جین
رو زمین دراز کشیدم،از شدت خستگی نفس نفس میزدم،ساعت از دوازده شب گذشته بود و من هنوز تو سالن رقص تمرین میکردم.تغییراتی که بخاطر نبود یونگی بهمون تحمیل شده بود شاید زیاد نبود ولی برای منی که درصورت عادیم تو رقص عقب تر از بقیه بودم فوق العاده سخت به نظر میومد.برای همین بعد از رفتن همه من تا این ساعت مونده بودم و تمرین میکردم...
امروز صبح سمت ژاپن اومدیم و تو هتل با اصرار من،هوسوک با من موند،نامجون با جیمین و تهیونگ و جانگکوک هم باهم هم اتاق شدند،از دیشب حاضر نشدم باهاشون صحبت کنم،تهیونگ یکی دوبار سمتم اومد ولی جانگکوک نه...همیشه این منم که باید از دلش در بیارم،اینبارم مطمعنم باید همینکارو کنم...این پسرو خودم اینقد لوس کرده بودم و باید جورشو میکشیدم...
برگشتم به هتل و دوش گرفتم،هوسوک با گوشیش ور میرفت و هرازگاهی لبخندای قشنگی میزد،معنی لبخنداشو میفهمیدم و چقدرررر دلم میخاست منم کسیو میداشتم که اونجوری باعث خنده م بشه...
میخاستم برم از دل جانگکوک دربیارم ولی از شدت خستگی روتخت افتادم و خوابم برد...تهیونگ
ناخودآگاه دستمو انداختم دور کمر جین،لرزش بدنشو حس کردم ولی از خودش جدام نکرد...پشت استیج منتظر بودیم وقتش بشه و وارد بشیم برای روز اول اجرا...گرمای بدنش اینقد شیرین بود که باعث شد تموم استرس اجرای بدون یونگی از ذهنم پاک بشه.دلم نمیخاست هیچوقت ولش کنم ولی وقتش شد و باید وارد استیج میشدیم،کنارش ایستادم،بهش نگاهی انداختم،سعی میکرد بهم بی توجه باشه ولی میدونستم دلش بزرگتر از اونیه که هنوز نبخشیده باشدم...نامجون داشت صحبت میکرد و من هنوز به جین خیره بودم.تا آخر سلام و صحبتا،حتی وقتی نوبت خودم بود هم مدام به جین نگاه میکردم،میتونستم بفهمم کاملا معذب شده ولی باید مطمعن میشدم ازم دلخور نیست...وسط یکی از اجراهامون،نوبت تیکه ای رسید که من و جین باید میخوندیم،بهش نزدیک شدم توچشماش خیره شدم و خوندم،نمیتونست تو این وضعیت نگاهشو ازم برداره و کم کم اخمش تبدیل به لبخند قشنگی شد و اون لحظه تمام دنیا رو بهم دادند و همونجا دستشو گرفتم و با تموم تلاشایی که برای جدا کردن دستش میکرد تا چند دقیقه ولش نکردم و هرجا میرفتم دنبال خودم میکشوندمش...اگه کنسرت نبود وهزاران نفر مارو نمیدیدن و اگر اخم نامجون نبود تا آخر ولش نمیکردم...انرژیی که از همون چند دقیقه گرفتم برام برای کل اجراهای این دو روزمون کافی بود...
جانگکوک
هر لحظه منتظر بودم.هر کی صدام میکرد برام صدای جین رو داشت و برای هر دقیقه فکرمیکردم که الان میاد،الان میاد...ولی نیومد.نیومد از دل من در بیاره،اون نباید سرم داد میزد ولی با تهیونگ میخندید...اجرای روز اول داشت تموم میشد و من دیگه منتظر نبودم،عصبانی بودم.تو اتاق پشت صحنه نشسته بودم و به صدای خنده های جین و بقیه گوش میدادم.لعنت بهش.نمیتونستم تحمل کنم ببینم بدون من میخنده...همینطور که آرایشگر داشت موهامو درست میکرد گوشیمو برداشتم و رفتم توییتر رو چک کنم...هشتگ تهجین یکی از ترندا شده بود؟؟؟اما من به جین قول دادم کاری کنم کل دنیا کوکجین شیپر بشند...دیگه نباید منتظر باشم جین مثه همیشه از دلم در بیاره،یه بارم شده من باید برم...برای اجرای آخر رفتیم روی صحنه...شروع کردم به خوندن و دستامو سمت جین بالا گرفتم،قیافه ش تعجب زده بود ولی دستشو آورد جلو...انگشتاشو تو انگشتام قفل کردم و با تمام عشقی که بهش داشتم لبخند زدم و خوندم،اونم متقابلا لبخند میزد...
تیکه کوچیکی بود ولی خوشحال بودم،موقع خداحافظی رفتم پشتش وایستادم و بغلش کردم و همونجوری سمت بیرون استیج رفتیم...پشت استیج سعی کرد ازم جدا بشه و سروصدا میکرد ولی محکم گرفته بودمش و همین سوژه خوبی شده بود که چندتا دوربین رومون زوم بشه...تلاشاش و غرزدناش به خنده ها و دعواهای بلند تبدیل شده بود،میخاستم ولش کنم که نگاه پر از خشم تهیونگ رو دیدم.دیگه شکی نداشتم و برای همین جین رومحکمتر گرفتم و همینجوری ادامه دادم....جین
اجرای روز دوم هم وسطاش رسیده و همه چی خوب بود و اون دوتا کنه هم دوباره بهم وصل شده بودند.از بودن کنارشون لذت میبردم،خوشحال بودم که دوباره باهم خوب بودیم،چنددقیقه ای وقت استراحت داشتیم،به اطرافم نگاه کردم،هوسوک با تلفن صحبت میکرد و نامجونم درگیر فرمایشات استفا بود...جیمینم تو سالن لم داده بود به هوسوک و میدونستم فکرش کجاست.ناخاسته پوزخندی زدم،زیرلب گفتم:
_پسره ی ضایع
و به سمت اتاق استراحت به امید دیدن تهیونگ و جانگکوک رفتم...نزدیک در رسیدم که سروصداشونو شنیدم.دعوا میکردن،با صدای بلند سرهم داد میزدن و برای هم خط ونشون میکشیدن،با شنیدم چندباره اسم خودم سرجام خشکم زد...بخاطر من دعوا میکردن...هرکدوم اعتقاد داشتن اون یکی باید بکشه کنار و من ذهنم خالی شده بود...پس تهیونگ درست حدس زده بود،جانگکوک هم بمن علاقه داشت،اینو وقتی که داد میزد و میگفت منومیخاد و نمیذاره تهیونگ مانعش بشه،مطمعن شدم...درد عجیبی تو دلم پیچید.باید یه کاری میکردم تا بحثشون بالاتر نگرفته...نمیتونستم بینشون انتخاب کنم..ته همیشه با من خوب بوده و طوری رفتار میکرد که باعث میشد حس کنم خیلی ارزشمندم ولی نمیتونستم کوکیمو هم ناراحت ببینم...صدای شکستن چیزی اومد،دیگه نباید صبرمیکردم.با عصبانیت درو باز کردم که دوتاییشون با دیدن من ساکت شدند...نمیدونستم چی بگم،سریعتر باید یه چیزی میگفتم.تصمیم گرفتم موقع حرف زدن فکرامو بکنم پس بعد چندلحظه سکوت اول به جانگکوک نگاهی انداختم و بعدهمینطور که به تهیونگ خیره شدم، گفتم:
_همه حرفاتونو شنیدم.
دیگه حرفی به ذهنم نیومد که جانگکوک گفت:
+خب؟؟؟پس بحث مارو تموم کن و هرسه تامونو راحت کن.
با عصبانیت بهش نگاه کردم،نگرانی شو دیدم...نمیتونستم بذارم بیشتر ازاین اذیت بشند...نمیتونستم ببینم اینطوری باهم دعوا میکنند،به خودم لعنتی فرستادم که دلیل این بحث بودم.سرمو انداختم پایین،نفسمو با شدت دادم بیرون و چیزی که تازه به ذهنم رسید رو گفتم:
_من گی نیستم، بهتره از من بکشید بیرون.ولی اینطور که مشخصه شما دوتا گیید پس پیشنهاد میدم توی همدیگه فرو کنید...
همونطور که بیرون میرفتم به چهره های مبهوتشون نیم نگاهی انداختم و در رو با شدت تمام بستم تا بخودشون بیان..طول راهرو رومیرفتم و فکرمیکردم که چطور نگاهم میکردن،شونه ای بالا انداختم و گفتم من مقصر نیستم،بهترین راه بود تا خودمو خلاص کنم ولی چرا جدیدا اینقدر خودخواه شده بودم؟
.........................................................
چقد طولانی شد😂
حال میکنی چقد باحالم که تو مطب دکتر منتظرم نوبتم شه وبرات سرساعت آپ کردم؟؟؟
ولی گوشیم داره خاموش میشه دیگه بعدی رو بذاریم واسه وقتی برگشتمخونه...
از جین ناراحت نشو باشه؟
بازم بوس به کلت😘

YOU ARE READING
Can you hear me?
FanfictionComplated✅ شاید درکش برات سخت باشه،اما من برای اینکه مجبور به انتخاب نشم،از خودم گذشتم. کاپل اصلی:؟؟؟؟ کاپل فرعی:یونمین