(نفر نوزدهم)
حیوان ها که می دانستند ماموریت به اتمام رسیده در یک چشم به هم زدن به همان سرعتی که پدیدار شده بودند ناپدید گشتند.
هیونجین گردنبند رستاخیر را کف دستش گذاشته و خیره به حرکات انگشت جونگین بود که روی گردنبند با نهایت ظرافت طی می شدند.
حتی از این نوازش ملایم می شد فهمید که چقد حرکات جونگین ستایش گونه است!
این گردنبند علاوه بر زیبایی بی همتایی که داشت دارای قدرت بی نظیری بود که خاص ترش هم می کرد.
گردنبندی که بر خلاف ظاهر اغواگرایانه اش یک سارق شیره ی جان بود!
این که پشت تمامی چیز های زیبا یک حقیقت خطرناک خفته است قطعا حقیقت بود.
جونگین آهی کشید:
-پیدا کردن اون هجده نفر ساده است! کائنات به عهده ی من دنیای زیرین هم با تو! می مونه غول مرحله ی آخر!
هیونجین نفسش را بیرون می فرستاد دقیقا به ترسش اشاره زده شده بود:
-نفر نوزدهم شبیه طلسمی که به راحتی کشف نمیشه!
چشم های جونگین بالاخره رضایت دادند که چشم از آن گردنبند خیره کننده بردارند، به صورت پر از استرس هیونجین خیره شد و گفت:
-چه طوری که بعد نوزده بار تناسخ هنوز نمی دونیم نفر نوزدهم کیه!
به هیونجین حق می داد که در این حد بهم ریخته باشد ، خودش هم دست کمی از او نداشت و وجودش پر از تنش بود!
هیونجین می دانست زل زدن به آن گردنبند فقط باعث میشود هزاران حدس در ذهنش نقش ببندد ، پس از جا بلند شد، جونگین هم با دیدن ایستادن او تصمیم به وایستادن گرفت، اما هیونجین فورا شانه ی اش را گرفت و به سمت پایین فشردش و مجبورش کرد بنشیند!
دست های هیونجین روی گدنش حرکت کردند و گردنبند را برایش بستند.
جونگین از گرمای دست های او لذت می برد پس لبخند بی اراده ای روی لبش نقش بست...
حالا که کار هیونجین تمام شده بود دوباره ذهن جونگین سمت گردنبند حرکت کرد با انگشت هایش باز هم به لمس آن روی آورد:
-باید از تنها شانسمون استفاده کنیم!
هیونجین ان قدر شوکه شد که این قضیه روی صدایش هم تاثیر گذاشت و باعث شد بی اراده با فریاد حرفش را بگوید:
-شوخیت گرفته؟ ما فقط یه بار شانس تو کل عمر بی پایانمون داریم!
جونگین از جا بلند شد روی پا چرخید تا رخ به رخ هیونجین قرار بگیرد او هم برای اثبات جدی بودنش متقابلا فریاد زد:
-این مدام مردن و زنده شدن ها خستت نکرده نمی خوای به این چرخه پایان بدیم؟
هیونجین با دو دست شانه ی جونگین را گرفت و کمی فشار داد تا شاید مایه دلگرمی اش شود:
-تو تنها کسی نیستی که خسته است، ولی همین الانش هم بردمون طبق افسانه تضمینی!
جونگین چشم هایش را در حدقه چرخاند و دست های پسری که سعی داشت قانعش کند را پس زد و از دوش خود جدا کرد:
-از کی تا حالا به افسانه ها اعتماد می کنی؟
هیونجین با چشم هایی ناباور گفت:
-تو از کی تا حالا روی تنها شانسمون انقدر راحت ریسک می کنی؟
جونگین خشمگین گلوی هیونجین را بین دستانش گرفت:
-شانس برای استفاده شدن بهت داده شده نه برای تا ابد بی استفاده محافظت شدن!
هیونجین با این که صورتش رو به قرمزی می رفت اما او یک روح فرا بشری داشت که روی جسمش هم تاثیر میگذاشت این قضیه؛ طوری که به این سادگی سیستم تنفسیش مثل انسان ها دچار مشکل نمی شد پس به جای ترسیدن، با آرامش دست نوازش بر سر جونگین کشید، انقدر موهایش را نوازش کرد تا گارد پسرک را شکاند و فشار انگشت های جونگین کم تر و کم تر شد و در نهایت حصار دستانش را باز کرد و پایینشان انداخت!
هیونجین صورت جونگین را بین دستانش گرفت و نوک بینی او را بوسید و بدون رها کردن لب زد:
-تا وقتی باهم باشیم همه چی حل میشه، آروم باش!
جونگین سرش را عقب کشید تا از دست او آزاد شود، با چشم هایی که از اشک جوشان بودند و مدام پر و خالی می شدند چند گامی به عقب برداشت، بالاخره آتش فشان استرس درونی اش به نقطه ی انفجار رسیده و خروشان بروز پیدا کرد:
-نهههه! مگه باهم بودنمون تو تمام این نوزده تناسخ چیزی رو حل کرد؟ ما باز قراره این زندگیمون و فراموش کنیم و هفتصد سال نقشه بچینیم و باز شکست بخوریم و همه چی ریست شه از اول، این چرخه تموم شدنی نیست!
هیونجین می دانست حتی اگر در قالب بچه های شانزده ساله باشند ادارک و فهمی فرای این سن و سال دارند شعور و درکی که سالیان دراز و نامحدودی عمر کردن می طلبد ، برای همین این گونه رفتار بچگانه ی جونگین را درست نمیدانست، سرزنش گرایانه به او یاد آور شد:
-بچه بازی در نیار تو واقعا یه بچه شونزده ساله نیستی قرار نیست با سرتق بازی بهت اجازه بدم تنها شانس سه دنیا رو نیست کنی که نفر نوزدهم و پیدا کنی!
جونگین خنده ی تمسخر آمیزی سر داد و برای تحقیر بیش تر به پسر رو به رویش با انگشتش اشاره، کرد:
-این و باش! واقعا فکر می کنی این شانس فقط برای ما طراحی شده؟ از کجا می دونی هر دنیا شانس خودش رو نداره؟ واقعا فکرمی کنی ملوان بین بچه هاش فرق می زاره؟
هیونجین خودش هم همیشه به این قضیه که ممکن است واقعا سه شانس وجود داشته باشد فکر میکرد اما سریع این احتمال را از ذهنش پس زد ، هر چند این گمانه زنی ها بی اجازه مانند یک توپ بازیگوش روی مغزش قل می خوردند و مجبور می شد پا به پای این حدسیات بازی کند و در نهایت مثل یک درواره بانی رفتار می کرد که نمی خواست این حدس ها گل بزنند و به او چیره شوند با تمام قوا مانع ورود آن توپ های حدس به تور وجودش می شد.
زیرا ترجیح می داد خوش خیال باشد و افکار خوشی را به ذهنش را دهد، حداقل او نباید در این حد ناامید می شد اگر او هم می برید و می شکست آن وقت دیگر چه کسی میتوانست هوای جونگینی که روحیه اش را از دست داده را داشته باشد و رفتار های لجبازانه و بچه گانه اش را تحمل کند و مواظب باشد خرابکاری ازش سر نزند!
او باید سر پا می ماند، فکر خیانتی به این بزرگی قطعا از پا می انداختش پس ناچار بود که حتی به این مسئله بیش از حد فکر نکند و پیگیرش نشود!
سرش را تکان داد و همزمان با این حرکت تمام حدس های منفی را از ذهنش دور ریخت!
جونگین نیشخندی زد و با لحنی مچ گیرانه خطاب قرارش داد:
-ضایع است داری دوباره خودت و گول می زنی!
با نگاهی مرموزانه نزدیک او شد، با انگشت اشاره روی قلب هیونجین ضربه زد:
-خودت هم ته قلبت می دونی که سه تا شانس وجود داره! ولی نه دنیای روشن نه تاریک حاضر نشدن دوباره مثلث آفرینش دست به دست هم بدن و شانس هاشون و بهم پیوند بزنند!
هیونجین مچ جونگین را با ملایمت بالا آورد و با لب های گوشتی اش پوست سفیده پشت دست او را سطحی و نرم بوسه زد و بعد دست او را بین دستانش گرفت:
-آخه نیمه ی دیگه ی من چرا انقدر منفی باف بار اومدی!
جونگین پوزخندی زد:
-تو که خودت به معنای واقعی کلمه منفی چرا انقدر سعی میکنی کل افکار و رفتارت حول کوچیک ترین قسمت مثبت وجودیت بچرخن؟ انقدر خودت رو به اون راه نزن!
هیونجین که دست های جونگین را بین دستش داشت به خاطر حرص خوردنش غیر عمدی فشار زیادی به آن ها وارد کرد:
-ولی تو خودت من به خاطر باور داشتن به افسانه ی نوزدهمین تناسخ مسخره کردی چه طوری به افسانه ی سه شانش باور داری؟
جونگین به قفلِ دست هایشان زل زد:
-دردم اومد...
هیونجین فوری دست او را رها کرد، جونگین سریع از کیفش اسپره ی ضد عفونی کننده اش را بیرون آوردن ابتدا نوک بینی سپس دست هایش را اسپری زد به عمد جاهای بوسه را هدف گرفته بود!
از یقه تا نوک انگشتش را طی کرد و تا اخرین قطره ی اسپره را استفاده کرد و رسما با آن دوش گرفت.
حتی هیونجین هم از بوی آن به سرفه افتاد اما حتی خم به ابروی جونگین نیامد!
جونگین ظرف خالی اسپره را توی کیفش برگرداند و با کلی تاخیر جوابی به هیونجین داد!
-سه شانس افسانه نیست، فلیکس بهم گفت که تو جهنم هم شانس تحت محافظتِ!
هیونجین با نگاهی مشکوک و لحنی ناباور گفت:
-ترکیب سه شانس ملوان و بر می گردونه داری میگی همه وجود شانس تو دنیاشون و انکار کردن تا اون بر نگرده؟
جونگین فوری پاسخ داد:
-دقیقا!
هیونجین آن قدر گیج شده که فقط کلمات را قطار وار پشت هم می چید:
-حتی اگه واقعی هم باشه چرا باید انقدر راحت لوسیفر بزاره فلیکس راز به این مهمی و بفهمه اصلا کی فلیکس این قضیه رو به تو گفت، راستی اگر راه اسونی برای برگشتش هست ، پس چرا داریم از راه سختش پیش میریم!
جونگین فقط به سوال اخر او جواب داد:
-خودتم می دونی هیچ جا گفته نشده بعد قیامت قراره برگرده! این فقط حدس و برداشت خودمون بود!
هیونجین سرش را تکان داد:
-اره راست میگی!
فوری سرش را بالا اورد و به جونگین خیره شد:
-راستی نگفتی فلیکس...
جونگین وسط حرف او پرید و اجازه نداد هیونجین حرفش را پیش ببرد و کامل کند :
-نمی تونم چیزی راجبش بهت بگم!
هیونجین با حیرت زمزمه کرد:
-این اولین باری که چیزی و ازم مخفی می کنی!
جونگین پوزخند پررنگی زد و تیکه انداخت:
-ولی تو زیاد این کار و باهام می کنی!
هیونجین فوری لبخندی روی لبش نشاند و به دفا ع از خودش برخواست:
-نه من...
باز هم جونگین مانع این شد که او حرفش را ادامه دهد و دستش را بالا آورد و او را متوقف کرد:
-بازیگر حرفه ای هستی قبول ، قشنگ بلدی دروغا رو راست جلوه بدی قبول! ولی نمیتونی منی که بخش دیگهی خودتم و گول بزنی!
رنگ چشم های هیونجین فوری جایش را به خنده داد، با لبخند بی شرمانه ای دستی به پشت سرش کشید:
-پس فهمیدی چه خبره! کدوم سکانسم رو خوب بازی نکردم؟
جونگین از دور می توانست نزدیک شدن ماشین مینهو را ببیند، بالاخره تمامی حواس از جمله بینایی آن ها نسبت به انسان ها بهتر بود سریع تر بحثشان را جمع کند تا در ماشین حرفی که کلی شنیدار داشته باشد باهم نزند، پس توضیح کاملی داد:
-مشکل از بازیت نبود فیلمنامه ات باگ داشت، مگه تو محل ما چند تا گربه وجود داره یا باغچه ات چه قدر جا برای دفن گربه ها داره! می دونم از آدم ها رو مجبور می کردی با خونشون برات بطری ها رو پیدا کنن!
هیونجین چانه اش را خاراند:
-ولی تو کلا بی دقتی و تو دنیای خودتی و به اطرافت اهمیت نمیدی، چه طوری مچم و گرفتی؟
جونگین دستی برای ماشینی که دیگر فاصله اش کم شده بود تکان داد و حرفی زد که تن و بدن هیونجین را تکان داد:
-یه کارگاهی تو مدرسه می چرخید و بچه هایی که به گوشه گیر بودن معروف بودن اخطار می داد که یه فرقه ای دانش اموزهای درونگرای تنها رو جمع می کنه اگر سراغمون اومدن گول نخوریم و گزارشش رو بدیم تا ردشون رو بزنن!
هیونجین لب هایش را جلو داد و انگار که بادش خالی شده باشد نالید:
-چرا شایعه های دروغ و ناحقی راجب فرقه ام پخش شده!
جونگین تک ابرویی بالا انداخت:
-مطمئنی غلطن؟!
هیونجین حق به جانب توضیح داد:
صد درصد! اتفاقا من فقط بچه های که ادعای خفنیت دارن و کله خراب هایی که حس می کنن یه عن خاصی هستن و زاده شدن تا تک باشن رو جذب می کنم اوناهم خیلی بچه پررو،
و برونگرا تشریف دارن!
جونگین به جمین که از ماشین پیاده شد اشاره زد:
-خدای فرقه ات اومد!
هیونجین با خنده ی افتخار آمیزی گفت:
-خدایی ایده خوبی نبود؟ دینی که سایه رو بپرستن! اسم پیرو ها رم گذاشتم Shadow ! سایه پرستان!
اصلا وقتی کالبد اصلی جمین ظاهر میشه همه سجده میکنن! سایه که رنگ عوض می کنه اینا معجزه ی الهی می دوننش! هر روز یک نفر داوطلب میشه تا خونش رو به خداش تقدیم کنه!
تیکه ی این طوری تشنگی ما هم بر طرف می شود را از قصد نگفت زیرا دید سایه در حال نزدیک شدن است.
جمین هم شنوایی فرا تر از انسان ها داشت پس به راحتی متوجه موضوع بحث آن ها می شد، به محض رسیدن به آن ها دستش را دور گردن هیونجین انداخت و گفت:
-رازمون رو لو دادی؟ من این وسواسی و توی تفریحمون راه نمی دم ها!
ازش بعید نیست که با پارچه راه بیفته آب دهنی که از شدت حیرت وجود من از لب و لوچه ی پیروها می ریزه رو تمیز کنه و حتی زمین و طی بکشه تا موقع سجده ی اونا یه وقت کثیف نباشه! حتما می خواد مطمئن شه چاقو ها و سرنگ هام ضد عفونی باشن تا میکروبی وارد کاسه ی خون نشه !
به جونگین زل زد و پرسید:
-نگو که کاسه ی فلزیمون هم می خوای برق بندازی؟
جونگین با نگاهی شکاری به او زل زد:
-نه اتفاقا می زنم تو سر همشون تا برق از سرشون بپره و از پریز می کشونمشون تا جو گیری و پرستیدن هیونگ احمق من رو کنار بزارن!
سایه زبان درازی به او کرد و گفت:
-حسود، چشم نداری خدایی کردن من و ببینی!
هدف اصلی سایه پرستیده شدن نبود درست است احمقیت آن ادم هایی که خود را پیرو او صدا می زدند به خنده مینداختش و زمینه تفریح و خودنمایی اش را جور می کرد،اما او خوب می دانست آن دو کودک به خون نیاز دارند، و این راه ایمنی بود که بتواند بدون این که جنازه ها سر به فلک بکشد یا دزدی از بیمارستانی در کار باشد به آن ها خون برساند، اصلا این نقشه را خودش چیده و تحویل هیونجین داده بود!
فقط به او گفت که حوصله اش سر رفته و می خواهد یه بازی سرگرم کننده راه بیندازد تا زندگی اش هیجانی تر شود.
از این طریق غیر مستقیم می توانست به آن ها، کمک کند ولی همچنان وانمود کند که هیچی نمی داند!
می دانست اگر آن ها حس کنند زیر نظر هستند محتاط تر می شوند و از آن پس دیگر مراقبت ازشان غیر ممکن است و تازه بهتر بود مانع محافظانه کارانه رفتار کردن آن ها بشود تا بتواند بفهمد این دو بچه ی آنرمال چه خوابی برای دنیا دیده اند و چه نقشه ای زیر سر دارند.
با هم سوار ماشین شدند، هان و مینهو صندلی های جلوی و آن سه نفر پشت نشسته بودند... هر سه قیافه ی نوجوان ها را داشتند اما سنشان فرار تر از این چهره بود و همگی ظاهر و کالبد انسانی داشتند اما این فقط یک پوسته ای برای مخفی کردن روح فرا بشری و ذات حقیقیشان بود.
جونگین احساس کرد دوباره صدای زنگوله ای در گوشش پخش شده..
پس دوباره باید تیکه کاغذی برایش فرستاده میشد....
ابتدا جفت دست هایش را در جیبش کرد حدسش درست بود در جیب چپش تیکه کاغذی قرار داده شده بود.
فوری کاغذ را بین مشتش پنهان کرد سپس خم شد و وانمود کرد که مشغول بستن بند کفشش است سپس فوری کاغذ ریز تا شده را باز کرد و در یک نگاه متنش را خواند و دوباره در نهایت سرعت مچاله اش کرد... آن متن مدام در ذهنش رژه می رفت:
-" چانگبینم، با فلیکس فهمیدیم نفر نوزدهم کیه "
جونگین بالا رفت و به صندلی اش تکیه داد، سعی کرد پوست لب هایش را به دندان نگیر تا لو نرود که ذهنش درگیر است...
ولی نمی توانست جلوی نگاهش را بگیرد تا روی هیونجین سر نخورد .
فعلا باید ارتباطش را مخفی نگه می داشت این یکی از شروط فلیکس در عوض کمک کردن هایش بود! او نباید شرط با خبر نشدن هیونجین را زیر پا میگذاشت.
خوشبختانه چانگبین یک مکنده به دنیا آمده بود می توانست هر حقیقت نهفته شده در این دنیا و داستان زندگی هر چیزی را بمکد و با قلمش به تصویر در بیاورد تازه پیغام رسانی با قدرت قلمش برای او کار سختی نبود، انگار هر چه بیش تر می گذشت بیش تر با خاصیت های خاص به دنیا آمدنش آشنا می شد.
YOU ARE READING
Born Of Blood 3
Fanfictionزاده ی خون (فصل سوم- آخر) ژانر: فانتزی، رمنس،معمایی کاپل: هیونین، مینسونگ، چانگلیکس خلاصه: همیشه قرار نیست یه دنیای دیگه اخر الزمان رو تو دنیای ما بیاره! هیونجین و جونگین یه شانسی ان که هر هفتصد سال یه بار میفته و قابلیت این و دارن که قیامت دنیای تا...