part 1

671 44 13
                                    

( خوشبختی پوشالی)

رفیقش را نشسته روی کاپوت یک ماشین اوراق شده پیدا کرد...
روی شیشه نه چندان تمیز آن تکیه داده بود و با ژست نیمه خوابیده ای به آسمان ابری و گرفته ی بالای سرش نگاه می کرد...
آن قدر در حباب فکر و خیالش فرو رفته بود که متوجه صدای قدم های و او نزدیک شدنش نشده بود.
وقتی در دید رس رفیق پکَرش قرار گرفت همان طور که
سعی داشت با کمک دستانش خود را بالا بکشد، احوال او را جویا شد:
-چه طوری؟
آهی از سینه ی پسری که بر خلاف چهره ی آرامش در درونش طوفان به پا بود، بیرون آمد:
-گرفته، ابری، در معرض بارش...
در ماشین نوردی موفق شده بود ،سرش را کنار او گذاشت و پاهایش را دراز کرد:
-گزارش آب هوا بود یا احوالت؟
پسر با لبخند کم رنگی ویپ مربعی اش را به لبانش چسباند، کام عمیقی گرفت و دود از بینی و لبانش بیرون جهید و به رقص در آمد خیره به آن دودی که بوی خوبی داشت لب زد:
-حالم با هوا سِت!
ویپش را سمت او گرفت، به دو قصد اشاره کردن به لباس تنش و تارف زدن:
-می خوای؟ می بینم که دلتنگی رو سایه ی ما سایه انداخته!
سایه ویپ را از او گرفت و قبل از کشیدن آن حرف دلش را از اعماق درونش بیرون کشید:
-تهیون دیگه شش سال شده! به من زندگی داد، اما خودش زندگیش و ول کرده و معلوم نیست کی می خواد برگرده!
تهیون شکلاتی از جیبش بیرون آورد و با حوصله جلد آن را باز کرد:
-بتونه بر می گرده فکر نکنم کسی عاشق زندگی کردن تو جهنم باشه!
سایه پوزخند پررنگی زد و ویپ را به لبانش نزدیک کرد... تهیون به دنبال فهمیدن دلیل این پوزخند کنایه دار به او خیره شد، سایه با او چشم در چشم شد:
-داریم راجب غیر عادی ترین آدم این دنیا حرف می زنیما!
تهیون ویپ را از دست او بیرون کشید و با فشار دادن دندان هایش از حرص باعث خرد شدن شکلات آبنباتی درون دهانش شد:
-این دنیا غیر عادی نه آدماش!
سایه دستانش را در جیب هودی اش فرو کرد:
-خودش می دونه چقدر از دنیای زیرین متنفرم چون هم
نوعام من رو به چشم یه موجود ناقص رده پایین می بینن با این حال به خاطرش تا اون جا رفتم و فکر می کنی چی شد؟ یه موجود اومد و گفت پرنس جهنم ورود شما رو ممنوع کرده!
تهیون ابرویی بالا انداخت:
-جهنم پرنس هم داره؟
سایه نیشخندی زد و شانه ای بالا انداخت:
-با ورود فلیکس پرنس دارم شد!
تهیون که سعی داشت با میک زدن تیکه های ریز آبنبات آن را آب کند، با شنیدن این حرف به خنده افتاد و تیکه ای در گلویش پرید....
به سرفه افتاد و صورتش رو به سرخ شدن رفت، سایه چند باری پشت او زد ولی تاثیری نداشت.
نیاز به سرعت عمل داشت ، برای همین به ذات اصلی اش سایه بودن برگشت و با استفاده از سرعت فوق العادش خود را به تنها کانتینر این خرابه رساند و از یخچال نگهبان بطری آبی برداشت... رفت و آمدش زیر سه ثانیه شد، آب را دست تهیون داد، پسری که تا مرز خفگی رفته بود با خالی کردن نصف بطری در گلویش ، راه تنفس خود را باز کرد و با خنده گفت:
-می خواستم بگم عاشق باباتم که خفگی نزاشت، ولی باید بگم عاشق تو قابلیتت هم هستم!
سایه به یاد زمان هایی که از سایه بودن تنفر داشت و در
آرزوی جسم داشتن به سر می برد لبخند تلخی زد و گفت:
-حرف زدن راجب من و بابام بسه بیا راجب بابا شدن خودت حرف بزنیم.
تهیون دیواری کوتاه تر از بطری توی دستش برای خالی
کردن حرصش نیافت با فشار دادن آن افکارش را که به او فشار می اورد را پس می زد.
سایه به انگشت های تهیون که به خاطر زور زدن زیاد
ناشی از خشم رو به سفیدی رفته بودند، خیره شد و بطری له و جمع شده را از دست او بیرون آورد:
- به جای این که به جون این بطری بی جون بیفتی، حرف بزن تا جونت در نیومده!
تهیون موهایش را چنگ زد، پوست لب هایش را می جویید و سایه می توانست لرزش هیستریک پای او را ببیند.
دستش را پشت او گزاشت و با حرکت دورانی آهسته مالشش داد:
-چی بیش تر ازارت میده؟!
تهیون توقفی به حمله به لب هایش توسط دندان هایش داد و گفت:
-جفتمون به یه اندازه حق تصمیم گیری داشتیم اون با هوا نخوابیده و ازش بچه دار نشده بود که رو هوا تصمیم گرفت ، نگهش داره و حتی به منم نگه و بعد هفت ماه قایم شدن، ظاهر شه بگه دیگه از وقت سقط گذشته تبریک میگم دو ماه دیگه پسرت تو بغلتِ!
سایه حس کرد رگ های سرش تیر می کشد... سوت کشیدن گوشش را ندید گرفت، با یک نفس عمیق سعی کرد تمرکزش را روی تهیون برگرداند.
تهیون سرش را چرخاند و رو به سایه به ادامه ی تخلیه درگیری ذهنی اش پرداخت:
اصن مگه اون دلش نمی خواد با یه فکر ازاد و شونه های خالی از مسئولیت ازادانه زندگی کنه و از جوونیش لذت ببره؟ چرا باید تو بیست سالگی بخواد نتیجه ی یه شب خوشگذرونیش کل زندگیش و ازش بگیره؟
سایه دیگر نفسش به شمارش افتاده بود سرش از یک وزنه سنگین تر شده و حس می کرد تک تک سلول های بدنش به حجمی از جنبش درونی افتاده اند که قصد بیرون پریدن دارند.
تهیون بعد دیدن قیافه بی حال او دستش را روی شانه ی سایه گذاشت و با تعجب پرسید:
چت شده؟
سایه واقعا نای جواب دادن نداشت فقط تنها انرژی باقی مانده اش را صرف نفس کشیدن می کرد...
این نفس نفس زدن ها و سکوتش تهیون را نگران کرد، دست سایه را گرفت و تکانش داد:
-هی هی چت شده اخه...
باز هم فقط سکوت مطلق و چهره ی جمع شده از درد سایه نصیبش شد، با استرس فریاد کشید:
- جمین داری سکتم میدی پدر سگ!
صدایی از پشت سرش آمد:
-خوب نیست تو دیدار اولی که باهم داریم بهم فحش بدی بچه!
فلیکس بی توجه به چهره ی گیج و منگ آن پسر سمت فرزندش رفت!
یکی از دستانش را زیر زانوی پای او دیگری را زیر گردنش گذاشت و طی یک حرکت بلندش کرد:
-جسمی که بهت دادم زیادی سبکه، الان باید بیست و دو سالت باشه این وزن چی میگه؟
تهیون گردنش را خاراند و گفت:
-تو باباشی؟
فلیکس سمت مسیر رسیدن به ماشین بیرون پارک شده اش قدم بر می داشت و تهیون مانند جوجه اردک او را دنبال می کرد ، فلیکس که متوجه شد او دنبالش است جوابی که به دنبالش بود را با کنایه تحویلش داد:
-اره دیگه،بهم میاد شبیه مامانش باشم؟
تهیون قبلا عکس فلیکس را دیده بود، اما در این چند سال آشناییش با سایه و فهمیدن این که دنیا پیچیده تر از تصورات ساده ی آدم هاست ، متوجه شده بود که حتی نمیشود به دیده ی چشم ها اطمینان کرد و هر تصویر قابل فهمی در این دنیا یک نقش و نگار ریز و پرجزئیات تر که به راحتی فهمیده نمی شود در درونش مخفی کرده است.
شاید او فلیکس را می دید ولی از کجا معلوم او واقعا فلیکس بود؟
قبل این که آن مرد که در اواخر جوانی به سر می برد و به بزرگسالی پا می گذاشت، در را بگشاید،تهیون خود را جلوی در انداخت و سدی شد، دست هایش را باز کرد و با قاطعیت گفت:
-از کجا معلوم تو از طرف کائنات نباشی و چون فهمیدی
پدرش قراره برگرده نخوای رفیق من و گروگان بگیری تا
پدرش و به میز مذاکره بکشونی درست مثل کاری که لوسیفر قبلا کرده!
فلیکس با دیدن رفتار او یاد برخورد برادرش مینهو افتاد، در زبر و زرنگی اشتراک داشتند، سعی کرد تنها رفیق فرزندش را به چالش بکشد:
-اگر من فرستنده کائنات باشم فکر می کنی می زارم چیزی مانع ماموریتم بشه؟ کائنات رو برقراری نظم حساسه و همیشه سرش بی رحمه ، بهتره بترسی!
تهیون نیشخند عمیقی زد و دست به سینه شد:
-من کسی ام که از چهارده سالگی سرگرمیش چرخیدن با
قلدرایی بود که چاقو رو عین آدامس با خودشون حمل می کردن، داری من و از کائناتی می ترسونی که هیچ سلاحی برای آسیب رسوندن به آدما نداره؟
فلیکس پوزخند صدا داری زد:
-واقعا فکر می کنی چون میگن حق دخالت تو زندگی آدم ها رو ندارن، نمی تونن بلایی سرت بیارن!
تهیون با اطمینان سر تکان داد...
فلیکس لبخند تلخی زد:
کائنات مثل آیینه می مونه لک های خودش را نمی بینه اما چون همه ی تصویرا توش بازتاب میشن فکر می کنه بی نقص و حق داره نقص های بقیه رو به تصویر بکشه و به چالش بکشتشون!
تهیون سرش را خاراند:
-پیچیده حرف نزن من اگه حوصله ی تلاش برای فهمیدن چیزایی که نمی فهمم داشتم درسم و ول نمی کردم!
فلیکس مهم نبود که دیگر قدرت سلب اراده از بقیه را نداشته باشد او همچنان می توانست با نگاه راسخش بقیه را وادار به شنیدن حرف های خودش بکند:
-اگه کائنات تو رو یه نقص ببینه به خودش حق دخالت میده!
تهیون حالا منظور او را فهمیده بود، اگر او مانع ماموریت کائنات می شد نقصی بود برای نظم و رسیدن به هدف مد نظرشان ،پس کائنات به خودش حق حذف او را می داد!
رسما کائنات ، با زدن لیبل نقص یک راه در رو برای
شکاندن قانون دخالت نکردن در زندگی انسان می‌ساختند.
کمی ترسید، آب دهانش را قورت داد و فریاد کشید:
-دارن می برنت بهوش بیا کند ذهن!
فلیکس نفسش را بیرون فرستاد واقعا دستانش درد گرفته بود و دیگر تحمل این وزن را نداشت حتی اگر در سبک در از انتظارش هم بود بالاخره مدت زیادی می شد که نگهش داشته بود، پس فقط پلک هایش را بست و اجازه داد روحش که شصت سال در دنیای زیرین پرورش یافته و آموزش کنترل نیروی یین را دیده بود بتازد و قلیان کند.
در همان لحظه پاهای تهیون خواب رفت و زمین خورد.
فلیکس در ماشین را باز کرد و سایه را در صندلی عقب خواباند.
سوبین سمت تهیون برگشت و دستش را سمت او دراز کرد:
-من واقعا باباشم الکی خیال پردازی نکن،پاشو می‌رسونمت! تهیون هنوز نمی دانست این خواب رفتن پایش اتفاقی نیست، کمی پایش را ماساژ داد و سپس دست فلیکس را گرفت و از جا برخاست، فلیکس لبخندی زد!
اگر قدرت مون بوی را داشت گردنش چنان تابشی راه
می انداخت که تا ده فرسخی اش همه بفهمند، پای یک چیز غیر عادی وسط است.
این قدرت کنترل کردن نیروی یین خیلی بی سر و صدا تر از داشتن قدرت مون بوی بود، موذیانه کار را جلو می‌برد و تو را به خواسته است می رساند!
البته که فلیکس قدرت نمایی و ترساندن بقیه را دوست داشت، اما با بالغ شدنش فهمید که ترجیح می دهد بدون این که بقیه متوجه شوند آن ها را در مشتش داشته باشد و بدون این که بوق بزند تا با جلب توجه مسیر باز کند، با لایی کشیدن راه را برای خود باز کند.
تهیون روی صندلی جلو نشست و فلیکس همان طور که استارت می زد گفت:
-شصت سال رانندگی نکردم واقعا باید از ماشین های اتومات متشکر بود اختراع خوبیه! مخترع ها قابل تحسینن.
تهیون سرش را به شیشه تکان داد:
-پسر خودتم تو کار رباتیک و اختراع همین چن وقت پیش یه دستیار هوشمند برای آلزایمری ها ساخت و به ثبت رسوندش!
فلیکس ابرویی بالا انداخت و گفت:
-چیه بالاخره قبول کردی من پدرشم؟
ذهن تهیون درگیر تر و خسته تر از این حرف ها بود که بخواهد بیش تر به فرضیه سازی و لجاجت بپرداز،از جیبش آب نباتی بیرون آورد و همان طور که غر می زد:
-این پارتنر داداشمم من و به اینا معتاد کرده!
فلیکس خندید:
-اوضاع اون فضول دردسر ساز چه طوره؟ تهیون جلد شکلات آب نباتی اش را باز کرد:
-پول ، شغل مورد علاقه، شریک زندگی همش و داره بیش تراز حد کافی خوبه...
فلیکس شانه ای بالا انداخت:
-منم همش و دارم یعنی باید خوشبخت باشم؟ تهیون چشم چرخاند:
نیستی؟
فلیکس به آیینه ی ماشین نگاه کرد:
-وقتی از جهنم اومدم اولین چیزی که تو آیینه ی خاک گرفته ی خونمون دیدم چهره ی یه مرد بالغ غریبه بود! چهره ای
شبیه به من، اما دور از تصورات من! من فلیکس سی و یک ساله رو نمیشناسم!
تهیون به او نگاه کرد:
-خودت و هنوز تو شش سال پیش می بینی؟ فلیکس تک خنده ی تلخی کرد:
-برعکس، من شصت سال خاطره و تجربه دارم به اندازه ی شصت سال گرد زندگی روم نشسته و خستم اما بدن یه سی ساله ی تازه بالغ شده ای دارم ! نمی دونم روحم می تونه به شادابی بدنم برسه یا نه!
تهیون با غصه گفت:
-همیشه این زمان مشکل!
فلیکس موهایش را که یکی دو تا تار سفید غریبه بین آن ها می زیستند را عقب فرستاد:
-تو چه مشکلی با زمان داری؟ تهیون ناخنش را جوید و با حرص گفت:
-این که تو زمان نا مناسب دارم بابا میشم...
دلش پر بود پس بی توجه به این که اصلا فلیکس به او واکنش می دهد یا نه به حرف زدن ادامه داد:
-من پدرم و زود از دست دادم، می خواستم به اندازه ی درصد تشنه ی محبت بودنم بچم و سیراب کنم! اما الان اون وقت درستش نیست.
فلیکس کوتاه پرسید:
-چرا؟
تهیون پوست گوشه ی ناخنش را با دندان کند و برای همین انگشتش به سوزش افتاد و قطره ای خون از آن چکید، هر وقت که به این مسئله فکر می کرد استرسی می شد برای همین با این روش ها خود را خالی می کرد:
-الان فقط یه کرم ابریشم زشتم بچم باید اون وجه پروانه ی من رو می دید.
فلیکس سری تکان داد:
پس از خوده الانت خجالت می کشی!
تهیون خون انگشتش را به شلوار مشکی رنگش مالاند و آن قرمزی در سیاهی بی انتها گم شده و دستش تمیز شد:
-چه طوری به بچم بگم که بابات یه کله خره که هیجان دزدی و دوست داره ، برای همین تو یه مجموعه ای که همه دزدای سبک کار که مخالف ریسکن کار می کنن، کار می کنه!
چه طوری بگم تنها افتخار پدرش مهارتش تو باز کردن هر
قفلی و بزرگ ترین افتخار مادرش هم فرز و چابک بودنش !
چه طوری بهش بگم ثمره ی عشق نیست و حاصل هوس یه شبه ی دو تا همکار مست بوده!
فلیکس با کنجکاوی از آن پسر پرسید:
-پروانه شدنت رو تو چی می دیدی؟
تهیون با یاد آوری نقشه ای که برای زندگی اش کشیده بود و نقشه بر آب شده بود تلخندی زد:
-می خواستم تا هفت سال دیگه به کار الانم ادامه بدم و بعد با پولایی که جمع کردم یه کافه ی کوچیک بزنم و سمت زندگی درست برم! مطمئن بودم که اگه تو این هفت سال گیر نیفتم، هم علاقم به هیجان از کلم میفته هم به هدفم می رسم و می تونم از تیم خارج شم و زندگی جدیدی برای خودم بسازم!
اما الان یه بچه ی هفت ماهه هنوز بند نافش بریده نشده کل برنامه ریزی که برای هفت سال آیندم چیده بودم رو از ریشه برید.
فلیکس ناگهان پایش را روی ترمز فشرد:
-بچه ات هفت ماهشه؟
تهیون به صورت مات و مبهوت فلیکس نگاه کرد:
-چرا تو حتی از لحظه ای که من خبر پدرش شدنم و شنیدم شوکه تر شدی؟
فلیکس به او نگاه کرد و با جدیت گفت:
-روی دست مادر بچه یه جای سوختگی که شبیه چاقو باشه دیدی؟
تهیون یاد لحظه ای افتاد که شوک زده و ترسیده دست جیوو را بین دستانش گرفته بود و در آن لحظه حتی نمی توانست سر او داد بزند و از او به خاطر پنهان کاری عمیقیش شاکی باشد ، همان زمان این رد را پشت دست او دیده بود...
با لحنی مشکوک پرسید:
-آره با کتری خودش و سوزونده! آمار سوخته شدن ملت دست جهنم میفته؟
فلیکس با صدایی گرفته نالید:
-پس اون افسانه حقیقت داره! پس واقعا جونگین هم تو خطره!
تهیون لب هایش را جمع کرد:
-جونگین کیه دیگه ؟ چرا هذیون می گی! انقدر تو دنیای زیرین بود دیگه آب و هوای روی زمین بهت نمیسازه؟ فلیکس به چشم های تهیون خیره شد:
-ببین فقط بهم گوش بده و هیچ سوالی نپرس!
تهیون سری تکان داد و منتظر شنیدن حرف او ماند!
فلیکس با جدیت لب باز کرد:
-من تو جهنم وقت زیادی برای شنیدن علت و معلول های دنیا و شنیدن افسانه های مختلف داشتم، تنها افسانه ای که به گوش ما آدما نرسیده می دونی چیه؟ تهیون سرش را به چپ و راست تکان داد!
فلیکس سعی کرد همه چیز را از پایه شروع کند:
-همه چیز توی این دنیا از دو تا نیرو ساخته شده یین و یانگ!
این دو نیرو چرخه ی جهان رو درست کردن و اعتدال رو برقرار می کنن.
تهیون به خاطر این که بالاخره چیزی از حرف های او را می فهمد هیجان زده شد و قول ساکت ماندنش را شکست:
-می دونم این قضیه رو مثلا گرما یانگ سرما یین، اسمون یانگ زمین یین، روح یانگ بدن یین هر چیزی یکی از این دو ماده رو تو خودش داره.
فلیکس آهسته و بی صدا برای او دست زد تا حرفش را تایید کرده باشد:
-حتی میشه به این نیرو ها جهت داد مثلا من تو وقت آزادم کنترل یین رو یاد گرفتم! چون یین سمت سایه و تاریکی هستش، دنیای زیرین مکان خوبی برای پرورش ش !
تهیون با گیجی پرسید:
-خب قرار بود افسانه ای و بگی که کسی نشنیده یین یانگ و که همه از برن! می خواستی پز مهارت جدیدت و بدی؟ فلیکس انگشت اشاره اش را روی بینی اش گذاشت:
-هیس! صبر داشته باش زبون به دهن بگیر.
تهیون دستش را روی دهانش گذاشت و با دست آزادش شکل اوکی را نشان داد!
فلیکس با رضایت سر تکان داد:
-کائنات یانگ زیادی داره و از این طریق رو زمین سایه میندازه و کنترلی که می خواد رو، روی هر چی که از یانگ تشکیل میشه داره، دنیای زیرین هم یین زیادی داره و به وسیله اش قابلیتی برای مانور دادن تو دنیا داره!
فلیکس نفسی گرفت و به تهیون زل زد تا ببنید چقد به او توجه می کند، چشم های مشتاق او مشوقی شد برا ادامه دادن حرفش:
- همون طوری دنیای ما اخر الزمان داره، دنیای زیرین و کائنات هم یه پایانی داره! چون همه چیز یه پایانی داره!
هر هفتصد سال یه بار فرصت به دنیا اومدن دو نفر که ریشه های تشکیل دنیا تو وجودشون به وجود میاد!
یکی از این دو نفر می تونه چشمه یین دنیای زیرین و یکی دیگشون چشمه ی یانگ کائنات رو خشک کنه!
این به معنی پایان زندگی اون ها نیست! مثل این می مونه که دسته ی پلی استیشنون و گم کنن!
دیگه نمی تونن بدون داشتن اون نیرو ها رو دنیا و آدماش تاثیر بزارن این آخرت اونا شروع دوره ی جدیدی برای آدماست!
تهیون شگفت زده از شنیدن اسرار جدیدی از این دنیا اضهار نظر کرد:
-خب اونا باید زرنگ تر از این حرفا باشن که بزارن این دو تا آدم به دنیا بیان!
فلیکس این بار بلند بلند برای او دست زد و فقط نمایشش را اجرا نکرد:
-معلومه که مانع به دنیا اومدن علت نابودیشون میشن!
تهیون موشکافانه پرسید:
-ولی چه طوری متوجه میشن کدوم بچه قراره همون بچه ی افسانه ای باشه!
فلیکس پنجره را پایین کشید تا کمی بتواند نفس بگیرد:
-وقتی اون بچه ها به هفت ماهگی می رسن، مادری که یین رو حمل می کنه مثل یه آلارم عمل می کنه و بدنش انرژی یین زیادی آزاد می کنه جوری که به هفت لایه دنیای زیرین می رسه!
و مادری هم که یانگ رو حامله است، نیروی شدیدی که ازش ساطع میشه تا هفت آسمون بالا میره!
به محض این که این دو دنیا متوجه اش شن، طی یه سوختگی شبیه به چاقو، نفرین مرگ و روی بچه می زنن!
تهیون با شندین جمله ی آخر فهمید قرار نبوده فقط یک
داستان افسانه ای سرگرم کننده بشنود بلکه پای خودش وسط این افسانه گره خورده، متعجب داد زد:
-داری می گی بچه ی من اون بچه ی خاص و قراره نیومده پاش و از دنیا ببرن؟
فلیکس متفکر لب زد:
-بچه ی تو باید یین باشه...
تهیون اخمی کرد:
-رو چه حسابی؟
فلیکس دوباره مجبور بود به پر حرفی:
-وقتی همه روح ها رو برگردوندم لوسیفر قبل خداحافظی این افسانه رو برام تعریف کرد و بهم گفت به رسم رفاقت خودش رو موظف دید که بهم بگه بچه ی دوم رفیقم به احتمال زیاد ظهور یانگ و بهتره مراقبش باشم!
التماس و عجز در چشم های تهیون موج زد:
-دنیای زیرین مسئول کشتن یین درسته؟ اگه پسر من یین
هستش ،میشه از رفیقت بخوای به رسم رفاقت ازش بگذره؟ و این جا بود که فلیکس دوباره ذات خشن و بی اهمیت به دیگرانش روشن می شد، هیچ کس جز دایره ی عزیزان خودش برایش اهمیت نداشت، اگر کسی در این حلقه نبود فلیکس دلیلی برای محافظت از او نمی دید!
الویتش آدم های حلقه زده در قلبش بودند و بس.
لوسیفر به او گفته بود که نیاز نیست برای پایان دادن به انقلاب هر دو کودک بمیرند.
آن ها بدون هم قدرت انقلاب و رستاخیز را نداشتند!
پس مردن یکی از آن ها کافی بود!
پس فلیکس قصد داشت در مذاکره ای با کائنات هم به آن ها بفهماند که او تمام روح های مسیر گم کرده را برگردانده است و دیگر نباید به پر و پایش بپیچند و هم حق ندارند انگشتشان را به برادر زاده ی او بزنند زیرا لوسیفر به این قیامت پایان می دهد...
و اگر آن ها باعث کشته شدن بچه ی سوبین شوند فلیکس قطعا کاری می کند که برایشان پیامدی بد تر از آن انقلاب داشته باشد...
اگر می ترسند که کنترلشان را روی آدم ها از دست دهند
شاید مانند آن دو ناجی نمی توانست کنترل آن ها را بکشد...
اما حاضر بود کل آدم های کره ی خاکی را با خاک یکسان کند تا دیگر چیزی برای کنترل کردن وجود نداشته باشد!
فلیکس مطمئن بود این تهدید سازگار است و قصد داشت به محض دیدن چانگبین از او بخواد به وسیله ی قلمش که یک پل ارتباطی بود، این پیامش را به کائنات برساند...
فلیکس خبر نداشت که این افسانه ریشه دار تر از این حرف ها است که به این سادگی حل شود!
تهیون که لبخند مرموز و سکوت او را دید، به جنون رسید و داد زد:
-من شاید از به دنیا اومدن اون بچه ترسیده باشم ولی نمی خوام از دستش بدم! من حتی براش اسمم انتخاب کردم هر طور شده هیونجین من باید به دنیا بیاد!

Born Of Blood 3Where stories live. Discover now