جین
دم در خونه تهیونگ رسیدم...نفس عمیقی کشیدم و زنگ رو فشار دادم...بعد از چنددقیقه مرد میانسالی که چندسالی بود،نگهبان خونه ی تهیونگ بود در رو باز کرد:
×اوه آقای کیم...خوش اومدید.
_سلام عموجان...جین صدام کنید...تهیونگ خونه ست؟؟؟
مرد دستی به صورتش کشید و با نگرانی گفت:
×چند روزیه که خودشو توخونه حبس کرده...خوشحالم که اومدی...شاید تو بتونی راضیش کنی حداقل سرکارش بره...
درحالیکه کنارش به داخل خونه قدم میزدم با لحن دلداری دهنده ای گفتم:
_نگران نباشید عموجان...من برای همین اومدم.
مرد تا نزدیکی در اصلی همراهم اومد و جایی نزدیک به پله های در،بعد از ابراز نگرانی ها و خوشحالیش بابت اومدنم،به اتاقک نگهبانیش برگشت...
مرد نگهبان گفته بود که تهیونگ همون روز اول همه ی مستخدم ها رو مرخص کرده و با علم به این موضوع نباید منتظر باز شدن در میبودم...نفس عمیقی کشیدم و دستگیره رو پایین دادم و وارد شدم...محیط خونه تاریک و ساکت بود،با دستم روی دیوار دنبال کلید چراغ گشتم و بعد از یه جست و جوی ساده پیدا کردم و یکی از لامپها روشن شد...انگار روی تمام وسایل خاک نشسته باشه،تمام پذیرایی کدر دیده میشدند...حدس زدم تهیونگ اتاقش باشه و برای همین به سمت پله ها حرکت کردم،نزدیک به پله ها که رسیدم صدای شکستن چیزی از پشت سرم اومد.با ترس برگشتم به سمت صدا و تهیونگ رو با ظاهری آشفته نزدیک اپن بزرگ آشپزخونه دیدم که بهم خیره شده بود...خوشحال از پیدا کردنش سمتش خاستم برم که صدای بمش رو شنیدم:
+نزدیک نیا
برای یک لحظه متوقف شدم ولی با دیدن سر پایین افتاده ش تحمل نکردم و با قدمهایی سریع سمتش حرکت کردم،نزدیک که رسیدم دستم رو زیر چونه ش گذاشتم و سرش رو بالا آوردم....با نگاه عجیبی بهم زل زد و گفت:
+پس واقعا خودتی؟؟؟؟
دستش رو به صورتم کشید و چشمهای سیاهش بخاطر اشکهاش کدر شد:
+پس واقعا جینی؟؟؟
سعی کردم بغضمو که بخاطر دیدنش تو این وضعیت به گلوم داشت فشار میاورد، پنهان کنم پس با صدایی که به زور شنیده میشد گفتم:
_آره ته ته...منم جین
ناگهان افتاد،روی زانوهاش افتاد و صدای هق هقش بلند شد...شونه هاش آشکارا میلرزیدن و درد قلبم رو هر لحظه بیشتر میکردند...هرکسی دیگه رو تو این حال میدیدم مطمعنا تنها راهی که بلد بودم،غر زدن بود برای اینکه چرا این بلا رو سر خودش آورده اما حالا درد قلبم به قدری شدید بود که خودم هم جلوی پاش روی زانوم افتادم و درحالیکه اشکهام میریخت،دستم رو به سمتش بردم و توی بغلم کشیدمش....برام اون لحظه نه توصیه های جانگکوک درمورد نزدیک نشدن بهش مهم بود نه حرفهای جیمین راجع به دوری ازش و آسیب نزدن بهش...الان تنها اون جسم مچاله شده ی تو بغلم برام مهم بود...درحالیکه موهاشو نوازش میکردم بین گریه هام گفتم:

YOU ARE READING
Can you hear me?
Hayran KurguComplated✅ شاید درکش برات سخت باشه،اما من برای اینکه مجبور به انتخاب نشم،از خودم گذشتم. کاپل اصلی:؟؟؟؟ کاپل فرعی:یونمین