تصادف بودند...

خاستم مزاحم گرم شدن دوباره ی رابطه شون نشم و به سمت یخچال رفتم تا یکی از آبمیوه ها رو دربیارم که با صدای در هر سه نفر به سمت صدا برگشتیم و دختر خوشگل همسایه دم در ظاهر شد...

...............................................................
آه خدای من چرا فیک قشنگ تهجین یا کوکجین دیگه پیدا نمیکنم😞❤

مطمعنم میتونی حدس بزنی ماجرا از چی قراره ولی خب اسپویل نکن😄😄

رابطه ی دوستانه ی قشنگ تهکوک رو کجای دلم بذارم🤦بزنم داستانو تهکوک کنم😂😂😂😂
شوخیشم زشته😐

Can you hear me?Where stories live. Discover now