جین
_ته ته چیزی شده؟
تهیونگ که رو تخت دراز کشیده بود و حتی کفشاشو هم درنیاورده بود سرشو بلند کرد،یه نگاهی بهم انداخت و دوباره رو بالش سقوط کرد.
نزدیک تر رفتم،کنارش نشستم و شروع کردم به باز کردن بند کفشاش و گفتم:
_ته ته اگه اتفاقی افتاده میتونی به هیونگ بگی.
تهیونگ روشو سمت من کرد با ناراحتی بهم خیره شده بود و گفت:
+اگه یه چیزی ازت بخوام رد نمیکنی؟
_اگه بتونم انجامش بدم چرا ردش کنم؟
+میتونی،ولی نمیدونم میخای یا نه.
کفشاشو درآوردم و منتظر بهش نگاه کردم.
+دیگه نذار جانگکوک شبا بیاد اتاقت و اونجا بخوابه.
_چرا؟؟؟
+اون بلاخره باید به اتاق خودش عادت کنه.
_کیم تهیونگ منکه میدونم دلیلش این نیست.
+آره این نیست فقط میترسم.
_از جانگکوک؟راستش خیلی گنده شده منم ازش میترسم.
سعی کردم بااین شوخی گره اخم بین ابروهاشو باز کنم ولی به طور عجیبی بیشتر شد.
+هیونگ من از هیکلش نمیترسم.میتونم با یه انگشت بزنمش زمین.ترس من از رفتارشه.
تعجبم دوبرابر شد هیچی نگفتم و بازم بهش نگاه کردم،با انگشتای دستش بازی میکرد و گفت:
+میترسم هیونگ،رفتاراش شده دقیقا مثه قبلنای من.
و با صدایی آروم تر،زیرلب گفت:
+قبل اینکه بهت اعتراف کنم.
ناخودآگاه خندیدم،عادت زشتیه،باید سعی کنم بعضی جاها خنده مو کنترل کنم ولی برای اینکه بدتر به نظر نرسه ادامه دادم و با دستم موهاشو بهم ریختم و گفتم:
_ته ته ی من...مثه اینکه تو یه دوره سنی این قیافه هندسام برای همه جذاب میشه،فکرکنم مثه دوره بلوغ میمونه زود رد میشه.تهیونگ
بااین حرف جین احساس کردم وجودم خالی شد.یعنی فکرمیکرد من فراموش کردم؟البته خودمم فکرمیکردم فراموش کردم که چقدر دوستش دارم ولی پس این عصبانیت و این حسادت وحشتناک واسه چی بود؟بغض گلومو گرفت،با چشمام که داشتن تلاش میکردن اشکامو نگه دارن بهش نگاه کردم که دوباره موهامو آروم نوازش کرد وگفت:
نگران نباش ته ته ی من،کوکی وقتی اومد تو کمپانی خیلی کوچیک بود و من بزرگش کردم،برای همین بمن وابسته شده،مثه یه برادر بزرگ شیرین و خوشگل براش میمونم که همه پولاشو خرج اون غولی که شده و میبینی کرده.
بغضم هرلحظه داشت سنگین تر میشد،میخاستم بگم نه چیزی که من دیدم اینو نشون نمیداد،ولی ترجیح دادم چشمامو ببندم و رو حرکت دستش تو موهام،تمرکز و شیرینی ته ته ی من گفتنشو زیر لبم مزه کنم.ولی ادامه حرفش بغضمو شکست:
_دوتاتون واسه من دوست داشتنیید،هم تو هم کوکی،به یه اندازه.
چند قطره اشک از چشمام ریختن ولی نمیتونستم بذارم من و جانگکوک رو مثه هم ببینه،آخه من لعنتی بهش گفته بودم دوستش دارم،چطور منو مثه اون میدید؟دستمو دور کمرش قفل کردم و به خودم نزدیکش کردم،تاجاییکه میشد صورتمو نزدیک صورتش بردم طوریکه نفسامون بهم برخورد میکرد،درحینی که سعی میکردم دیگه اشک نریزم، با لحن تهدید آمیزی که از عمق وجودم میومد بهش گفتم:
+جین،نمیذاری بیشتر از این بهت نزدیک بشه،همینجوریم برای داشتنت کارم سخته اگه یکی مثه جانگکوک رقیبم بشه دیگه نمیتونم ادامه بدم و یه بلایی سر خودم و اون میارم.
با چشمای درشت و بهت زده ش بهم خیره شده بود.به سختی جلوی خودمو برای بوسیدنش گرفتم،نمیخاستم بازم پس زده بشم،برای همین دستامو باز کردم و عقب رفتم و گفتم:
+یکم بخوابم،حالم سر جاش بیاد میام پایین.
به پشت دراز کشیدم و بعد از چند دقیقه صدای باز و بسته شدن درو شنیدم،لبخندی زدم و دستموجای دستش توموهام فرو بردم.
.....................................................
یه چندوقت تندتند میذارم چون آماده دارم.باز وقتی مثلا دوتا ووت گرفت دیگه خودمو میگیرم ماهی یه بار میام میذارم که مثلا یجور که منم کارو زندگی دارم.بیکار که نیستم برای شما داستان بنویسم و بعد میشینم مثه همیشه به در و دیوار زل میزنم😄
![](https://img.wattpad.com/cover/281508151-288-k997267.jpg)
YOU ARE READING
Can you hear me?
FanficComplated✅ شاید درکش برات سخت باشه،اما من برای اینکه مجبور به انتخاب نشم،از خودم گذشتم. کاپل اصلی:؟؟؟؟ کاپل فرعی:یونمین