تهیونگ
بهش نگاه میکردم و اون بدون توجه بمن میخندید،چقدر دلم لک زده برای این خنده هاش وقتی رو به روی من می ایستاد و به خاطر من میخندید...نمیتونستم نگاهمو ازش بردارم.میدونستم باید نگاهش نکنم ولی برداشتن نگاهم ازاین موجود پرستیدنی روبه روم سخت ترین کاری بود که باید انجام میدادم.تموم خاطراتی که توش صورت جین خندون به من نگاه میکرد از جلوی چشمم رد میشدند که یکدفعه دستم کشیده شد.جانگکوک بود:
-داری چه غلطی میکنی؟
سرمو بالا گرفتم،با تموم غروری که برام مونده بود بهش نیم نگاهی انداختم و گفتم:
+نگاهش میکردم
باعصبانیت دستی تو موهاش کشید،اطراف رو نگاه کرد و دوباره دستم رو گرفت و به پشت اتاق کشوند، جایی که کسی مارو نبینه:
-تو فکرکردی من دلم نمیخاد نگاهش کنم؟دلم نمیخاد جلو برم و دستشو بگیرم و بگم که غلط کردم؟من هنوزم هرشب به یاد وقتایی که کوکی من صدام میکرد میخوابم ولی لعنت بهت...قرارمون یادت که نرفته؟
حق بااون بود.ما باهم قرار گذاشته بودیم که جین رو متوجه خودمون بکنیم.میخاستیم جین جای خالی مارو حس کنه ولی سخت بود،اینکه بهش نگاه نکنم واقعا از توان من خارج بود.اونم وقتی تو این لباس سفید گشادش اینقد کیوت و خواستنی شده بود.دستشو پس زدم و درست لحظه ای که حس کردم عقب تر رفت تا برم،نفهمیدم چی شد،به طورسریعی یقه مو گرفت و لبهاشو روی لبهام کوبید...چشمام از تعجب به قدری باز شدن که هرآن ممکن بود بزنن بیرون،خاستم مقاومت کنم که لبهاشو برداشت و تو همون فاصله ی کوچیکی که بینمون بود لب زد:
-برنگرد، پشت سرته...جین
چیزی که میدیم رو باورنمیکردم...
تمرین داشت تموم میشد،یکی ازمنیجرا ازمون خاست جمع بشیم تا باهامون صحبت کنه و متوجه شدیم تهیونگ و جانگکوک نیستند،مربی از من خاست پیداشون کنم و به سالن برشون گردونم.هنوز هیچکس از جو بد بین ما خبری نداشت و فکرمیکردند مثه همیشه من نزدیک ترین کس به اونهام...اما نبودم...اونا الان همو داشتند و بدون توجه بمن پشت اتاق تمرین همدیگه رو میبوسیدن...درد عجیبی تو قفسه سینه م پیچید...من اونا رو دوست داشتم اما چرا باید ازاینکه همو بوسیدن اینقد حس بدی داشته باشم؟بهشون خیره بودم و کلمه ای از دهنم بیرون نمیومد که جانگکوک بلاخره چشماشو باز کرد و تا منو دید خودش رو عقب کشید و با لبخندی سرشو پایین انداخت...تهیونگ برگشت و مثه اینکه تازه متوجه بودن من اونجا شد و در حالیکه زبونش رو روی لبهاش میکشید با خنده ای گفت:
+اوه هیونگ نمیدونستم اینجایی،ببخشید که چشمای پاکتو آلوده کردیم.
سعی کردم لرزش صدامو کنترل کنم و برای همین سمت دیگه ای رو نگاه کردم و آروم گفتم:
-اشکال نداره.مربی میخواد باهامون صحبت کنه،منو فرستادن شما دوتا رو پیدا کنمو به سالن برگردونم.
و تاجاییکه میتونستم سریع رفتم تا متوجه پره ای از اشک جمع شده تو چشمام نشند.
نمیتونستم به سالن برگردم،حالم اصلا خوب نبود و قلبم با درد بدی،میزد.برای همین به سمت سرویس رفتم تا آبی به سر و صورتم بزنم و بعد اون سریع به اتاق تمرین برگشتم تا کسی متوجه تاخیرم نشه...هوسوک بالش رو بغل کرده بود و با ذوق درمورد دیدار امروزش با سوزی صحبت میکرد و من هرچنددقیقه یک بار با لبخند سرمو تکون میدادم تا فکرکنه حواسم بهش هست اما تمام ذهنم پر بود از بوسه اون دوتا،لبخند جانگکوک و حرکت تهیونگ...دنبال جواب میگشتم.چرا اینقدر حالم بد شده بود؟چرا دلم گریه میخاست و چرا فکر میکردم بهم خیانت شده؟این من بودم که این راه رو جلوی اونا گذاشته بودم و بهش اصرار میکردم ولی چرا نمیدونستم که ممکنه بهم آسیب بزنه؟دنبال حسی بودم که باعث شده بود از شامم چیزی نفهمم و تمام روز رو به سختی صحبت کنم تا کسی متوجه حال بدم نشه...اسمش رو چی میشه گذاشت؟ترکیبی از خیانت و حسادت بود....اما نه به من خیانتی شده بود و نه چیزی بود که نیاز به حسادت داشته باشه...منظورم اینه که من بارها شاهد دلدادگی های جیمین و یونگی بودم ولی همیشه خوشحال میشدم و برام دیدنشون کنارهم لذت بخش بود ولی چرا الان سنگینی قلبم اجازه نفس کشیدن بهم نمیداد؟من چم شده؟
=هیونگ...هیونگ میشنوی چی میگم؟
با صدای هوسوک از تفکراتم بیرون اومدم
-ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد چی میگفتی؟
=میگم تا حالا کسیو دیدی که اونقدری که من سوزی رو دوست دارم یکی رو دوست داشته باشه؟اونقدری که دلم میخاد دست هرکی بهش میخوره رو از جا بکنم تا دیگه بهش دست نزنند...
من امروز یه آن دلم خاست لبای اون دوتا رو از جا بکنم تا دیگه همو نبوسند...یعنی چی؟مطعنم این حسو داشتم؟؟؟یعنی من به یکی از اونا علاقه دارم؟نه...غیرممکنه...اما اگر باشه،کدومشون؟؟؟گیج وکلافه بودم... امکان نداشت من به کسی علاقه مند بشم...مخصوصا یکی ازاون دوتا...نیاز داشتم نفس بکشم...به هوای آزاد احتیاج داشتم و برای همین از جام بلند شدم تا بیرون برم...
=هیونگ جوابمو ندادی...جین...کجا میری؟وایسا دیروقته...بذار باهات بیام...یهو چت شد جین؟؟؟
بدون توجه به هوسوک کتمو برداشتم و بیرون رفتم...باید قدم میزدم و به حس و حالی که داشتم،به امروز بیشتر فکرمیکردم...موقع رد شدن از کنار اتاق نامجون یادش افتادم،دراتاقش باز بود. وارد شدم.جیمین خواب بودو نامجون کتاب به دستش روی تخت لم داده بود و تا من رو کت به تن دید سریع پاشد.
%کجا جین؟
-حالم خوب نیست میرم قدم بزنم گفتم بهت خبر بدم نگران نشی.جای دوری نمیرم.زودبرمیگردم.
منتظر جوابش نموندم و بیرون رفتم...
باد به صورتم میخورد و صدای آب باعث میشد ذهن و دلم آروم تر بشند...آروم شروع کردم طول رودخونه رو به قدم زدن و بدون توجه به زمانی که میگذشت مشغول مرور گذشته شدم تا بتونم بفهمم کدومشون دلیل این حال منند؟
تهیونگ؟؟؟اون پسر خیلی جذابه،خیلی...بدن و استایلی که داره،چشمای نافذش و شخصیت فوق العاده هاتش باعث میشه هر پسر استریتی به گرایشش شک کنه.بیشترین طرفدار رو تو گروه تهیونگ داره و رفتارش با من به قدری شیرین بود که...سرمو چندبار تکون دادم که دیگه بهش فکرنکنم،بارون پاییزی نم نم شروع به باریدن کرده بود و برخوردش با صورتم تمرکزمو بیشتر میکرد...نه تهیونگ نیست،اون بمن چندین بار اعتراف کرد و من چندین بار اونو رد کرده بودم...پس باید جانگکوک باشه...کوکی من که هیچوقت تحمل ناراحت دیدنشو نداشتم و حتی اگر من مقصر نبودم همیشه بازم سمتش میرفتم،اما دلخوریای من و تهیونگ همیشه از طرف اون تموم میشد،آره...ازهمون روز اولی که کوکیو دیدمش حس کردم با بقیه فرق میکنه برام و باید همیشه خوشحالش کنم...خودشه...نودونه درصد مطمعنم خودشه...دلم داشت خودشو قانع میکرد که آروم شه...لبخندی که روی لبهام بود با فکری که به ذهنم رسید خشک شد...اما اون و تهیونگ حالا باهم بودند.................................................................
YOU ARE READING
Can you hear me?
FanfictionComplated✅ شاید درکش برات سخت باشه،اما من برای اینکه مجبور به انتخاب نشم،از خودم گذشتم. کاپل اصلی:؟؟؟؟ کاپل فرعی:یونمین