(انعکاس برعکس)
جونگین چند پیس از اسپره اش را روی میز پاچید و اجازه داد آن چوب زمخت کمی با الکل دوش بگیرد، دستمال لطیفش تمام بدنه ی میز را وجب به وجب لمس کرد...
پسری که پشت او می نشست با لحنی شاکی و چهره ای ناراضی او را خطاب قرار داد:
-لازمه هر روز این کار و کنی؟ من از بوی الکل خوشم نمیاد.
جونگین شانه ای بالا انداخت:
-مشکل خودته...
پسر با شنیدن چنین جواب بی ملاحظه گونه ای خشمش جرقه زد، نیم خیز شد و یقه ی یونیفرم جونگین را از پشت گرفت و جونگینی که بعد تمیز کاری با خیالی راحت سرش روی میز بود، با این حرکت ناغافل همکلاسی اش، سرش از میز بلند شده و پشتش به صندلی اش چسبید، پسر خم شد و زیر گوش او آوای تهدیدش را لب زد:
-می خوای یه مشکل حسابی برات درست کنم تا پررو بودن یادت بره؟
جونگین سرش را تا جای ممکن عقب برد به گونه ای که موهای سرش روی میز همکلاسیِ جوش آورده اش پخش شد، چون آن پسر ایستاده بود جونگین باید نگاه خیره اش را سمت بالا پرت می کرد، با چشم های بی خیالی که هیچ حسی جز بی حسی مطلق در آن دیده نمی شد به پسر خیره شد:
-داری با خوده دردسر حرف می زنی!
پسر تحقیر آمیز پوزخندی زد:
-ادعات زیاده نیم وجبی!
انگشت های جونگین موقع گفتن این حرف نرم سمتِ
خود نویس خوده پسر حرکت کرد، با دندان در آن را بیرون کشید، سپس آن را با پوفی تف کرد.
انگار پسر از لمس شدن بی اجازه ی وسیله اش خشمشم بیش تر شده بود، جونگین نیشخندی زد:
-دستت و بده!
پسر پوزخند زنان گفت:
-چیه می خوای نامه عذرخواهیت و کف دستم بنویسی؟
جونگین دو انگشتش را بهم چسباند و سمت او گرفت و چن باری انگشت هایش را باز و بسته کرد:
-اگه کنجکاوی رد کن بیاد دستت رو...
پسر چشم چرخاند و در نهایت دستش را سمت جونگین دراز کرد.
جونگین طی یک حرکت غیر منتظر سفت مچ دست او را گرفت و به خاطر حلقه ی تنگ دستانش پسر به تقلا افتاد تا دستش را بیرون بکشد و غرید:
-چته عجیب غریب؟
جونگین همان دو انگشتی که چند ثانیه پیش برای تحریک کردن پسر استفاده کرده بود را دوباره به کار گرفت بین انگشت هایش فاصله هفتی شکلی انداخت و به جفت چشم های خودش اشاره زد:
-هی جرعت داشته باش و زل بزن به تخم چشمام...
پسر کلافه به چشم های جونگین زل زد و با بهت خندید.
-تو واقعا عقلت کمه فکر می کنی از زل زدن به ...
هنوز حرفش تمام نشده بود که جونگین نوک تیز خودنویس را اریب درست در یک میلیمتری رگ اصلی او کشید و خون بود که به سرعت از پوست شکافته شده پسر بیرون می جهید...
به خاطر سوزش دستش اخرین کلمه جمله اش با لرزش صدایش همراه شد:
- چشمات...می ترسم...
با ناباوری به دستش نگاه کرد و گرمی خونی که از دستش به سمت پایین سر می خورد و سپس روی میز می چکید را حس می کرد...
جونگین رد نگاه او را دنبال کرد:
-فکر کنم حالا میز خودتم ضد عفونی نیازه!
پسر دستش را با تمام قدرت از دست جونگین بیرون کشید و همان را بالا برد تا روی صورت فرد میز جلوییش که همیشه حس می کرد شخصیت عجیبی دارد و حالا این فکر به اثبات رسیده بود به کار ببرد...
جونگین بی توجه به مشت گره شده ی تهدید امیز او، قطره خون پسر که حالا به خاطر تغییر حالت دستش تغیییر مسیر داده بود را با انگشت اشاره گرفت و انگشتش را بین لب های نیمه بازش گزاشت و با زبانش قطره خون را لیس زد...
حرکت رنگ لذت را می شد در طیف نگاه جونگین دید:
-همم چه جالب حتی خون ادمای نچسبم خوشمزس!
پسر آنقدر حس انزجار بهش دست داده بود که حتی مشت زدن هم یادش رفت با صورتی جمع شده لب زد:
-تو روانی ترین مریضی هستی که تا حالا دیدم!
جونگین که دیگر به خاطر ژستش گردن درد گرفته بود ابتدا کمر صاف کرد و سپس روی صندلی اش ایستاد حالا او بود که از بالا به پسر نگاه مینداخت، از انگشت هایش به جای شانه برای مرتب کردن چتری بهم ریخته ی پسر استفاده کرد:
-خواستی دیوونه تر از من ببینی بگو عمو فلیکسم و باهات اشنا کنم!
پسر ریشخندی زد:
-پس مشکل روحی روانی هم می تونه ارثی باشه!
جونگین بی حوصله دست هایش را روی شانه پسر انداخت و سپس پشت گردن او قفل کرد، با یک حرکت سر او را سمت خودش هل داد و پیشانی اش را به پیشانی او چسباند و با چشم هایی بی اهمیت به همه چیز و همه کس، چشم های او را نشانه گرفت:
-سر به سرم نزار، مگرنه دفعه بعدی جدی رگت و هدف می گیرم و خون بیش تری از این یه قطره گیرم میاد.
پسر عصبی دست های جونگین را از دور گردن خود باز کرد و با صدایی سرشار از حرص حرفش را زد:
-مطمئن میشم تاوان در افتادن با پسر مدیر و بدی مطمئن باش قضیه به یه نامه عذرخواهی و تعلیق موقت از مدرسه ختم نمیشه، مریض ذهنی بدبخت!
جونگین به جای نشستن روی صندلی که بر روی آن ایستاده بود، روی میز خودش نست و پا روی پا اندخت:
-منم قول میدم نامه عذرخواهیم و با خون خودت بنویسم و حتما روی قبرت بچسبونمش!
بچه های کلاس حرف های جونگین را جدی نمی گرفتند،همه با خنده او را دست انداختند که زیادی فیلم جنایی دیده و خود را قاتل بلفطره فرض کرده...
پسرک تهدید امیز انگشتش را تکان داد:
-منتظر این که مغز مریضت و متلاشی کنم باش!
دستش را روی زخم سطحی اش گذاشت و با توپی پر سمت در کلاس حرکت کرد...
هیونجین که برای خریدن آب آلبالو تا بوفه رفته بود، موقع وارد شدن به کلاس آن پسر زخمی و خشمگین را دید که نیمچه تنه ای به او زد و از کنارش گذشت ، با تعجب زمزمه کرد:
چش بود خود درگیری داره ها!
یکی از پسرایی که از قضا نزدیک در می نشست با خنده گفت:
-نه با پسرت دعواش شده اعصابش تخمی طوره.
این که بچه ها جونگین را پسر او صدا بزنند برایش عادی بود...
او زیادی از جونگین مراقبت می کرد و هوایش را داشت برای همین بقیه به شوخی می گفتن او اگر بادیگارد یا پرستار نباشد قطعا پدر جونگین است.
هیونجین هم گاهی برای اذیت کردن آن ها می گفت :
-منظورتون ددی دیگه؟
الان وقت فکر کردن به این لفظ نبود باید همکلاسی اش را سوال پیچ می کرد زیرا به خوبی جونگین را میشناخت او هم مانند پدرش سوبین، زیاد به دیگرانی که در محیط امن و خودی اش قرار نداشتند اهمیت نمیداد و راجبشان حتی فکر هم نمی کرد چه برسد به حرف زدن...
روی میز پر حرف کلاس که هیچ اتفاقی از سمت نگاه تیز بین و پر از اشعه های فضولی او نمی توانست لایی بکشد و جان سالم به در ببرد؛ نشست و گفت:
-سر چی بحثشون شد ؟ دستش خونی بود، نکنه جونگین زخمیش کرد؟
پسر انگار که گوینده اخبار باشد بدون از قلم انداختن جزئیات همه چیز را برای او تصویر سازی کرد و او را مطلع ساخت.
هیونجین یکی از آب میوه هایش را بین دو دست او قرار داد و دو ضربه ی آروم پشت دستان او زد:
-ممنون بابت اطلاعات...
پسر با خنده احترام نظامی به هیونجین گذاشت:
-وظیفه بود...
برعکس جونگین که حسابی گوشه گیر بود و بچه هام از دم خور شدن با او دوری می کردند، هیونجین به خاطر خوش اخلاقی و گرم بودنش حسابی محبوب بود...
بچه ها هیچ گاه نمی فهمیدند چرا پسر محبوب مدرسه انقدر وابسته آن پسر منزوی شده...
ولی خوب می دانستند که این دو قطب مخالف بی شباهت به شب و روز نیستند، آن ها همیشه در امتداد هم پدیدار می شوند و با شنیدن اسم یکی از آن ها اسم دیگری در ذهنت نقش می بندد و بدون یکی از آن ها دیگری ناقص و بی معنا به نظر می رسد.
هیونجین دستش را توی موهای جونگین فرو کرد و چند تاری که اسیر کرده بود را کشید و بی توجه به گره ی پدیدار شده از دردی که بین ابروهای او نقش بسته بود، سرزنشش کرد:
-چرا برای دعوا کردن صاف دست گذاشتی رو لوس ترین و خطری ترین ادم مدرسه؟
جونگین بدون این که تلاشی برای جدا کردن دست های هیونجین کند، از خود دفاع کرد:
-اون دست گداشت رو من!
هیونجین بی خیال موی جونگین شد اما بی خیال سرشنش نشد و این بار گوش جونگین را کشید:
-تو که تحویل نگرفتن بقیه رو خوب بلدی فقط کافی بود به جاییت نگیریش!
قبل این که جونگین باز بهانه تراشی کند، یکی از دختر های کلاس که رابطه ی دوستانه ی خوبی با هیونجین داشت با خنده طوری که کل کلاس بشنوند تیکه انداخت:
-بابایی داره بچه ی سرکشش و دعوا می کنه...
جونگین با چشم هایی خشن نگاه تندی به او انداخت، دختر دستش را روی قلبش گذاشت:
-اخ با اون چشمای وحشی نگام نکن دلم ضعف میره...
هیونجین با چشم هایی خندان به دختر زل زد:
-هی جسی، این بچه اعصاب نداره میاد بالا سرت یه خطم رو تو میندازه از خون ریزی ضعف میری ها.
جسی ادامسش را باد کرد و بعد از ترکاندن آن با نگاهی شیفته با جونگین زل زد و با صدایی شهوانی گفت:
آآآه، تو فقط بیا بالا سر من و بزار به خونریزی بندازم...
هیونجین جامدادی جونگین را سمت او پرت کرد:
-فقط خفه شو باکره حشری !
دختر خندید و شوخی اش را بیش تر کش نداد...
هیونجین نفس راحتی کشید:
-خبرش به سایه نرسه خوب میشه.
هیونجین با خود فکر می کرد سایه اگر این رفتار جونگین را ببیند قطعا او را دو شقه می کند و در نهایت خودش هم از خشم به جنون می رسید.
خوشبختانه علی رغم این که سایه توانسته بود به مدرسه ی آن ها ورود پیدا کند اما انقدری شانس نیاورد که همکلاسی آن ها شود.
این مدرسه بر اساس نمرات کلاس بندی می کرد و جمین هم وقتی به بهانه این که تا الان تدریس در خانه داشته و مدرسه نمی رفته تست ورودی می داد حواسش نبود که هوشش را پنهان کند و در کلاس سطح بالایی قرار گرفت و از آن ها جدا شد...
اگر می دانست الگوریتم این مدرسه چیست قطعا، درست مثل شناسنامه اش مدارک تحصیلی اش هم با نمرات پایینی جعل می کرد.
اگر هیونجین می دانست جمین در حالت سایه قرار گرفته و از اول هم شاهد تمامی ماجرا بود قطعا دچار استرس می شد...
برخلاف این که آن دو حس می کردند پنهان کار های خوبی هستند سایه چیزی به خوبی خواندن دست بقیه را از پدرش به ارث برده بود ، فلیکس در خواندن نقشه روح و تفکر آدم ها استاد بود...
و سایه هم کسی بود که مانند یک پاستور بازِ ناشی ،همیشه دستش برای او باز و قابل خواندن بود...
شاید هیچ گاه پنهان شدن را یاد نگرفت اما به لطف تمام زیر نظر بودن هایش، زیر نظر گرفتن بقیه را خوب آموخته بود.
اما فعلا قصد داشت جار بزند که دست آن دو کودک را خوانده است !
در طول تدریس معلم تاریخ، جونگین به تاریخ دیگری فکر می کرد...
ذهنش درست در سینه ی چپش پرسه می زد روی آن عدد هایی که تاریخ خاصی را نشان می دادند...
وقتی به خودش آمد دید دفترش را پر کرده است از عدد بیست و چهار... حتی یک جای خالی هم در خطوط دفتر بافی نمانده بود...
هیونجین دفتر را از دست او کشید و با دیدن آن عدد آشنا که روی سینه ی خودش هم نشسته بود ابرویی بالا انداخت:
-به نظرت معنیش چیه؟
جونگین شانه ای بالا انداخت:
-مهم نیست معنیش چیه مهم این که بی معنی به نظر می رسه!
هیونجین سری تکان داد و برگه را از دفتر پاره کرد و خیره به آن لب زد:
-راست می گی کی باورش میشه، بیست و چهار ساعت دیگه قیامت بشه...
برگه را مچاله کرد و زیر پایش انداخت...
لب های جونگین کش آمد:
- نشستن سر کلاس تاریخ و فهمیدن گذشته ای که توش حضور نداشتم به اندازه آینده ای که هیچی ازش نمیدونم خسته کننده و بی فایده است، پس اگه قراره اخر این دنیای کسل کننده برسه، بزار برسه!
هیونجین هیچ بحث جدی را جدی نمی گرفت آن هم خودخواسته!
او همیشه باید آیینه ای بین خودش و افکارش قرار میداد و دقیقا برعکس آن چیزی که فکر می کرد را منعکس می کرد و نشان می داد، مغزش هر پیامی را تلگراف می کرد او دقیقا با چینش برعکس به بقیه انقال می دادش درست مانند یک آیینه!
این مسئله از صفر تا صد، برای هیونجین منفی صفرتا اهمیت داشت؛ اما زبانش چیز دیگری را نشان داد:
-نه هنوز کلی گربه هست که به دست من کشته نشدن این دنیا تا وقتی گربه هاش تموم نشده نباید تموم شه!
معلم مدتی می شد که سعی می کرد آن دو را نا دیده بگیرد و به تدریسش ادامه دهد اما دیگر طاقت نیاورد و کتابش را روی تخته کوبید:
-شما دو نفر سمینارتون کی تموم میشه؟
رول پلی مخصوصی که هیونجین برای خودش ترتیب داده بود یک بچه ی بازیگوش و گرم اما مودب بود پس در نقشش فرو رفت:
-ببشخید، دیگه تکرار نمیشه!
معلم راضی سر تکان داد اما جونگین فوری شیشه رضایت او را شکاند و متلاشی کرد:
-مطمئنم گفت و گوی ما مهم تر از درس تو بود!
معلم با تمسخر جونگین را خطاب قرار داد:
-به خاطر همین عدم تشخیصت تو چیزای مهم که مطالعه رو خط زدی و برگه های امتحانت از پوشک بچگیات وضعش خراب تره!
جونگین کتابش را توی کوله اش انداخت و از جا بلند شد و سمت معلم رفت:
-اگه الان بهت بگم می دونم قراره تو بیست و چهار ساعت اینده بهشت و جهنم چه طوری سقوط کنه بازم من و میشونی رو اون صندلی و برام راجب سقوط پادشاه های گذشته ،داستان سرایی می کنی؟
معلم تاریخ گیج شده بود، مبهوت به جونگینی که سمت در خروجی می رفت زل زد و غریئ:
-چه خزعبلاتی گفت این...
یکی از بچه های میز جلویی با خنده گفت:
-این کلا تو یه دنیای دیگه زندگی می کنه، دنیای توهماتش!
پشت بند حرف او کس دیگری ادامه داد:
-سر همین حرفاش چرت به نظر می رسه و هیشکی نه می فهمتش نه می فهمه چی میگه!
یکی از بچه ها با خنده گفت:
-استاد اون یه منزوی عجیبِ طرد شده است زیاد بهش توجه نکنید درستون و بدید...
هیونجین به سختی لبخندش را روی لبش حفظ کرد و جلوی خود را گرفت تا از جا بلند نشود و با سلاخی کردن تمام آن پر چانه های حراف ذات اصلی اش را رو نکند.
قطعا اگر خودداری نمی کرد پوست آن ها با ظرافت کنده شده حرف هایشان با رنگ خونشان روی پوستشان خوش نویسی شده و از پوستشان پرچمی برای سر در مدرسه ساخت می شد...
تازه می توانست زبانشان را هم به عنوان کتلت گوش در سلف مدرسه سرو کند...
بالاخره زنگ اتمام کلاس به صدا در آمد...
هیونجین خیلی راحت جونگین را در زیر زمین تکیه داده به در انباری پیدا کرد، هنذفری توی گوشش بود و با چشم های بسته از آهنگش لذت می برد... بی شک داشت یکی از آهنگ های بند سیلور را گوش می داد...
جونگین بیش تر از او به آهنگ های عمو و همسر عموی او یا بهتر بود بگوید پدر خوانده هایش علاقه داشت.
از طی خیس و سطل آبی که در فاصله ی کمی با جونگین قرار داشت مشخص بود ابتدا خوب کف زمین را سابیده تا قابل نشستن شود...
کسی در آن قسمت متروکه مدرسه نمی آمد جز خودش و او و سایه با این حال هر بار باید دستی روی آن می کشید...
جونگین هنزفری ها را از گوشش بیرون کشید و با چشم هایی نگران پرسید:
-به نظرت اون بچه ی نچسب رفته بهداری تا زخمش و براش ضدعفونی کنن و ببندن؟ اگه بهش نرسه عفونت می کنه ناجور میشه!
هیونجین با خنده گفت:
-تو که دل اسیب زدن به بقیه رو نداری چرا وانمود میکنی خطری ترین موجود جهانی؟
جونگین لب هایش کج شدند و قالب یک پوزخند را به خود گرفتند:
-به همون دلیلی که تو ادای مهربون ترین و دوستانه ترین آدم دنیا رو در میاری!
هیونجین با شیطنت ابرویی بالا انداخت:
-مطمئنی ادا در میارم؟
جونگین سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد:
-کدوم آدمی که با تمام آدما بدون استثنا حال کنه و با همه بسازه ، کسی همه به دلش می شینن و به دل همه می شینه که یه ریگی به کفشش باشه و جلوی هر کی نقشی و بازی کنه که اون کس و راضی نگه داره و پیش هر کسی اونی باشه که اون ادم می خواد ببینه...
هیونجین شروع کرد به دست زدن:
-اگر من بازیگر ماهریم تو هم کارشناس خوبی خوب برسی کردیم!
جونگین لبخندی زد، هیونجین به او نزدیک شد و دو انگشتش روی خط لبخند نشسته روی لب جونگین پیاده روی کردند:
- ولی مطمئن باش پیش تو خوده واقعیمم !
جونگین دو دست او را بین دست هایش گرفت:
-مثل این که یادت رفته من و تو از یه روح مشترک استفاده می کنیم به نظرت می تونی از بخش دیگه ی خودت قایم شی؟
هیونجین خندید و کنار او نشست:
-راست می گی هیچ آدمی نمی تونه از خودش قایم شه!
از بلند گوی مدرسه نام هر دوی آن ها را صدا می زدند...
با هم سمت دفتر حرکت کردند و هیونجین متعجب لب زد:
-تمام دردسرا رو تو تراشیدی چرا منم می خوان؟
جونگین شانه ای بالا انداخت:
-شاید فهمیدن من اون بخش سفیدی ام که تلاش می کنه اون یه نقطه ی تاریکیش و تو چشم بقیه کنه و تو هم اون بخش سیاهی که رو تنها نقطه سفیده وجودش و زوم کرده و به بقیه نشونش میده، شاید فهمیدن من طبل تو خالی ام و صدای واقعی قراره از سمت تو بلند شه!
هیونجین با خنده دستش را دور شانه ی جونگین انداخت:
-هنوز کلی سکانس بازی نکرده دارم .... قراه مدرسه بشه استیجم و با بازیگریم به آتیش بکشمش.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Born Of Blood 3
Fanficزاده ی خون (فصل سوم- آخر) ژانر: فانتزی، رمنس،معمایی کاپل: هیونین، مینسونگ، چانگلیکس خلاصه: همیشه قرار نیست یه دنیای دیگه اخر الزمان رو تو دنیای ما بیاره! هیونجین و جونگین یه شانسی ان که هر هفتصد سال یه بار میفته و قابلیت این و دارن که قیامت دنیای تا...