جانگکوک
خواب به چشمم نیومده بود،تو سالن مدام راه میرفتم و به در نگاه میکردم که کی برمیگردند،تهیونگ هم بیرون رفته بود،گفته بود نمیتونه بااین وضعیت خابگاه باشه و منتظر برگشتنشون بمونه،چی شده بود که من و رقیبم تا این حد محرم دردای هم شده بودیم؟هربار از جین صحبت میکرد به فکر می افتادم که من عاشق ترم یا اون؟؟کدوم لیاقت بودن با جین رو داشتیم؟اما هیچوقت قلب لعنتیم اجازه نمیداد جواب این سوالو پیدا کنم.چون اعتقاد داشت جین فقط باید برای من باشه...
در باز شد و قیافه خوشحال هوسوک و جین دیده شد،هرکدوم یه چیزی میگفت و باهم میخندیدند...میخاستم جلو برم و بپرسم تا این موقع شب کجا بودند؟اما از قیافه شاد جین به قدری عصبانی شده بودم که برای اینکه بلایی سر هوسوکی که جین رو به قرار عاشقانه برده بود،نیارم سرجام تو همون تاریکی موندم تا بالا رفتند و صدای بسته شدن در اتاقشون رو شنیدم...
چشمام رو باز کردم و اولین چیز تهیونگی رو دیدم که به شکم روی تخت خوابیده،نفهمیدم دیشب چه ساعتی برگشت اما هنوز لباسای بیرون تنش بود،خاستم بیدارش کنم ولی مشخص بود دیشب باحال خوبی برنگشته و برای همین تصمیم گرفتم بعد از دوش گرفتن بیدارش کنم.
از حموم اومدم بیرون،تهیونگ هنوز تو همون حالت خوابیده بود،سمتش رفتم و تکونش دادم:
_تهیونگ...هی تهیونگی پاشو صبحانه دیر میشه.
دستمو گرفت و با لحن معصومی گفت:
+پنج دقیقه فقط جینی،پنج دقیقه دیگه میام.
بغض راه گلومو گرفته بود،من و این پسر چه گناهی کرده بودیم که باید به این روز می افتادیم؟اگر جین فقط یکم کمتر قشنگ بود،یکم کمتر مهربون بود،اگر فقط یکم کمتر خوب بود،شاید این اتفاقات نمی افتاد.نگاهمو از چهره ی بهم ریخته تهیونگ گرفتم و به پاش زدم و گفتم:
_زودتر بیا،تمرین زود شروع میشه
و به سمت پایین رفتم.
تهیونگ
بازم با سردرد بیدار شدم،تموم این روزا از وقتی جین بهم اون حرفا رو زده بود،با سردرد از خوابی بیدار میشدم.دوشی گرفتم تا آرومتر بشم و به سمت حال رفتم،سرمیز نشستم،سکوت بدی بود و از هیچکس صدایی نمیومد،تا اینکه جین به حرف اومد:
+دیشب کجا بودی؟
بهش نگاه کردم،با قیافه جدی و اخم آلود به لیوان شیرش نگاه میکرد.
_رفتم یکم شهر رو ببینم
+تا ساعت سه؟
×تهیونگ یه پسر بزرگه و نیازی نیست به کسی جوابی پس بده.
جانگکوک به جای من جواب داد.سرشو بالا آورد و به جانگکوک گفت:
+با تونبودم جانگکوک
به سمت من برگشت و با حالت جدی ترسناکش که کمتر کسی میدید گفت:
+پرسیدم تا ساعت سه شب تو یه شهر غریب کجا بودی؟
از سرجام پاشدم:
_نیازی ندارم برای کسی توضیح بدم،همینکه جانگکوک میدونه کافیه.
حالت جدی چشماش عوض شد و میتونم قسم بخورم،غم رو یک لحظه تو چشماش دیدم ولی سریع خودش رو به بیخیالی زد:
+بشین صبحانه تو بخور...نگرانی من به درک،به فکر نامجون باشید.اونم پسربزرگیه ولی بخاطر شما باید به صدنفر جواب پس بده.
اون نگرانم شده بود...تو دلم غوغایی بود...همه سلولای بدنم باهم یکصدا میگفتند اون نگرانم شده بود...دوباره سر جام نشستم.
هوسوک گوشیشو سمت جیمین گرفت و گفت:
٪بهم میان مگه نه؟
جیمین با دیدن عکس حالت چهره ش تغییر کرد و نگرانی رو از صورتش خوندم،خاستم گوشی رو از دستش بکشم و ببینم چی دیده که اینقدرنگرانش کرد،اما جیمین محکم گوشیو نگه داشته بود و بدون حرفی سریع به هوسوک پسش داد اما هوسوک عکس رو سمت همه ما گرفت و تکرار کرد:
٪بهم میان مگه نه؟
کاش هیچوقت اون عکسو نمیدیدم،هوسوک و سوزی و جین و....لیزا...کنارهم نشسته بودن و اون دخترک دست جین منو گرفته بود...دردی روی پام حس کردم،جانگکوک بود که بعد دیدن عکس،محکم به پام چنگ انداخت.
٪نامجون به نظرت اشکالی نداره یه روز لیزا و سوزی رو برای ناهار دعوت کنیم اینجا؟
سوزش پام بیشتر شد،با دستای لرزونم دستش رو گرفتم و لب زدم:
_آروم باش
و بعد خنده ای از ته دل غمگینم بلند شد...من بدبخت داشتم رقیبمو برای زجرعشقش به معشوقه ی خودم آروممیکردم.
..............................................................
آخی بمیرم واسه تهیونگیم😞❤
یه چیزی میخاستم بگم ولی یادم رفت
یه ساعت دیگه بوک اونوری رو آپ میکنم باز اگه یادم اومد زیر اون مینویسم...اگه یادمم نیومد که میمونه واسه وقتی که یادم بیاد...میدونم خیلی پیگیر اینی که بدونی من چی میخاستم بگم😂😂😂اون بوک اونوری رو هم بخون خب؟؟؟من خودم به اون امید بیشتری داشتم تا این...نمیدونم چرا🤔
YOU ARE READING
Can you hear me?
FanfictionComplated✅ شاید درکش برات سخت باشه،اما من برای اینکه مجبور به انتخاب نشم،از خودم گذشتم. کاپل اصلی:؟؟؟؟ کاپل فرعی:یونمین
