part 3

136 33 15
                                    

(حتی شیطان هم بغل می خواهد)

هیونجین روی تک زانویش نشست؛ دستش را روی سطحِ خاک باغچه کشید و با لبخند کم رنگی مشتی خاک بین دستانش گرفت:
-می دونی تو این شش سال چن تا جسد گربه این زیر جمع شده ؟
جونگین با بینی چین خوره زیپ کیف کمری اش را باز کرد، کیف کوچکش پر بود از اقلام بهداشتی از دستمال مرطوب گرفته تا اسپره ی ضد عفونی کننده و ژل دست و حتی عطر و اسپری خوشبو کننده ی دهان...
هیونجین از جا بلند شد و با دست خاکی اش چند بار به هر دو ران پایش ضربه زد و با این کار مثلا پاکسازی مختص خودش را ابداع کرد.
جونگین ورقی دستمال مرطوب از جعبه ی جمع و جورش بیرون کشید و با لحنی پر تهدید غرید:
-همین الان لباست و عوض می کنی و دستات و می‌شوری.
هیونجین دستش را دراز کرد تا دستمال را از دست جونگین بیرون بکشد ، ولی جونگین از ترس خاکی شدن، وحشت زده کمرش را به عقب خم کرد و از او فاصله گرفت.
هیونجین بی توجه به دوری کردن او با دو انگشت دستمال را از لای دستان او بیرون کشید، با چشم و ابرو به دستمالی که سرقت کرده بود اشاره زد:
-فقط این و می خواستم، مستر بهداشت!
جونگین که به خاطر برخورد نوک انگشت آلوده ی هیونجین با دست خودش چندشش شده بود فوری با استرس دستش را در کیفش فرود برد و بی تمرکز دنبال ژل ضد عفونی کننده اش گشت، هیونجین سر تاسفی تکان داد:
-چه طور ممکنه یکی وسواس داشته باشه اما با لذت خون حیوونای ولگرد و مهمون شکمش کنه!
جونگین تازه وقتی سرمای ژل را کف دستانش حس کرد، احساس آرامشی که پا به فرار گذاشته بود به خانه ی دلش برگشته و تق تق کنان اجازه ی ورود خواست، جونگین هم با مالاندن دستانش به هم از آو با آغوشی باز استقبال کرد.
بعد اتمام کارش با لذت دستانش را به بینی اش نزدیک کرد و رایحه ژل را استشمام کرد و با لبخندی کم رنگ لب زد:
-این که تو مغز بقیه خون و تمیزی با هم در تضادن به هیچ جام نیست، مهم این که چی مغز من و پر از هورمنای شادی و لذت کنه!
رگ شیطنت هیونجین با شنیدن این حرف ورم کرد و به تکاپو افتاد تا خودنمایی کند، با لبخند شرورانه ای جونگین را خطاب قرار داد:
-پس بزار یکم هورمنای لذتت و بیدار کنم.
جونگین به محض شنیدن این حرف فهمید قرار است اتفاق نا خوشایندی توسط ساید مریض و عشقِ آزاره، هیونجین رخ بدهد و تیر حدسش هم با صد امتیاز به خال خورد.
هیونجین فوری گونه ی او را بوسید و از ترس کتک خوردن سریع فرمان را کج کرده و عقب عقب رفت و با سرعتی زیاد از او فاصله گرفت.
دیگر داشت به در خروجی خانه می رسید که جونگین از شوک بیرون آمد و با تهدید انگشت اشاره اش را سمت او نشانه گرفت:
-اگه از جونت سیر نشدی وایستا، باکتری متحرک.
بعد گفتن این حرف آستین لباسش را به لپش کشید تا ردِ بوسه ی خیس هیونجین را محو سازد.
هیونجین دستمال مرطوب مچاله شده در دستش را پرت کرد اما درست جلوی پایش فرود امد:
-از همین دستمالای خیس چندشت استفاده کن، لباست زبره پوستت اذیت میشه!
جونگین عصبی فریاد کشید:
-می دونی بذاق دهن چقد کثیفهه عوضی!
با حرص سمت شلنگی که برای آب دادن به گل های مورد علاقه ی هان استفاده می شد رفت، ابتدا دستکش های مشکی اش را پوشید و سپس شلنگ را بالا برد و از فرق سرش شروع به آبکشی کرد... زیر شیر آب می لرزید و حتی با این که اشک هایش با آب قاطی شده بود، هیونجین می توانست ببیند که او چشم های سرخش غمگین است و تیک عصبی اش برگشته...
نگرانی در وجود هیونجین قد علم کرد برای همین با شتاب سمت او دوید....
شلنگ را بی توجه به مقاومت های جونگین با تمام توان از دست او بیرون کشید و روی زمین انداخت.
بدن خیس جونگین را در آغوش کشید، با دستش پشت موهای نمناکش را نوازش کرد و زیر گوشش نجوا کرد:
-اروم باش من پیشتم... حواسم بهت هست!
جونگین زانوهایش سست شد و روی زمین زانو زد، هیونجین هم پا به پای او پایین آمده و نشست...
جونگین با چشم هایی مات و مبهوت نالید:
-کل تنم گلی بود، کثیفی داشت خفم می کرد، حق داشتم عصبانی بشم مگه نه؟
هیونجین می دانست جونگین از بچگی نوازش شدن لاله ی گوشش را دوست دارد و این کار آرامش خاصی را در وجودش زنده می کند...
پس همان طور که با شصت و انگشت اشاره اش لاله ی گوش راست او را مالش می داد لب زد:
-تو فقط یه بچه ی ده ساله ی عصبانی بودی...
تمام بدن جونگین می لرزید، احساس می کرد کل بدنش مانند چندین سال پیش در گل و لای فرو رفته و کثیفی از سر و پایش بالا می رود و بوی تعفن از تمام نقاط بدنش بیرون جهیده و فضا را خفقان آور می کند.
با خشم کف دستش را روی بازوهایش کشید و سعی داشت تمام گلی که اصن وجود خارجی نداشت را از پوست کنار بزند ولی با این کار فقط داشت به بدن خودش چنگ می زد و آسیب می زد، شدت چنگ زدن هایش انقدر زیاد بود که آستین های نازک لباسش نتوانند سپر بلا باشند؛ بدون این که دست از کارش بردارد نالید:
-ولی اوج خرابکاری یه بچه ی ده ساله باید شکوندن وسایل اطرافش باشه نه شکوندن شیشه عمر خواهرش!
هیونجین یقه ی او را گرفت و توی صورت او داد کشید:
-به خودت بیاا، هیچ کثیفی رو بدنت نیست الان شش ساله که از اون روز بدنت رنگ میکروب و به خودش ندیده.
جونگین با شنیدن این حرف دستانش از حرکت ایستاد و از ترس این که نگاهش را به پایین بیندازد و خود را غرق در گل ببیند، با لحنی عجز و مظلومانه پرسید:
-مطمئنی بدنم تمیزه؟
هیونجین لبخند گرمی به او زد:
-بهم اعتماد کن !
جونگین با کشیدن نفس عمیقی کلی اکسیژن را به ریه اش فرستاد و با مردمک هایی مردد و نگاهی مشکوک، نگاهش را سمت دستانش کشید، اما جز آب هیچ چیز اضافه ای روی لباسش ننشسته بود!
جونگین با هق هق هیونجین را در آغوش کشید و دستش را دور کمر او حلقه کرده و سرش را بین سینه ی او قایم کرد:
-دلم واسه نونا و بابام تنگ شده! یعنی من و بخشیدن؟
سایه که آن ها را زیر نظر داشت با چشم هایی محزون به آن ها زل زد و طوری که صدایش فقط به گوش خودش برسد زیر لب زمزمه کرد:
-هیچ کدوممون شما دو تا رو نبخشیدیم ولی نمی تونیم دورتون بندایم حتی اگ دل چرکین باشیم و بدونیم چه شیطان هایی هستید باز دستامون و برای بغل کردنتون باز می کنیم و می زاریم غم خفمون کنه و کل بدنمون از درد این هم آغوشی متلاشی شه اما شما با یه بغل گرم امید به زندگی بگرید.
سایه که بعد رفتن تهیون تنها دلخوشی اش برگشت پدرش بود و حالا چند سالی هم می شد که به لطف خرابکاری های تمام نشدنی آن دو بچه دوباره بین او و پدرش دوری افتاده بود ، بعد این همه سال، همچنان نمی‌توانست از آن دو کودکی که دیگر در دوران بلوغ و شانزده سالگی به سر می بردند دلگیر و دلخور نباشد ولی چشمش بر خلاف قلبش عمل می کرد و همیشه از دور هوای آن دو کودک را داشت و آن ها را می پایید... رسما تنها هدف زندگی اش شده بود مراقبت از دو کودکی که سر رشته ی درد های متحمل شده به زندگی خودش و اطرافیانش بودند؛ می شد گفت آن دو بچه باعث جوانه زدن مازوخیسم در روح و روان او شده بودند.
سایه آهش را در سینه خفه کرد و با خشم ساختگی ظاهر شد و غرید:
-زنگ اول مدرسه ام گذشته و هنوز نیومدید؛ من به خاطر شما دارم برای بار دوم دبیرستان و می خونم بعد شما حتی سر کلاسم نمیاید و جیم می زنید تا باهم لاس بزنید؟
هیونجین با خنده از بغل جونگین بیرون آمد:
-هیونگ خودت نمی گفتی این که با ما بتونی بیای مدرسه تنها فایده ای که پیر نشدن جسمت برات داشته؟
درست است قبلا این حرف را زده بود، چون با از نزدیک زیر نظر داشتن آن ها بهتر می توانست جوانب احتیاط را رعایت کند و مراقب آن دو موجود خطرناک باشد.
سایه با حرص سرش را خاراند:
-این که سن عقلی و روحیم با جسمم فرق داشته باشه ولی بقیه به چشم بچه ببینن من و ازار دهنده است.
سایه در شانزده سالگی به لطف این که فلیکس انسانیتش را به او بخشیده بود توانسته بود جلد انسانی بگیرد.
اما جسم انسانی در آن لحظه مانند مایعی که با توجه به قالبش شکل می گیرد طبق این که او در آن موقع شانزده سال به دنیای انسان ها داشت جنس انسانی متناسب با آن سن گرفت.
منتهی حتی اگر پوست انسانی رویش کشیده شده بود او یک پوست تو خالی بود و اعضای داخلی و حتی سلول های هر آدمی را نداشت اعم از سلول رشد و پیری...
برای همین تا ابدیت پوشش انسانی اش به همان شکلی که روی تن او نشسته بود؛ می ماند.
مانند لباسی که دوختش تمام شده است و دیگر نمی توان اندازه یا طرح آن را تغییر داد.
تا بیست سالگی اش این قضیه برایش مهم نبود، زیرا یک دوست پایه و یک خانواده ی گرم داشت...
معشوقه ی پدرش همیشه مواظب او بود و پدرش هم حتی از راه دوری به فاصله یک جهنم و زمین، هوایش را داشت.
ولی وقتی تهیون هنگام انجام مراسم بیرون آمدن از سازمان کوچکشان دستگیر شد و این لحظه توسط پسر شش ساله اشان ضبط شد...
به محض این که هیونجین شش ساله ترسش را بروز داد دقیقا در همان لحظه راز پشتِ علت وضعیت دو مادر رو شد...
آن لحظه بود که فهمیدن پای چه موجودات خطرناک و مهار نشدنی را به این دنیا باز کرده اند...
کسانی که هیچ حد مرزی ندارند و حتی به خانواده اشان هم رحم نمی کنن غریزه ی آن ها برای بقا و زنده ماندن هر چیز و هر کسی را می بلعید.
آن لحظه که فلیکس با کمک رفیق روز های سختش لوسیفر با معشوقه اش به خلع رفت تا راه حلی برای مهار آن دو کودک بیابد، سایه همزمان تنها دوست و کل خانواده اش را از دست داد...
باز هم دوام آورد و دم نزد و خواست از تنها یادگار رفیقش تهیون نگه داری کند، اما درست در روزی که شاهد خونخواری آن دو کودک بود...
کابوس بعدی رخ داد، مرگ دختر عموی کوچکش؛ اولین فرزند بیول و سوبین از دست رفت آن هم به دست یکی از اعضای خانواده اش...
سوبین که هنوز با مشکل بهوش نیامدن اولین عشق زندگی اش هنگام زاییدن جونگین کنار نیامده بود؛ دل را به دریا زد و برای این که درد نبودن همسرش با زخم بزرگ مرگ دخترش ترکیب نشده و او را به جنون نرساند از برادر غیر خونی اش و بهترین رفیقش خواست تا او را هم به خلع ببرد و با هم دنبال راهی برای متوقف کردن غریزه های خطرناک آن دو بچه بگردند...
راهی که بتواند مرگ دخترکش را آخرین مرگ به دست پسرش بکند و بتواند عشق زندگی اش را از زندگی نباتی بیرون بیاورد...
جونگین را به آن دو پسری که دیگر سلبریتی های شناخته شده ای بودند سپرد و به پسرک قاتلش پشت کرد تا دنبال پادزهری برای متوقف کردن رفتار های اسیب زا و سمی او باشد.
با وجود شلوغ بودن سر آن دو زوج، سایه احساس می‌کرد دست تنها از پس این مسئولیت بر نمیایند...
مینهو مراقب مادر مریضش بود برادر کوچکش در بین دست پلیس ها با یک عربده ی هیونجین محو شده و عروسشان هم در زندگی نباتی بود باید از برادر زاده اش مراقبت می کرد و حالا نیمه ی مکمل برادر زاده اش هم به لیست مراقبتی ها اضافه شده بود، آن دو زوج در زندگی گذشته اشان زندگی به کامشان خوش نبوده ، سایه دلش نمی آمد این زندگی را هم به آن ها زهر کند پس قبول کرد پرستار آن دو بچه باشد.
تنها کسی که نمی توانست از همه چیزش بزند و مثل همه پشت به دنیا کرده و به خلع رود سایه بود.
او می خواست هوای پسر عمویش و بچه ی تنها رفیقش را داشته باشد...
حتی اگر آن بچه ها حکم کاکتوس های آسیب زایی را داشتند که نزدیکی به آن ها خطرناک بود، حتی اگر بار ها به خاطر حمایت و در آغوش گرفتن آن ها زخم بر تنش می نشست و خاطرات آدم های از دست رفته ی زندگی اش را که آن ها باعثش بودند برایش یاد آوری می شد،باز هم نمی توانست از آن دو روی برگرداندو حتی حلقه ی دستانش را تنگ تر می کردو اجازه می داد تیغ درد تا گوشت و استخوانش را جراحت بدهد...
سایه خودش تنها ترین موجود هر سه دنیای زیرین و آسمان و زمین بود، ولی نمی توانست آن دو بچه را به حال خودشان، تنها بگذارد.
سایه با صدای داد زدن های هیونجین که نام انسانی اش را فریاد می زد، از مرداب افکارش که هر لحظه بیش تر در آن ها فرو می رفت بیرون کشیده شد و به خودش آمد:
جمین، هیونگ جمین!
سایه چشم هایش را مالاند و به زور لب هایش را تکان داد:
-هان؟
هیونجین دستش را دور کمر جونگین انداخته بود، جونگین همچنان روی ویبره بود اما این بار از سرما نه حمله عصبی و اضطراب...
هیونجین بعد از دریافت جوابی از سایه گفت:
-می برمش موهاش و خشک کنه، برای زنگ دوم میرسیم مدرسه...
سایه فقط سری تکان داد؛ حال حرف زدن نداشت شخم زدن گذشته باعث شد خاکستر ابر های سیاه روی قلبش بشیند.

Born Of Blood 3Where stories live. Discover now