part 8

118 28 3
                                    

(خون طلایی)

جونگین چشم هایش را تا نیمه باز کرد به قصد ارزیابی سطحی موقعیت اطرافش ، از آن جایی که هیونجین همیشه کنارش در در نزدیک ترین فاصله ی ممکن بود، به خاطر ندیدن او پلک هایش کاملا باز شدند و با چشم هایی درشت شده سر چرخاند، خودش هم می دانست نسبت به او وسواس فکری پیدا کرده زیرا در نبودش درست مثل الان دچار استرس می شد، البته این وابستگی اش فقط به حضور هیونجین بود و بس!
حقیقتا وابستگی احساسی به هیونجین نداشت این گونه نبود که در دوری اش دلتنگش شود، فقط از ندیدن همیشگی او عصبی می شد از این که در تمامی لحظاتش حضور نداشته باشد احساس این که یک چیزی سر جایش نیست و نظم زندگیش دچار اختلال شده بهش دست می داد.
جوش خوردن حس نگرانی را در قفسه سینه اش حس می کرد این که نیمه ی دیگرش در این وضعیت عجیب کنارش نباشد باعث وحشت زده شدنش می شد!
صدای بگو مگویی به گوشش رسید، آشنا بودن آن صدا ها باعث شد آرام تر شود، این بار پرده ی ترس را از جلوی چشمانش کنار زد و با دقت به اطراف نگاه کرد، بالاخره متوجه ی این نکته که در جای غیر عادی و نا آشنایی قرار ندارد شد.
با این که فقط یک بار به این جا آمده بود اما همان یک دفعه برای این که الان تشخیص دهد در کارگاه جمین قرار دارد کافی بود...
پس این سیم های عجیبی که به بدنش گره خورده بود هم می توانست کار جمین باشد، نفس عمیقی کشید حالا آرام تر شده بود.
نمی دانست چرا انقدر ناگهانی از دنیای پوچی به دنیای اصلی پرت شده است و نمی فهمید چرا هیونجین کنارش نیست ولی می خواست بفهمد این جر و بحث ها سر چه چیزی است و به چه دلیل رخ داده پس گوش تیز کرد؛عموی هیونجین داشت سر کسی داد می زد:
-تو از اول می دونستی داداش من کجاست! تو و تهیون خیلی وابسته بودید معلومه که بابات نمی زاره عزیز دردونه اش به خاطر نگرانی برای رفیقش اذیت بشه، ما هم که به درک به هیچ جاش نیستیم!
جونگین به خاطر زندگی کردن با آن ها، صدای معشوقه ی عموی هیونجین را هم به خوبی میشناخت، انگار هان سعی داشت پارتنر خودش را آرام کند:
-مینهو تند نرو، فلیکس یه بار من و نجات داده، اونقدرام بی تفاوت نیست، می تونست همون موقع به جاییش نگیره ما رو!
جونگین متوجه نمی شد با این شدت آن دو زوج با چه کسی بحث می کنند، آن ها بیرون اتاق بودند اما صدای بلندشان به داخل اتاق تجاوز می کرد.
وقتی صدای سایه به قصد دفاع کردن، جونگین متوجه شد طرفی که سرش داد کشیده می شد چه کسی بود:
-من با فلیکس تله پاتی دارم اما زیاد راجب خلع با من حرف نمی‌زنه و بهم گفته بود چون تهیون و پیدا نکرده نمی‌تونه بر گرده ، من سایه دوم پدرم بودم اما الان حتی سایه اش هم نمی تونم ببینم به نظرت کی این وسط شاکی تر و دپرس تره؟
جونگین می خواست از جاش بلند شه اما حجم سیم هایی که به سرش وصل شده بود می ترسوندش، برای همین بی حرکت دراز کشیده بود...
مجبور بود فقط تمام حواس و تمرکزش را به گوش هایش منتقل کند!
انگار هان نقش کسی را داشت که یه لیوان آب دستش گرفته و هر وقت آتش این بحث شعله ور می شد مقداری آب رویش می ریخت و اجازه ی تاختن را به آن جرقه های اماده ی انفجار نمی داد و به خاموشی دعوتشان می کرد.
این بار می خواست آتش خشم سایه را بخواباند پس این جمله را به او گفت:
-آروم باش مشخصه که فلیکس هدفی از این کار داره، بهتره قبل فهمیدن دلیل کارهاش بهم نپرید و قضاوت نکنید.
مشکوک بودن و بد دل بودن مینهو به این قضیه حتی از تن صداش هم مشخص بود و جونگین حتی بدون دیدن چهره ی او هم می توانست این شکاک بودنش را از لحنش بو بکشد:
-دِ اخه عزیز من، انقد ساده نباش، این موذی موقع دیدن اون سه نفر کنار هم اصلا شوکه نشد! مطمئنم از قبل می دونست!
سایه خیلی قاطع به سرعت نظریه او را تایید کرد:
-آره می دونستم!
جونگین با چشم هایی متجب لب زد:
-چشه این که تازه داشت می گفت از دست پنهون کاری فلیکس شکاره!
انگار هان هم مثل او همین قدر متعجب بود که این حرف را زد:
-تو که گفتی از دست فلیکس و دروغش ناراحتی!
سایه این بار هم به سادگی حرف او را تایید کرد:
-آره ناراحتم که با یه بهونه دروغی دور بودنش از من و توجیح می کنه!
انگار دوباره مینهو جوش آورده بود چون صدایش بالا رفت:
-ببین برای من فاز اعتراف تو کلیسا گرفتی و فقط از چیزایی که دلت می خواد بدونیم حرف می زنی، ولی اشتباه گرفتی این جا بازجویی به پا شده، پس حق نصفه و نیمه اعتراف کردن به گناهت و نداری باید بدون از قلم انداختن حتی یه نقطه، لو بدی خودت رو!
سایه فرزند پدرش بود، بچه ی کسی که همیشه قدرت برتر بود و از بالا به بقیه نگاه می کرد، کسی که با یک نگاهش باعث می شد سرمای درون چشمانش طرف را به لرزیدن وادار کند، کسی که زیر بار زور نمیرفت اما زور کافی برای زور گفتن داشت، سایه نمی توانست اجازه بدهد، کسی برای او تعیین تکلیف کند و مثل پدرش عاشق به رخ کشیدن برتری اش و قدرت نمایی بود، پس در یک چشم به هم زدن تبدیل به یک سایه شد، بعد از آن ازمایش لوسیفر، همچنان قابلیت شنیده شدن صدایش در حالت سایه برای بقیه، باقی مانده بود پس با صدایی پر جذبه گفت:
-فکر می کنی از کسی که اراده کنه می تونه از جلوی چشمات محو شه می تونی به زور اعتراف بگیری؟
مینهو عصبی روی رد مشکی رنگی از سایه که کف زمین دیده می شد لگدی زد و غرید:
-لعنت به تو و بچه بازی هات!
سایه قهقه ای زد:
-الان فکر می کنی اصلا پات رو حس کردم؟ تو فقط داری ردی از یه انرژی تاریک و ذات اصلی من رو می بینی! انرژی قابل لمس نی!
مینهو کلافه دستی به موهایش کشید:
-تو بر می گردی به حالت انسانیت دیگه اون وقت همین پا رو می کنم تو حلقت تا واسه من زبون نریزی!
هان می دانست سایه اصلا شخص مغرور و اهل پز دادنی نیست و این حرکت الانش فقط تقلید از رفتار پدرش است و بس، سایه عاشق انسان ها و دنیای انسان ها بود، برای همین دلش می خواست بین آن ها محبوب باشد دلش می خواست آدم ها و افکارشان را بفهمد، هان بعد این همه سال دیگر خوب او را می شناخت، تازه خوده فلیکس بعد از برگشتن از جهنم گاهی با او بیرون می رفت و در تمامی مدت از سایه
حرف می زد انگار می دانست قرار است به زودی برود و می خواست حتی یک نفر هم که شده به جای او و حتی اگر به اندازه ی او هم نشده حداقل مقداری، سایه را بفهمد و درک کند!
هان به جمینی که دیگر تبدیل به یک سایه شده بود زل زد و گفت:
-می دونم که خودت هم دلت می خواد کمک کنی سر از کار اون ها در بیاریم و برشون گردونیم چرا به جای لجبازی و دعوا نمیای بگی از کجا چیزایی که نباید رو می دونی!
سایه که انگار قانع شده بود قصد برگشت داشت اما میخواست جانب احتیاط را رعایت کند پس گفت:
-اول اون عشق وحشیت رو سفت بگیر!
هان دستش را سمت مینهو دراز کرد، مینهو با اخم مشت دست راستش را به کف دست چپش کوبید:
-نه این دست ها فعلا برای کتک زدن اون بچه پررو،
رزرو شدن!
هان با نگاهی راسخ و لحنی محکم گفت:
-یا دستت و میدی بهم و از گرفتن دست عشقت کیف می کنی یا دستم و به صورتت تقدیم می کنم و از چکی که خوردی لذت می بری!
مینهو که می دانست هان سرتق تر از این حرف ها هست و حتی بعد گذشت این همه سال و وارد دهه سی سالگی شدن هم رفتارش ذره ای تغییر نکرده فوری دست او را سفت گرفت و انگشت هایش را قفل انگشتش کرد...
سایه به محض دیدن گره ی دستان آن ها به جسم انسانی اش برگشت، چند قدمی عقب رفت تا فاصله را حفظ کند، حدسش درست بود چون به محض عقب رفتنش، پای مینهو هم برای لگد زدن بلند شده بود و زمان بندی خوبش باعث شد قسر در رود و کتک را نوش جان نکند، هان چپ چپ به مینهو نگاه کرد و مینهو لبخند دندان نمایی تحویلش داد، هان بی توجه به خنده ای که پررویی او را نشان می داد به سایه گفت:
-خب لب باز کن تا رم نکرده!
سایه با مظلومیت پشت سرش را خاراند:
-بگم کی بهم اطلاعات میده بیش تر هار میشه!
هیونجین که تا الان فقط مشغول خوردن آب میوه اش و تماشا کردن جنگ و جدال آن ها بود بالاخره خودش را دخالت داد:
-وینا بهش آمار داده!
مینهو با صورتی متعجب سمت او چرخید:
-وینا سگ کیه؟عزیزه عمو تو هنوز حالت جا نیومده داری چرت می گی!
سایه با صورتی اخم آلود به مینهو خیره شد از لفظ سگی که به کار برده بود برای وینا هیچ جوره خوشش نمی آمد!
مینهو به عمویش خیره شد و گفت:
-میبینم که تیکه کلام عزیز، تو دهه سی سالگیت به دستور زبانیت اضافه شده!
مینهو سری تکان داد:
-آره آپشن جدیدی که فقط برای کسایی که واقعا عزیزن به کار برده میشه!
به هان خیره شد، هان که قصد طفره رفتن از زیر آن نگاه سنگین و معنی دار را داشت چشم چرخاند:
-میشه انقدر حاشیه نرید!
هیونجین برای بار آخر نی را به دندان گرفت و مقداری آب میوه برای جان دادن به گلویش و آماده کردنش به سخنرانی قورت داد:
-بزار خلاصه اش کنم حقیقت این که شما دوتا حتی اسم اصلی کسی که باعث شده یه زندگیتون هدر بره و تو زندگی بعیدتون هم تا هفده سالگی اثرات جانبیش رو بکشید رو نمیدونید!
مینهو با چشم هایی درشت شده لب زد:
-زن شیطانی رو میگی؟ منظورت این که اون زنیکه و این موذی باهم ارتباط دارن؟
هیونجین شانه ای بالا انداخت:
-گردنبند دوره گردن زن شیطانی که میگه اونا تو رابطه ی عاشقانه ان!
هان چینی به بینی اش داد:
-با یه روح مرده رل زدی؟ آنرمال نیست این کارت؟
سایه لبخند کم رنگی به این حرفِ هان زد:
-الان به نظرت من نرمالم؟ من تو دنیای زیرین به دنیا اومدم اون بعده از دنیا رفتن به دنیای زیرین اومده، اشتراک های زیادی داریم!
هان سری تکان داد:
قانع کننده بود...
مینهو با چشم هایی متعجب به هان زل زد:
-هی این که یه دوست دختر روح داره مهم نیست، این که اون روح کیه مهمه! یادت رفته اون چه بلایی سر جدامون اورد و تا چن تا نسل تاوانش رو دادن و دودش تو چشم ما هم رفت؟
هان پیشانی اش را خاراند:
-ما پای اون درخت، کینه هامون رو خالی کردیم مینهو! الان من کاملا نسبت بهش خنثی و خالی ام! منم مثل تو علاقه ای بهش ندارم، پس بهش اهمیتی هم نمیدم، برای متنفر بودن از کسی باید به اندازه ی دوست داشتنش پای احساساتت رو وسط بکشی من نمی خوام هیچ احساسی رو خرج اون کنم، پس بیا اهمیتی بهش ندیم به ما مربوط نیست!
مینهو شروع کرد به نفس عمیقی کشیدن تا از طریقش بتواند آرامش خودش را حفظ کند، واقعا دیگر در این جر و بحث ها مغزش داغ کرده بود چند سالی می شد که بعد هفده سالگی اشان در آرامش به سر می بردند و گذشته را خاک کرده بودند اما ورود آن دو بچه به خانواده هایشان گذشته را نبش قبر کرده و تمام دردسر های تلخ را زنده کرده بود.
هان نگاه متعجبی به هیونجین انداخت:
-تو از یه گردنبد چه طوری متوجه رابطه ی بینشون شدی!
هیونجین تک ابرویی بالا انداخت و چهار زانو نشست، این ژست عوض کردنش به خاطر هیجان زده شدنش بود، با افتخار چگونگی رسیدنش به این کشف هوشمندانه را شرح داد:
- دقیقا شبیه همین گردنبد همیشه تو گردن چانگبین هست، قبلا جونگین ازش پرسید که چرا انقدر به اون گردنبد اهمیت میده و هیچ وقت درش نمیاره، اونم گفت که فلیکس این و به عنوان نماده شناختن هم و دو طرفه شدن رابطشون گرفته و ازش خواسته روزی که میتونه احساساتش رو قبول کنه این رو دور گردنش بندازه؛ چانگبین هم هیچ وقت درش نمیاره چون دیگه احساس فلیکس براش مثل یکی از اعضای بدنش یه چیز حتمی که بدون اون نمی تونه زندگی کنه و زندگیش دچار اختلال میشه پس هیچ وقت اون عضو که همون گردنبنده رو از خودش جدا نمی کنه!
مینهو با چشم هایی متعجب گفت:
-اون موقعی که اون زوج هنوز این جا بودن فقط ده سالشون بود چه طوری انقدر دقیق حرف هایی که شش سال پیش شنیده رو یادشه! اصن یه بچه ی ده ساله چه طوری همه ی این حرف ها رو درک کرده !
هان که بی توجه به تمام شدن جنگ بین سایه و مینهو که باعث میشد دلیلی برای سفت نگه داشتن او باقی نماند و حتی بی اهمیت به عرق کردن دست هایش همچنان دست مینهو را نگه داشته بود محکم تر دست او را فشارد و آهسته لب زد:
-این هوش و آگاهی بیش تر از سنش گاهی من و می‌ترسونه، جمین هم گفت که اون ها روحشون حتی عمیق تر از بشریت پس نباید با بشر مقایسه اشون کنیم!
جمین سمت هیونجین رفت و به شوخی دستش را دور گردن او حلقه کرد و مثلا داشت او را خفه می کرد، هیونجین با خنده کمی دست و پا زد:
-چیه نمی خواستی بقیه بفهمن انقدر خلاقیت نداری که مجبوری ایده های بابات رو برای مخ زدن رو کش بری!
سایه گونه ی هیونجین را گاز سطحی گرفت و موهایش را بهم ریخت:
-نه این خفه کردنت، تاوان دهن لقیت نیست به جرم زیادی باهوش بودنت محکومی به چلونده شدن اصلا به چه حقی انقدر همه چی تمومی، قلبم و می لرزونی!
هیونجین که بالاخره توانسته بود از دست های او بیرون بیاید با اخمی مصنوعی شاکی غر زد:
-هی مگه بچم که می چلونیم و گازم می گیری، با من عین بچگیام رفتار نکن از اون حرفای لوسم نزن من دیگه بزرگ شدم!
سایه با دو انگشت نوک بینی او را کشید:
-مهم نیست چن سالت شه به چشم من همون نوزادی که تهیون با ذوق تو بغلم گذاشتش!
هیونجین با یا آوری این که پدرش را در آن مه نتوانسته درست و حسابی ببیند؛ بغض درون گلویش چنبره زد، همیشه احساس می کرد می تواند ردی از پدرش را درون سایه پیدا کند...
آن دو نفر مثل سولمیت هم می مانند زیادی هم را می فهمیدند و شبیه هم بودند.
ناگهان کاملا غیر منتظرانه سایه را در آغوش کشید و سرش را بین سینه ی او قایم کرد تا حلقه ی اشک درون چشمش دیده نشود.
سایه پشت او را مالاند و زیر گوشش لب زد:
-دلت گرفته؟!
هیونجین فقط سرش را تکان داد!
سایه پشت موهای او را نوازش کرد و لب زد:
-نگران نباش چشم بهم بزنی بابات میاد اون وقت ازش میخوام به تو هم روشایی که استفاده کرده تا مخ مامانت رو بزنه رو یادت بده، این طوری تو هم مثل من با الهام از پدر عشقت و دو طرفه می کنی!
هیونجین به خنده افتاد سرش را از سینه ی جمین بیرون آورد و با لبخندی محزون گفت:
-بعید می دونم جواب بده، من فارق التحصیل عشق یه طرفه ام دیگه توش استاد شدم، تو عشق دو طرفه هیچ جوره نمیتونم پاس شم مدام توش میفتم!
مینهو خیره به آن دو نفر با حرص زیر گوش هان لب زد:
-برای همین ازش بدم میاد اول برادرم و دزدید حالا هم برادر زادم و دزدیده!
هان هم با صدایی آرام جواب او را داد:
-انقدر حسود نباش باید قبول کنی که شخصیت جمین با داداشت خیلی همخونی داشت برای همین با هم میساختن الانم به خاطر اون شباهت هیونجین رد پای باباش و توی سولمیتش جمین پیدا می کنه!
مینهو با لب های جمع شده از حسادت به آن ها زل زد و به از مدتی کوتاه لب باز کرد:
-من همخون باباشم ولی باهام حس صممیت نمی کنه!
هان بالاخره قفل دستانشان را باز کرد دستش را دور شانه ی مینهو انداخت و گفت:
-قبول کن که ما درگیر برنامه های کاری و تور و اهنگ ساختنمون بودیم این بچه پیش همین کسی که چشم دیدنش رو نداری قد کشیده!
مینهو گردنش را خاراند و لب زد:
-از دستش حرصی میشم بهش حسودی می کنم ولی ازش بدم نمیاد، ممنونش هم هستم که هم برای برادرم هم بچه اش یه تکیه گاه بوده!
هان با خنده ضربه ای به شانه ی او زد:
-خب رفتارت داره برعکس چیزی که تو قلب رو بهش نشون میده! دیگه سی سالت داره تموم میشه و هنوز ابراز درست احساساتت به دیگران و یاد نگرفتی!
مینهو هم با خنده به چشم او خیره شد:
-تو هم داری سی سالگیت و تموم می کنی و هنوز عادت دست به زن داشتن از سرت نیفتاده!
هان در جواب او فقط لبخند زد....
هیونجین ناگهان جو احساسی بین خودش و سایه را با سوالش بهم زد:
-راستی چرا هنوز جونگین بهوش نیومده؟؟
سایه با چهره ای متفکر که درگیر شدن ذهنش، را نشان می داد، به او زل زد:
-راست می گی ها!
با هم به سمت اتاق رفتند، جونگینی که بی صدا فقط مشغول استراغ سمع بود با دیدن هیونجین مانند بچه هایی که با دیدن مادرشان تمام غصه ها و غر هایی که در دلشان هست یادشان می آید با لب های آویزان غر زد:
-کجا بودی، زخم بستر گرفتم تو این وضعیتِ دراز کش، این سیم ها چین چرا بهم وصلن بیا جداشون کن!
هیونجین سر تاسفی تکان داد سمت او رفت و همان طور که سیم ها را جدا می کرد:
-به خاطر این شکلی به کار کشیدنت از من بقیه تو مدرسه من و پرستار تو می دونن دیگه!
جونگین بالاخره توانست از تخت پایین بیاید و از اسارت سیم ها رها شود:
-اینا چی بودن؟
سایه لبه ی تخت نشست:
- جدید ترین اختراع منِ قابلیت این که خاطرات آدم ها که به صورت تصویری تو مغزشون ذخیره شده رو استخراج کنه و مثل یه فیلم تو صفحه نمایش نشون بده!
جونگین متعجب لب زد:
-این که لایو بود خاطره رو ثبت نشده بیرون می‌کشیدی؟
سایه لبخند غرور آمیز و از خود متشکری تحویلش داد.
هیونجین به تلویزیونی که الان خاموش بود اشاره کرد:
-داشت ما و ذهنمون رو باهاش دید می زد...
جونگین با چشم های ریز شده غرید:
-این تجاوز به حریم شخصی منم باید اگه عمو فلیکس برگشت بهش لو بدم با کی قرار می زاری تا بی حساب شیم تو فوضولی تو مسائل شخصی هم...
سایه دست هایش را توی هوا تکان داد:
-من با سوبین هم یه سره کل کل داشتم حالا بچه اش هم اضافه شده! احترام به هیونگت یادت نره پسر عموی نچسبم!
جونگین لب هایش را کج کرد:
-من که یادمه چه طوری خواهرم و میپرستیدی به من میرسه یادت میاد بچه های سوبین نچسبن!
سایه آهی کشید:
-منم موندم چرا انقدر احساس مسئولیت دارم نسبت تویی که می دونم قاتلِ عروسک کوچولوی منی!
جونگین عصبی با چشم هایی اشکی داد کشید:
-تنها اشتباه و بزرگ ترین اشتباهم و باید هی یادم بیاری؟ فکر می کنی کم دارم تاوان می دم!
سایه با صورتی خشمگین انگشت هایش را تهدید وارانه تکون داد:
-بابای من و عشقش آواره ی خلع شدن تا گند کاری تو رو جمع کنن تو فقط عروسکم و ازم نگرفتی بابامم ازم گرفتی پس حقته هر روز بهت یادآوری شه چن تا زندگی به خاطر تشنه ی زندگی بودن تو درگیر شده!
هیونجین دستش را دور کمر جونگینی که از خشم می لرزید انداخت و او را به خود چسباند به سایه نگاه کرد:
-میشه بس کنی! ما تو خلسه آگاهی فهمیدیم آسیب دیدن بقیه برای محافظت از ما قرار نی هدر بره، جونگین و شخصیت منفی داستان نشون نده چون قراره ما ناجی شما باشیم!
البته هیونجین حتی خودش هم به این حرفش که قرار نی زندگی ها حیف شوند و ناجی هستند زیاد ایمان نداشت.
سایه دستی به صورتش کشید:
-اوکی حتی اگه حق بوده باشه حرفام قبول دارم که تند رفتم!
هیونجین سرش را تکان داد:
-می ریم یکم قدم بزنیم ، تا یکم هوا بخوره به سر داغ کردش، آروم بشه!
سایه سری تکان داد:
-اوکی مواظب خودتون باش!
هیونجین دستش را بلند کرد:
-خداحافظ...
همان طور که سایه و تهیون خیلی صمیمی بودن به حدی که از برادری پا فرار تر گذاشته بودند، سوبین و فلیکس هم همین وضعیت را داشتند، برای هیونجین سایه تکیه گاه وحتی جایگذینی بود در نبود پدرش، برای همین برای او احترام قائل بود، شوخی هایش حد و مرز دار بود و حتی در مواقعی ازش حساب می برد!
ولی برای جونگین اوضاع فرق داشت، پدران، آن ها باهم رفیق بودند پس اصطلاح عمو برای بچه هایشان جا افتاده بود با وجود اختلاف سنی شدید باز هم جونگین به سایه به چشم برادر بزرگ تری که زیاد باهم سازش ندارند و کل کل هایشان زیاد است نگاه می کرد، اتفاقا در برابر سایه لجباز هم می شد!
روابط آن ها پیچیده تر از این ها بود که شخصی که از ابتدا با زندگی آن ها همراهی نکرده متوجه اش شود!
اگر شجر نامه ای برای فلیکس و چانگبین و مینهو و هان و بیول و سوبین و تهیون و همسرش کشیده می شد و در زیر شاخه ی آن را جمین و هیونجین و جونگین را رسم می کردند، بقیه از پیچ در پیچ شدن گره های زیادی که این چهار زوج و بچه ها را بهم متصل می کرد، و حس های متفاوتی که آن ها به هم داشتند را در پی نوشت آن با رسم شکل توضیح می دادند، کسی که این شجره نامه را می خواند قطعا سرگیجه می گرفت و تمامی فسور های مغزش تا مرز سوختن اتصالی می کرد.
هیونجین، جونگین را سمت در خروجی هدایت کرد...
مینهو با دیدن چشم های کاسه ی خونِ جونگین و هیونجینی که دستش دور کمر او بود و برای راه رفتن راهنمایی اش می کرد تا با جونگین با آن پاهای سست پخش زمین نشود، سوالی نپرسید.
ولی بعد خروج آن ها وارد اتاق شد و سایه را مخاطب قرار داد:
-چش شده بود کجا رفتن؟
سایه روی تخت دراز کشید و آرنجش را روی چشمش قرار داد که هیچ نوری درزی برای نفوذ به چشم های بسته اش پیدا نکند:
-هیچی زود بر می گردن!
هان روی تخت دومی نشست همان تختی که چسبیده به تختی که سایه رویش دراز کشیده بود، قرار داشت.
به او زل زد و لب زد:
-حال حرف زدن داری!
سایه صادقانه جواب داد:
-بستگی داره حرفش راجب چی باشه...
هان با تردید لب زد:
-راجب نحوه آشناییت با زن شیطانی!
مینهو دوباره داشت کنترل خودش را از دست می داد:
-گفتی برات مهم نیست که این سوالت خودش اهمیت دادن و نشون می ده!
سایه بی توجه به حرف مینهو تذکر داد:
-وینا صداش کن!
هان سری تکان داد:
-باشه!
بعد گفتن این حرف رو به مینهو خطاب قرارش داد:
-میشه دو دقیقه گارد نگیری فصولیم و ارضا کنم؟
مینهو به حالت نمادین زیپی مقابل دهانش کشید...
سایه سر جایش نشست و تکیه داد به میله ی کوتاهِ پشتی تخت:
-دورانی که فلیکس جهنم بود نمی زاشتن من برم دنیای زیرین وقتی اون نگهبانای اجیر شده می گفتن پرنس جهنم ورودت و ممنوع کرده دلم می خواست خرخره اشون و بجوعم! من از شنیدن صداش تو ذهنم و ندیدنش بریده بودم من کل زندگیم اجازه ی جدا شدن ازش رو نداشتم و برای آزادی له له می زدم ولی وقتی ازش جدا شدم فهمیدم چقد بهش عادت کردم و این دوری ازار دهنده است؛ فکرش رو کن، دلم برای دیدن صورتی که یه روزایی از همیشه دیدنش دیگه خسته شده بودم، تنگ شده بود!
مینهو نتوانست پای حرفش برای سکوت کردن بایستد نیشخندی زد:
-ما آدما همیشه همینیم،برای داشتن چیزی که نداریم بال بال می زنیم ولی وقتی به دستش میاریم اونقدراهم خوشحال نیستیم انگار موقع رویا پردازی برای داشتنش شاد تر از لحظه ایم که واقعا داریمش!
سایه به خاطر درگیر شدن ذهنش داشت قلنج انگشت هایش هایش را به نوبت می شکاند:
-ببین از خوشحالی داشتن جسم تو پوست خودم نمی گنجیدم، از آزادیم لذت می بردم، اما نمی خواستم این ازادی به قیمت نبودن فلیکس باشه من جفتشون رو باهم می ساختم!
هان موشکافانه گفت:
-ولی تا این جا که عاشقانه های بین تو و پدرت بود، کی پای وینا میاد وسط!
این که از آن لقب زن شیطانی استفاده نکرد نشان می داد به تذکر سایه گوش داده!
سایه با خجالت لاله ی گوشش را بین انگشت هایش گرفت و مالاند:
-خب روح های شیطانی و گناهکار برعکسِ ما موجودات دنیای تاریک که زاده ی دنیای زیرینیم نمی تونن بین دنیا و جهنم در گردش باشن، چون در اصل زندانی اون جان مگر این که کائنات اون ها رو به خدمت گرفته باشه!
مینهو دست به سینه شد:
-که زن شیطانی هم به خدمت گرفته شده!
سایه برای تای او بشکنی زد و سپس با انگشت اشاره به او اشاره زد:
-درسته!
هان بین ابروهایش را خاراند:
-خب دارم یه حدسایی می زنم، از وینا استفاده کردی تا به پدرت سر بزنه؟
سایه با یادآوری آن روز ها لبخندی روی لبش نشست:
-اولین بار اون و تو شهر بازی فلیکس دیدم، از این که تو این ماموریتش هم شکست خورده و برای خدمت بعدی باید عازم شه عصبی بود بهش گفتم اگر مدام بره جهنم و برام از فلیکس عکس و فیلم و خبر بیاره، بهش کمک می کنم که یه مدتی کائنات و دور بزنه تا زمانی که بتونه روحیه خودش و برای ماموریت بعدی به دست بیاره و با این وضع افسرده به کار بعدیش هم گند نزنه!
مینهو کنجکاونه پرسید:
-از این راه هام بلدی چی هست حالا!
سایه یکی از چشم هایش را با انگشت مالاند و خمیازه ای کشید:
-اونش بماند از اسراره، خلاصه که همین نقطه شروع آشناییمون بود!
هان دستی به چانه اش کشید و به ساعت مچی اش زل زد:
-که این طور! راستی میگم نیم ساعت شده که ما درگیر خاطره تعریف کردنیم چرا هنز از هوا خوری برنگشتن؟
مینهو هم گوشی اش را بیرون آورد:
-بزار زنگ بزنم به هیونجین ببینم کجا موندن!
سایه ناخن شصت لاک مشکی خورده اش را به دندان گرفت:
-میگم دوباره بیهوش نشن برن تو پوچی و خلع؛ خیابون که مثل مدرسه اشون نیست یکی پیداشون کنه حتی ببرتشون بهداری و بعد خبرمون کنه!
نگرانی در وجود همگی اشان رخنه کرد اما هیونجین بدون این که اهمیتی به تماسی که عمویش با او گرفته بود بدهد، رد تماس داد و به جونگین خیره شد:
-تو هم چیزایی که من تو خلسه آگاهی دیدم و دیدی درسته!
جونگین لب هایش را تر کرد و گازی به بستنی اش زد و به صندلی سوپر مارکت که بیرون چیده شده بود تکیه داد:
-آره الان می دونیم قیامت دقیقا چیه و هدفمون از به دنیا اومدن تو کالبد بشر چیه بوده!
ناگهان بعد گفتن این حرف خیز برداشت و بدون این که میز را مانعی ببیند بدنش را سمت هیونجین کشید، هیونجین با چشم هایی گرد شده نظاره گر او شد، جونگین با دستش یقیه ی هیونجین را پایین کشید و به تایمر روی سینه ی او خیره شد:
-فقط دوازده ساعت مونده!
هیونجین بالا رفتن تپش قلبش را حس می کرد، آب دهانش را قورت داد و کنترل خودش را به دست گرفت:
-آره بیا چک کنیم که بعد اون همه خون خوردن، خونمون آماده شده برای دوازده ساعت دیگه یا نه!
جونگین عقب گرد کرد و دوباره روی صندلی اش نشست، بستنی اش را در دهانش فرو کرد به گونه ای که لپ هایش باد کرده و فقط چوب بستنی بیرون مانده بود، هیونجین با دیدن حالت صورت باد کرده ی او حس کرد قلبش به گز گز افتاده است، لب هایش را روی هم فشرد تا خودش را برای بوسه زدن به آن لپ ها کنترل کند.
جونگین بستنی را به قصد آزاد شدن دستش اینگونه بلیعده بود و حالا مشغول باز کردن جلد قیچی بود که از همان سوپر مارکت خریده بودند...
بالاخره موفق شد، قیچی را سمت هیون گرفت و به خاطر پر بودن دهانش فقط اصوات نامفهومی در آورد:
-اوووم...
با چشم به قیچی اشاره کرد، هیونجین متوجه منظور او شد، قیچی را گرفت و بازش کرد و بین آن دو تیغه جدایی انداخت.
به خاطر نو بودن تیز بود، پس با یک بار کشیدن آن روی ساعدش موفق به برش دادن پوستش شد اما خون زیادی بیرون نزد زیرا زخمش سطحی بود، با چشم هایی کلافه گفت:
-حالا تا ما تیغ نیاز شدیم باید موجودیشون تموم شه!
جونگین که بالاخره بستنی را از دهانش بیرون آورده بود و می توانست آزادانه حرف بزند گفت:
-همین یه ذره برش بسه نیاز نی پاره پوره شی تا رنگ خونت رو ببینیم که!
هیونجین نگاهی به باریکه ی خونش که به درخشندگی یک طلا بود انداخت:
-پس خونمون طلایی شده، حالا که سلاح ساخته شده؛ وقت کشتاره!
چشم های جونگین با شنیدن این حرف برق زد!




Born Of Blood 3Where stories live. Discover now