برج اختر شناسی

933 124 44
                                    

جین

میتونستم حدس بزنم چرا اینجاییم ولی نمیخواستم خودم رو زیادی دست بالا بگیرم برای همین سعی کردم با نگاه کردن به عددای آسانسور که مدام عوض میشدن،سرگرم بشم ولی لعنت بهش...به قدری نزدیکم ایستاده بود که حتی نمیتونستم نفس بکشم چه برسه به کار دیگه ای...بلاخره با صدای زنگ آسانسور نفس راحتی کشیدم و به محض باز شدن در به محوطه ی رو به روم‌خیره شدم...

سالن بزرگی رو به رومون بود که میتونستم بگم حتی دو برابر سالن رقص کمپانی وسعت داشت...دیوار و سقف و زمین همه و همه رنگ سفید داشتند و با گلدونای کوچیک و گلای بزرگی تزئین شده بودند...کاناپه های رنگی هر طرف سالن دیده میشدن و کنار هرکدوم بجز کاناپه ی وسط سالن، انواع تلسکوپها رو تو اندازه های مختلف گذاشته بودند...آخر سالن چندین سیستم و کامپیوتر به صف چیده شده بودند که در عین تمیز و رنگارنگ بودنش،مهم بودن این نقطه از ساختمون رو میرسوندند...

نفهمیدم چطور غرق اون سالن با توپهای ریز منظومه ی شمسی اطرافش بودم که خودم رو دقیقا وسط و کنار کاناپه ی قرمز رنگش دیدم... تهیونگ  تو‌همین مدت  زیرانداز رو از دستم گرفته بود،گوشه ای پهن کرده و وسایل دستش رو روش گذاشته بود...وقتی سکوت بینمون زیاد شد بلاخره صداش رو شنیدم:

+نمیای؟

با شگفتی نگاهش کردم و گفتم:

_گفتی قراره زیر ماه و ستاره ها شام بخوریم.

خندید...آروم و با لبخند سمتم اومد...نزدیکم شد...به قدری نزدیک که برام سخت بود از نفسای سخت و منظمش فرار کنم...همونطور که به چشمهام خیره بود،بااون صدای بم جذابش و لحن آرومی گفت:

+همینطوره ولی فکر نمیکردم اینقدر عجله داشته باشی.

و درحالیکه شی مشکی کوچیکی رو از جیبش بیرون میاورد،دستش رو به دور کمرم حلقه کرد، دکمه ای رو زد و یکدفعه... همه جا تاریک شد...به قدری تاریک که هیچ‌چیزی قابل تشخیص نبود...با یک دستم به شونه اش چنگ زدم که کم کم چهره ش با همون لبخند شروع کرد به دیده شدن...تازه متوجه ی چیزی شدم.

سرم رو بالا بردم و با دیدن سقفی که عقب میرفت و از پشتش آسمون سیاه شب با تمام ستاره ها و صورتای فلکیش دیده میشد،نفسم یک آن بند اومد...فوق العاده بود...مطمعنم به قدری محو صحنه ای که میدیدم شدم که دیگه نفس کشیدن یادم رفته بود...سقف تا جایی اواسط دیواره ها کنار رفت و حالا انگار بین ستاره ها ایستاده بودیم...ماه رو نزدیک تر از همیشه میدیدم و میتونستم تصور کنم که اگر دستم رو بالا ببرم حتما سرانگشتام بهش میخورند...به چهره ی رو به روم نگاهی انداختم و با هیجان زیادی که سعی نداشتم کنترلش کنم گفتم:

_چطور...

نگاهش کردم و امیدوار بودم از حالت صورتم ادامه ی حرفم رو حدس بزنه...همینطورم شد...باز خندید و گفت:

Can you hear me?Where stories live. Discover now