تهیونگ
چندروزی از اون شب بارونی میگذشت و حالا جین مثه قبل با جانگکوک،صمیمی و نزدیک شده بود و هرروز بیشتر از قبل منو نادیده میگرفت.درسته درد میکشیدم،خیلی هم زیاد اما اون شب حس به خطر افتادن جین به قدری تو وجودم وحشت و نگرانی انداخته بود که همینکه میدیدم حالش خوبه و میخنده،حتی با رقیبم هم برام کافی بود.جانگکوک هم سرحال تر از همیشه بود و حقم داشت...اگر جین مدام برای من آشپزی میکرد و به نگاه ها و خنده هام جواب میداد،من سرحال که هیچی،مطمعنا از شدت ذوق اصلا زنده نبودم...زندگی برای جانگکوک تغییر کرده و روی خوششو نشون میداد ولی برای من تنها تغییری که کرده بود این بود که دیگه حتی اونم نبود که به دردودلام گوش بده...دیگه حتی همدردی هم نداشتم...هنوز تو دید بقیه منو جانگکوک رابطه داشتیم و برای این دروغ بزرگ حتی نمیتونستم با جیمین صحبت کنم تا آروم شم...همه اینا داشتن از درون نابودم میکردن،اگه زمان دیگه ای بود دست جین رو میگرفتم و به زور مجبورش میکردم باهام به یه گوشه دنیا فرار کنه،اما نه حالا...حالا که حس نبودنش رو حتی برای چند ساعت چشیده بودم...فقط یک چیز آرومم میکرد که اونم این بود که هنوز جین با لیزا قرار میذاشت و این نشون میداد که جانگکوک رو به من ترجیح نداده...هرچند خود جانگکوک میگفت این فقط برای رسانه هاست ولی من امیدوار بودم....نمیدونم به چی ولی امیدوار بودم...تا اون روزی رسید که قرار بود لیزا و سوزی،دوست دختر هوسوک برای شام به استراحتگاه ما بیان...
جین
# هیوووونگگگ...اگه خودت آشپزی میکردی بهتر بود...من کلی پیش سوزی ازت تعریف کرده بودم.
از صبح این دهمین باری بود که هوسوک بااین لحن بچگانه در حالیکه لبهاشو آویزون میکرد، نق زده بود...سرپاش بند نبود و مدام ازاینور به اونور میرفت و به همه چیز ایراد میگرفت.
-یاااا هوپی این به خاطر خودت بود...اگه سوزی قبل اینکه پاش بند تو بشه دست پخت منو بخوره،عاشق من میشه و ولت میکنه هااااا...
مشتی محکم به کتفم خورد و پشت بندش صدای غرغروی هوسوک بلند شد...
# هی هیونگ مواظب باش چی میگیاااا...دیگه چجوری میخاد پابند من بشه؟ هرکاری نیاز بود انجام دادم براش دیگه...
_والا منکه تاجاییکه میدونم تو هرشب یا خابگاه بودی یا سالن تمرین در حال رقصیدن...اصلنم به نیازای اون بنده خدا توجهی نکردی...
حالا هوسوک درحالیکه قرمز شده بود با مشتای پی در پی و محکم هدفم گرفته بود و صدای هیونگ هیونگ گفتنش کل آشپزخونه رو برداشته بود...مشتاش درد داشت اما میخندیدم و سعی میکردم به سمت حیاط فرار کنم که صدای آخ گفتنش رو شنیدم...با عجله برگشتم داخل سالن و جانگکوک رو درحالیکه مچ هوسوک رو گرفته،دیدم...باورود من بهم خیره شد.
#دیوانه چیکار میکنی؟مچم شکست...
×چرا اینقد محکم میزدیش؟
#باید میکشتمش تا بفهمه دیگه با سوزی من شوخی نکنه...
بهش خیره شده بودم و صحبت نمیکردم...یهو دست هوسوک رو ول کرد و گفت:
×هیونگ...من و تهیونگ تو اتاقیم برای ناهار نمیایم بیرون...قراره روی آهنگ جدیدی که میخایم باهم بدیم بیرون کار کنیم...ناهار ما رو بگید بفرستند بالا...
از یک طرف ناراحت بودم که نمیدیدمشون و از طرفی خوشحال بودم که من و با لیزا نمیدیدن...برای همین هیچی نگفتم و گذاشتم هوسوک با کل کل کردن با جانگکوک خودش رو خالی کنه....ناهار با خوبی سرو شد و بعد اون هوسوک و جیمین،سوزی رو بردند سالن رقص جدید رو نشونش بدند و نامجون رفت اتاقش تا استراحت کنه و من و لیزا تنها شدیم...باهم سمت حیاط رفتیم و صحبت میکردیم...لیزا دختر خوبی بود و اگر زودتر باهاش آشنا میشدم مطمعنا میتونستم یه شانسی برای بودن باهاش به خودم بدم ولی الان من متوجه شده بودم به یکی از اون دونفر علاقه دارم...به جانگکوک و اون خنده خرگوشیش...این روزا که دوباره بهم نزدیک شده بودیم و بیشتر باهم میگشتیم حالم بهتر شده بود و خوشحال بودم...هرچند برای کمپانی و رسانه هام که شده باید به قرارگذاشتنم با لیزا ادامه میدادم...سعی میکردم از احساساتم چیزی نشون ندم و حالا خوشحال بودم که اون دوتا برای ناهار به ما ملحق نشدن...روی تاپ نشسته بودیم که لیزا پرسید:
+ تا حالا با کسی دیگه هم قرار گذاشتی؟
-امممم...نه،فکرنکنم بشه اسمشو قرارگذاشتن،گذاشت ولی تو نوجوونیم با یه دختری یکی دوبار بیرون رفته بودم که بعدش هم دیگه تکرار نشد...تو چی؟
+خب من با چندنفری رفتم بیرون ولی خب...چجوری بگم....برای هیچکدوم به اندازه تو ذوق نداشتم.
سرشو پایین انداخته بود و درحالیکه با گوشه دامنش بازی میکرد با لبخند کوچیکی صحبت میکرد.سرخ شده بود و منم مطمعنم از تعریفش سرخ شده بودم...برای عوض کردن جو گفتم:
-معلومه هیچکدوم به هندسامی من نبودند...
خنده ریزی کرد و گفت:
+نه نبودند...هرچند هیچکدومشون هم قبل از پیشنهاد دادن،اینقد به چشمم نمیومدن.
اگر اونموقع قرمز نشده بودم الان مطمعن بودم که فرقی با یه لبو ندارم.چشمهاشو آروم به سمتم بالا آورد،چند ثانیه به چشمهام خیره شد:
+اما اولین بار که بی تی اس رو شناختم،تو به چشمم اومدی..
و خجالت زده،نگاهشو از چشمهام گرفت و به پایینتر داد...به لبهام خیره شده بود و سرش کم کم جلو میومد...نزدیک تر که رسید تازه فهمیدم قصدش چی بود...سرم رو کمی عقب کشیدم که سریع برگشت سرجاش،ببخشید آرومی گفت و دوباره خجالت زده با گوشه دامنش بازی کرد...از اینکه اینطور پس زده بودمش ناراحت بودم و یک لحظه ترسیدم که به کمپانی خودش این موضوع رو اطلاع بده...لعنت بهش...دستم رو زیر چونه ش بردم و سرش رو بالاآوردم.به چشمهاش و بعد به لبهاش نگاه کردم و تو دلم زمزمه کردم:
-فکرکن جانگکوکه...یا تهیونگ...نه جانگکوکه...
و سرمو نزدیک بردم و به یک سانتی لبهاش رسیده بودم...چشمهامو بستم و خاستم حرکت آخر رو بزنم که ناگهان دستم با شدت کشیده شد...تا به خودم اومدم متوجه شدم که پشت سر تهیونگ درحالیکه دستم رو میکشید،میدوم...............................................................
حالا یه اتفاق جالبم تو سرکار برام افتاد که باعث شد هزارتا ایده ی فیک به ذهنم بیاد😂حالا باز برات تعریف میکنم الان زیادی نوشتم دیگه😄
YOU ARE READING
Can you hear me?
FanficComplated✅ شاید درکش برات سخت باشه،اما من برای اینکه مجبور به انتخاب نشم،از خودم گذشتم. کاپل اصلی:؟؟؟؟ کاپل فرعی:یونمین