تردید

866 124 74
                                    

جانگکوک

همه چی خیلی یهویی بود و هنوز نمیتونستم درک کنم که چرا و چطوری این اتفاقا افتادن...باید از تهیونگ ممنون میبودم که نذاشت جین اون لحظه رو ببینه...مقصر من نبودم اما هرکسی من و جویی رو تو اون حالت میدید میتونست دچار سوتفاهم بشه...دست جین تو دستم بود و به داخل خونه کشوندمش...میترسیدم اگه ثانیه ای دیگه اونجا بمونم یکی از یه جایی پیداش بشه و بهش همه چیو بگه...نباید از کس دیگه ای میشنید،خودم همه چیو باید بهش میگفتم اما چطوری؟؟؟از کجا باید شروع میکردم؟؟؟ساکت و‌گیج بودم و این حالتم برای جین که منو از بر بود کاملا مشخص بود...

روی مبل رو به روش نشستم و بدون اینکه از جین بپرسم از مستخدم خاستم دوتا قهوه آماده کنه و بیاره...سرم پایین بود و توی ذهنم داشتم جمله ها رو کنار هم میچیدم تا به ترکیب درست برای گفتن برسم که انگار جین از سکوتم خسته شد و به صدا دراومد:

+اتفاقی افتاده؟چرا امروز همه اینقد عجیب رفتار میکنند؟

سرم رو بالا آوردم و به دوتا گوی شیشه ای رو به روم نگاه کردم...من این پسر رو خیلی دوست داشتم و از حالت کیوت لبهاش که جلو اومده بود دلم قنج میرفت...چطور میتونستم بهش بگم که چه اتفاقی افتاده؟؟؟از جام بلند شدم و به سمتش رفتم و کنارش نشستم...دستاش رو گرفتم و بوسیدم و گفتم:

_جین...میدونی چقدر دوستت دارم دیگه؟

نگاهش رنگ غم گرفت اما چرا؟؟؟نکنه دیده بود؟؟نکنه تهیونگ دیر جنبیده بود؟؟؟سرش رو پایین انداخت و چندباری به نشونه تایید تکون داد که باعث شد ادامه بدم::

_تو بهم گفتی جویی بهم علاقه داره و امروز فهمیدم حق با تو بود اما من قبولش نکردم...باور کن جینی...من قبولش نکردم و وقتی منو بوسید من عقب کشیدم...اینکه یکم با تاخیر عقب کشیدم بخاطر شوکه شدنم بود و چیزی که دیدی جینی،چیزی نبود که فکرمیکنی...بین من و اون هیچی نیست...من تورو دوست دارم.

بین حرفایی که میزدم سرش رو بالا آورده بود و بازهم با تعجب بهم نگاه میکرد...بعد از تموم شدن حرفم با مکث کوتاهی و با لحن متعجبی گفت:

+اما من چیزی ندیدم

گند زدم درسته...اما من اول و آخر میخاستم بهش بگم پس مشکلی نبود...دستاشو محکم تر گرفتم و سعی کردم تا حد ممکن درستش کنم:

_تهیونگ زودتر مارو دید و بغلت کرد،برای همین ندیدی...اما من نمیخام ازت چیزیو قایم کنم... خاستم از خودم بشنوی تا فکر اشتباهی نکنی...

به زمین نگاه میکرد و گیجی تو صورتش موج میزد.تو همون حالت با صدایی که به زور شنیده میشد گفت:

+پس تهیونگ بخاطر این بغلم کرد؟

سرش رو بالا آوردم و گفتم:

_آره...نمیخاست مارو ببینی...دیدی؟میگم هرکی میدید،اشتباه برداشت میکرد...تهیونگم اشتباه برداشت کرده بود...من و جویی...یعنی من فقط دم در خاستم از جویی خداحافظی کنم،اون یهویی منو بوسید...بهش گفتم که تورو دوست دارم اما قبول نمیکرد و یهویی اینکارو‌کرد،من غافلگیر شده بودم برای همین برای چندلحظه نتونستم حرکتی کنم...

هنوز گیج بود،با همون حالت صحبتم رو که پشت هم،آشفته و بدون وقفه بودن رو قطع کرد و گفت:

+یونگیی هم میگه ما صمیمیت رو باعشق اشتباه گرفتیم...منم به اون گفتم تورو دوست دارم ولی اونم گفت رابطه ما رو نمیتونه قبول کنه.

هر حرفی که میخاستم بزنم تو گلوم خشک شدند،دهنم به قصد صحبت کردن باز شده بودن اما هیچ حرفی نداشتم بزنم...هردومون تو سکوت بهم نگاه میکردیم...مستخدم قهوه مون رو آورد و روی میز گذاشت و جین دستش رو از تو دستام کشید و عجولانه قهوه شو برداشت...تو ذهنم داشتم احساسمو به جین تحلیل میکردم که صدای برخورد فنجون با نعلبکی به خودم اومدم و آروم گفتم:

_چرا این فکرو میکنه؟

بدون اینکه بهم نگاهی کنه،جرعه ی دیگه ای از قهوه شو خورد و گفت:

+اونا فکرمیکنند چون از بچگیت حواسم همش بهت بوده،عادت کردی و میگن فقط توجهمو میخای و برای همین به تهیونگ حسودی میکنی...

بین حرفش پریدم و گفتم:

_اما مگه عشق همین نیست؟که کل توجه طرفتو بخوای؟که به هرکسی دیگه توجه کرد حسودی کنی؟

+نمیدونم کوکی...واقعا نمیدونم...نمیخام بهش شک کنم پس بیا درموردش صحبت نکنیم.

بهم میگفت درموردش صحبت نکنیم اما میتونستم از تک تک حالتا و رفتارش بفهمم که داره به این موضوع فکر میکنه و چرا دروغ بگم؟توی سکوتی که بینمون شد منم داشتم بهش فکرمیکردم..هردو توی سکوت شروع کردیم به مزه مزه کردن قهوه هامون که بازهم جین به صحبت اومد:

+بوسه ای که باجویی داشتی چه حسی بهت داد؟

چه حسی بهم داد؟؟؟دقیقا حسی بود که وقتی جین رو میبوسیدم داشتم...شوکه بودم ولی میتونستم لذتش رو حس کنم.نمیدونم شاید برای بوسه ی جین اشتیاقم بیشتر بود چون مدت زیادی منتظرش بودم ولی برای جویی کاملا غیرمنتظره بود...با بالا آوردن سرم و برخورد نگاهم به نگاه جین،به خودم اومدم...چرا سکوت کردم؟؟چرا بهش فکرمیکردم؟؟چرا مقایسه ش کردم؟؟؟نمیدونستم چی باید بگم و فقط خودمو لعنت میکردم که چرا چیزی نمیگم...همونطوری بهش خیره بودم که لبخندی زد و گفت:

+اشکال نداره کوکی...راحت باش...فکرنکن دوست پسرتم...فکرکن هنوز همون هیونگتم که راحت میتونستی هرچیزیو بهم بگی...من نمیتونم ازت ناراحت شم.

با این حرفش آروم تر شدم،هنوز بهش خیره بودم،خدای من،من خیلی دوستش دارم و میخام دوباره مثه قبلا باهاش راحت صحبت کنم... برای اینکه حرف اشتباهی نزنم بازم دستش رو گرفتم و گفتم:

_جینی...خیلی دوستت دارم...بوسه ی جویی در مقابل تو برام هیچ ارزشی نداره...من ازش لذت بردم و جداشدن ازش برام سخت بود ولی اون لحظه حسی که توم قوی تر از لذت اون بوسه بود...چیزی که تمام فکرمو مشغول کرده بود این بود که تورو ناراحت نکنم و برای همین عقب کشیدم...جین...من تا وقتی کنار تو باشم،تا وقتی توجه تو رو داشته باشم،حاضرم هیچ وقت،لذت هیچ بوسه ای رو‌ نبرم.

................................................................
خب حالا میگی چیکار کنیم؟؟

Can you hear me?Where stories live. Discover now