part 16

115 24 21
                                    

(بحران یین یانگ)

دو پسری که روحی قدمت دار اما جسمی نوجوان داشتند به آنی احساس کردن چشم هایش نور خود را از دست داده و پرده سیاهی جلوی دیدگانش چیره انداخته است.
اما فقط نور دیدگانشان را از دست ندادند ادارک آن ها هم تحلیل رفته و همین باعث شد جفتتشان درست مثل جان دار هایی که با روش تاکسیدرمی خشک می شوند تا بتوانند نقش مجسمه ای دیدنی را ایفا کنند بدون هیچ حرکتی بر جای خود میخکوب و بی حرکت باشند.
صدای کریستال که سرشار از نگرانی بود به گوششان رسید:
-هی حالتون خوبه چرا ماتتون برده؟
ماشینی درست کنار پای آن ها ایستاد و سری از شیشه عقبی بیرون آمد و گفت:
-چون کور شدن و دارن می شاشن تو خودشون از ترس!
کریستال که از بعد برگشتش به دنیا و رها کردن پوچی اولین باری بود که سایه را می دید با هیجان جیغی کشید:
-جمین باورم نمیشه خودتی!
سایه به محض این که پایش را از ماشین بیرون گذاشت کریستال مانند گلوله ی از خشاب رها شده با سرعت زیاد در و خودش را سمتش پرتاب کرد و در بغل او خودش را جا داد.
سایه به خاطر برخورد محکم او به سینه اش کمی پایش لغزید و تعادلش بهم ریخت اما زود خودش را جمع و جور کرد و استوار ایستاد، دستش را دور شانه ی دختر حلقه کرد و گفت:
- چه طوری عروسک کوچولو؟
کریستال بدون این که خودش را از او جدا کند گفت:
-این جسمی که برام انتخاب کرده هم قده خودتِ مطمئنی می تونی هنوز کوچولو صدام کنی؟
سایه به آرامی یک شاخه از موی او را کشید و کریستال آخی از زبانش بیرون آمد، اما قبل این که غر بزند سایه پیش دستی کرد:
-تا زمانی که من صحنه ی با پوشک چهار دسته پا رفتنت رو دیده باشم می تونم کوچولو ثدات کنم حتی اگه قدت اندازه غول های تایتان باشه!
کریستال از آغوش او بیرون آمد و با چشم هایی که خیس بودن و هر لحظه ی آماده ی بارش لب زد:
-دلم برات تنگ شده بود جمین!
سایه لبخند پررنگی زد:
-منم!
فلیکس بالاخره از خودش رو نمایی کرد و از ماشین پیاده شد، بیول با تعجب پرسید:
-راستی عمو چرا این جایید اصن؟
سایه که دلش به وسعت یک اقیانوس از شکایت پر شده بود و می توانست به اندازه ی هزاران سال تیکه های آماده ی پراندن به سمت فلیکس داشته باشد، فوری از موقیت استفاده کرد تا مقداری از موج خشمش را به رخ بکشد:
-مثل همیشه وقتی که دنیا به کام فلیکس نمی چرخه اون قراره قهرمان شیطانی داستان باشه تا از از طریق روش های بدی که داره به نتیجه ی مثبتی که می خواد برسه و کاری کنه دنیا به سازش برقصه! این که چن نفر تو این روش منفیش قراره قربانی بشن هم که اصلا مسئله مهمی نیست مگه نه؟
فلیکس احساس می کرد سایه نیازی نیست در مشکلات کائنات و دنیای زیرین و قضیه ی قیامت دخالتی داشته باشد، برای همین او را در جریان نقشه هایی که در طی این سال ها در پوچی می ریخت نمی گذاشت؛ فکر می‌کرد بی حاشیه بودن سایه به نفعش است و بهتر است از آزادی که همیشه دلش می خواست به دست بیاورد و الان در چنگش قرار داشت، لذت ببرد و نباید در بند اتفاقات مثلث سه دنیای پوچی و کائنات و زیرین باشد، پس با پنهان کاری او را خارج از گود نگه داشت!
سایه از این دور انداخته شدنی که مثلا به نفع او بود تنفر داشت و خودش را قربانی تصمیمات فلیکس می‌دانست ؛ فلیکس هم به خوبی متوجه مقصود حرف های او و دو پهلو حرف زدنش که اشاره به همان قضیه داشت، شده بود ؛ نیشخندی زد:
-قرار نیست از تیکه انداختن به من خسته شی نه؟
سایه ابرویی بالا انداخت:
-نه تا وقتی که اعتراف کنی حق دارم از دستت شاکی باشم و اشتباه کردم!
فلیکس با دست به خودش اشاره کرد:
-من هیچ اشتباهی نکردم!
این بار دستش را سمت سایه نشانه گرفت:
-این تویی که اشتباه برداشت می کنی!
کریستال وسط جنگ آن ها پرید:
-ببخشید که وسط متلک پرونیتون جفتک می ندازم ولی میشه بگید داداشم و دوست پسرش چرا رفتن تو هپروت؟ این جایید که کمک کنید درسته؟
سایه کل ماجرا را ول کرده و به جزئیات گیر داد:
-البته هنوز دوست پسرش نشده!
فلیکس اما حس کرد باید توضیح مفصلی بدهد تا کریستال متوجه قضایای پیش آمده شود:
-این دو تا برای پیدا کردن نماینده دنیاها به چشم هاشون دارن تا بتونن هاله اش و تشخیص بدن، کائنات پر از نیروی یانگ برای همین به عنوان یه منبع می تونه تمام این نیرو رو هر وقت که بخواد مکش کنه و جذب کنه؛ الان تمان نیروی یانگی که توچشم اینا جریان داشته رو مثل زالو مکیده، میدونی که روشنایی پر شده از نیروی یانگ؛ برای همین چشماشون روشنایی و از دست داده و تیره و تار شده دیدشون!
سایه این بار بی حاشیه رفتن دنباله ی حرف او را گفت:
-ولی روحِ جونگین داداش محترمت ساخته شده از یانگ مطلقِ می تونه تو یه لحظه این انرژی رو به جسم خودش و نیمه ی دیگه اش هیونجین منتقل کنه برای همین ادراک جفتشون رو گرفتن تا نتونن خودشون رو درمان کنند!
فلیکس با افتخار دست به سینه شد:
-ولی مثل این که یادشون رفته من با یه مکنده رابطه دارم و خودم هم تو جهنم یاد گرفتم یین رو کنترل کنم!
چانگبین کلا قصد پیاده شدن از ماشین را نداشت برای همین صندلی راننده را خوابانده بود و با چشم های بسته داشت ریلکس می کرد ؛ البته پنجره را پایین کشیده بود تا گوشش بتواند مکالمات را بشنود، وقتی صحبت از خودش شد با بی میلی چشم باز کرد:
-انقدر زود نوبت نقش آفرینی من رسید؟ ولی من هنوز خستم!
کریستال دستش را لبه ی پنچره ی باز گذاشت و سرش را داخل برد:
-چرا انقد لهیده و خسته ای عمو؟
چانگبین که انگار منتظر این بود که کسی هم از او حالی بپرسید آهی کشید و حرف هایی که در دلش سنگینی می کرد را به زبان اورد:
-واسطه جهنم و بهشت بودن اسون تر از واسطه ی این پدر و پسر بودنِ دهنم با وساطت کردن بین دعواهای شبانه روزیشون صاف شده!
فلیکس کاملا حق به جانب جلو آمد و با انگشت به کریستال علامت داد تا عقب برود و جا را برای او خالی کند:
-بهت گفتم که می تونی یه هنذفری تو گوشت بزاری کلا دخالت نکنی خودت عاشق آب ریختن روی آتیش و خاموش کردن شعله های دعوای مایی!
چانگبین تک ابرویی بالا انداخت:
-نه این که تو هم بدت میاد که من مثل توپ فوتبال پاس داده بشم که نازتون و بکشم و اروم شید!
لبخند پررنگی زد و مثل همیشه رک و صادقانه احساساتش را بی خجالب به لب اورد:
-واقعا دیدن تلاشات برای نازکشی و اروم کردن ما کیف میده! حالا بشین اون دو خطی که می دونی رو بنویس!
سایه که به خاطر بهم ریختگی احساست درونیش کاملا در وضعیت روحی حساسی قرار داشت و ناگهان حس هایش فوران می کرد و سریع فازش تحت تاثیر عوامل بیرون قرار می گرفت به آنی رگ کلافه بودنش بالا زد با خشم به دیوار تکیه داد و ویپش را از جیبش بیرون اورد، این ویپ را با تهیون از یک برند و یک رنگ خریده بودند تا باهم ست باشند، سعی داشت با دود درست کردن خشمش را هم دود کند!
فلیکس سر چرخاند و با دیدنِ سایه در آن وضعیت، با قدم هایی تند خودش را به او رساند و ویپ را از دستش بیرون کشید و بی توجه به نگاه شکاری و طلبکار سایه گفت:
-من چانگبین و از سیگارش ترک دادم اون وقت باید سیگار کشیدن توی جوجه رو ببینم؟
سایه نیشخندی زد:
-کلا کنترل کردن رو دوست داری همه باید برده ات باشن، این که برام تصمیم بگیری حق دخالت تو قیامت دارم یا نه کافی نبوده نه؟ سیر نشدی همون برای خوابوندن عطش کنترلت کافی نبوده نه؟ من بعد می خوای تو همچین مسائل کوچیکی هم فضولی کنی؟!
فلیکس ویپ را درون جیبش گذاشت و با همان نگاه های سرد و معروف و تن به لرز اندازش به سایه ی سرکش زل زد:
-اگر همین الان نمی شکونمش به خاطر این که لنگه ی همین و تو خلع زیاد تو دستِ رفیقت تهیون دیدم و می‌دونم براتون معنی خاصی داره و اگر همین الان فکت رو به خاطرحرفای مفتی که ازش بیرون میاد نمی شکونم فقط به خاطر این که به اون قیافت برای پیدا کردن یه شریک جدید که خیانت کار نباشه نیاز داری و با قیافه کج و کوله نمیتونی مخ بزنی!
سایه فلیکس را در وضعیت های ترسناک تری دیده بود برای همین از او وحشت نداشت با این که می داسنت تهدید های او تو خالی نیست او به راحتی پای بهترین رفیقش را شکونده بود پس برای خرد کردن فک او هم تردید نمی کرد با این حال فقط جلوی پدرش می توانست بچگی کند و لجباز و بی مسئولیت باشد، حالا که دیگر مسئول تنهایی مراقبت کردن از دو نوجوان نبود می توانست خودش هم مثل یک جوان نیازمند توجه رفتار کند و سرتق و یک دنده باشد برای همین با لحنی پررو طور به حرف آمد:
-الان فکر کردی وینا رو زیر سوال ببری من باهاش قطع ارتباط می کنم؟ هر کوفتی باشه به من مربوطه نه تو؛ این مشکل و بین خودمون حل می کنیم! بهتره انقدر زندگی من و شخم نزنی و دخالت نکنی توش ، چون داری رابطه ی پدر فرزندی بینمون رو شخمی تر از چیزی که هست می کنی!
کریستال آب دهانش را قورت داد:
-فکر کنم یکم زیاده روی کردی!
چانگبین سریع کمر بندش را باز کرد و در حین این که مثل جن زده ها از ماشین پایین می پرید گفت:
-اوه نه ، الان دهنش رو صاف می کنه!
حرفش کاملا به وقوع پیوست و حقیقی شد، مهلتی برای نجات دادنِ جمین نداشت ، همین حالا هم یک مشت حسابی روی دهانش پیاده شده بود!
لبِ سایه خون ریزی داشت با این حال مثل دیوانه ها فقط می خندید و پارگی اش را بی توجه به سوزشش، تشدید می کرد!
فلیکس به نظرش مشتی که زد کاملا به جا و حق بود، برای همین بی خیال داشت خون روی دستانش را پاک می کرد!
چانگبین سمتِ جمین دوید و چانه ی او را گرفت:
-ببینتم!
با دیدن آن التهاب و خون با خشم سمتِ فلیکس سر چرخاند:
-من مخالف خشونت والدینم می دونی که دلیل نفرتم از عموم به خاطر رفتارش با بیولِ! بعد جلوی من شبیه اون آشغال رفتار می کنی!
فلیکس خشمگین داد کشید:
-هیشکی بیش تر از من از عموت متنفر نیست پس بهتره جلوی من ازش حرف نزنی چون هوس کشتنش به سرم می زنه! در ضمن من باباشم داشت زیاده روی می کرد حقش بود!
چانگبین بی خیال مبحث عمویش شد، دستش را حمایتگرانه دور کمر پهلوی سایه حلقه کرد و روی خودشان مانور داد:
-خودت نگفتی از شریک آینده ات انتظار دیدی بچت و به چشم بچه ی خودش هم ببینه؟ منم گفتم اگر مثل تمام بچه های عادی باشه این کار و می کنم حالا که سایه شبیه بچه های عادی شده انگار به مذاق تو خوش نمیاد! اون دیگه سایه ی دوم تو نیست مجبور نیست همیشه طبق میل و خواسته ی تو رفتار کنه و دنباله روت باشه! باید بدونی الان من طبق خواسته ی خودت اون و بچه ی خودم می بینم پس بهتره بدونی متنفرم از این که به اسم والد بودن فکر کنی حق کتک زدنش و داری دیگه نبینم دست روش بلند کنی!
دستمالی از جیبش در اورد و دستِ سایه داد:
-جمین تو برو تو ماشین بشین!
سایه که بهتر از هر کسی میزان عشق فلیکس به چانگبین را شاهد بود و می دانست این که عشقش طرف او را نگرفته ممکن است چقدر برایش سنگین تمام شده باشد، با خوشحالی سمت ماشین رفته و قبل بستن در بوسه ای پروازی همراه با چشمک برای چانگبین فرستاد!
چانگبین لبخندی به این حرکت او زد، بچه ی کینه ای از گرفته شدن حال فلیکس داشت لذت می برد!
فلیکس در جواب حرف های چانگبین حتی یک کلمه هم نگفته بود!
خوشحال بود که می دید او انقدر به سایه اهمیت می‌دهد که بخواهد طرفش را بگیرد اما خوشش نمی امد کسی او را سرزنش کند یا دستور برایش صادر کند او شخصیتی داشت که به سختی زیر بار قبول اشتباهاتش و موافقت با بقیه می رفت برای همین این سکوتش به خاطر حس ناخوشایند ناشی از شنیدن لحن دستوری بود بیش تر!
با این حال نمی خواست با کش دادن قضیه این مسئله را دنباله دار کند برای همین تغییر مبحث را ترجیح می داد:
-می خوام تمام نیروی یین رو از چشم هاشون بیرون بکشم! بنویس بعد از تخلیه شدنِ چشم های اون ها از نیروی یین و یانگ اون ها به تنظیمات کارخونه برگشت و کالبد خالی چشم خودش رو با ساخت دوباره ی هر دو انرژی یین و یانگ بازسازی کرد .
چانگبین دیگر می دانست نوشته های قلمش تا وقتی که مربوط به مسائل دنیای غیر انسانی باشد کاملا به حقیقت می پیوندد قدرت مکنده بودن او برای این بود که پیغامش در طبیعت جاری شود و نیروهای در گردش طبیعت وظیفه داشتند به آن پیغام لباس حقیقت بپوشانند تا به واقعیت منجر بشود.
ابتدا فلیکس دست هایش را بالا برد و با تمرکز تمام انرژی تاریک یین را از چشم آن ها بیرون کشید او نمی توانست این انرژی را در بدن خودش حمل کند زیرا بالانس و اعتدال کالبد انسانی اش بهم میریخت برای همین مجبور بود آن را در فضا پخش کند.
انرژی یین می توانست خرابی های زیادی به بار بیاورد!
مثلا مثل اولین برخوردش با تهیون توانسته بود انرژی یین را سمت پای او هدایت کند او زمین خورد!
الان هم به خاطر پشخ شدن این انرژی در زمین، افتادن های زیادی داشت رخ می داد...
مثلا آدمی که سرما خورده بود و داشت از خیابان عبور می کرد مریضی اش تشدید شد و روی زمین ولو شد!
ماشینی که همین الان هم لنگ ی زد وسط خیابان خاموش کرد!
بچه ای که سوار دوچرخه بود و کنترل تعادلش را به سختی داشت زمین خورد!
کافه داری که به سختی سینی پر از سفارش را حمل می کرد تمام محتوای سینی اش پایین ریخته شد!
تشدید انرژی یین در اطراف باعث می شد هر اتفاق منفی که احتمال وقوعش بود حتمی اتفاق بیفتد و چیز های منفی تشدید بشوند!
قدرت جدید فلیکس به همین سادگی اما گستردگی بود...
بیول به هرج و مرجی که در اطرافشان جریان داشت با نگاهی پر خنده نگاه می کرد با لحنی که نمی توانست خنده اش را پنهان کند گفت:
-همه یا دارن قل می خورن یا میفتن حس می کنم تو زمین بولینگم!
فلیکس لبخند کجی زد:
-تا شعاع زیادی درگیرش نیستن زودی خوده طبیعت خنثی می کنتش و اعتدال و بر می گردونه تو کارِ مهم تری از خندیدن به اینا داری! باید این دو تا رو با فرمون هات مجبور کنی ادارکشون و برگردونن و وفا داریشون و به هر جایی که الان هستن از دست بدن!
چانگبین که نوشتنش را تمام کرده بود دفترچه یادداشت جیبی اش که دیگر یکی از الزامات زندگی اش به عنوان مکنده بود و به عنوان یه سلاح همیشه حملش می کرد را در جیبش گذاشت و گفت:
-تو خلعن کائنات فقط روحشون و تحریک کرده که برگردن به جایی که بهش تعلق دارن!
فلیکس با زیرکی پرسید:
-خیلی مطئمنی داری حرف می زنی جاسوست کیه؟
چانگبین دستی به پشت گردنش کشید:
-از همون روشی که برای پیام دادن به جونگین استفاده می کردیم استفاده کردم تا با وینا ارتباط برقرار کنم گفتم اگه پیامم بهش رسیده و اونا رو تو خلع دیده کاغذ و پاره کنه!
اگر یکی از نوشته هام پاره یا مچاله شه یه طورایی می‌تونم حسش کنم!
فلیکس پوزخند صدا داری زد:
-همکار های قدیمی یادی از هم کردن پس! به اون بزدل خیانت کار این پیغام و برسون بگو خواب این و باید ببینه که بعد دزدیدن روح بیول و همسر تهیون و فروختنش به کائنات بزارم با سایه ارتباط داشته باشه!
از روی عصبانیت این حرف ها را می‌زد در حقیقت دلش خواهان فاصله انداختن بین فرزندش و عشق او نبود.
کریستال سعی کرد گوش هایش را به روی جر و بحث های آن کاپل ببندد و در وجود خودش تمرکز کند زیرا می دانست در باطن خودش می توانست منشا قدرتش را بیابد؛ روح دیرینه ی رز که موجب احیا شدن او شده بود در یک گوشه ای از وجود او جا پهن کرده و مستقر شده است! فقط باید او را صدا می زد تا یک لحظه ای خودی نشان دهد و کار را راه بیندازد و بعد می توانست دوباره به مقرش برگردد.
با کمی گشت و گذار در کوچه پس کوچه ها و پستو های ذهنش توانست نیروی تازه ای به جز سرما و پوچی و فکر به لیوان گرم و کنج دیوار پیدا کند!
یک نیروی سرزده و اماده ی قلیان...
سایه که تا الان در ماشین نشسته و بی توجه به دعوای آن ها که مشخص بود در نهایت به کوتاه آمدن چانگبین ختم می شود، کریستالی که در این کالبد جدید کاملا ظاهری متفاوت با آن دختر کوچولوی گذشته را داشت نگاه می کرد.
نه این که چانگبین توان برنده شدن در برابر او را نداشته باشد فقط به نظرش برنده و بازنده ای در بحث ها وجود نداشت فقط دل شکستگی از حرف هایی که بر اثر عصبانیت بیرون می آید باقی می ماند پس زود کوتاه می آمد و فلیکس عاشق برد هم به محض سکوت او راضی بحث را تمام می کرد.
سایه همچنان با دقت کریستال را زیر نظر داشت، اگر فلیکس پیدا شدن بهترین رفیقش تهیون را قایم نمی کرد و از زنده بودنِ دختر کوچولوی مورد علاقه اش با خبرش می کرد روز های گذشته اش می توانست شیرین تر باشد!
چه قدر قلب جونگین را با یاداوری قاتل بودنش شکانده بود!
البته اگر کریستال واقعا مرده بود اصلا شرمی از این کارش نداشت و به نظرش حقش بود این زخم زبان ها!
اما حالا که کریستال زنده بود و پشت مرگ جسمش دلیلی به بزرگی قیامت وجود داشت کمی خجالت زده بود!
اصلا مقصر فلیکس بود و پنهان کاری هایش آن گونه عذاب وجدانش را می خواباند.
سایه که حتی یک لحظه هم از آن دختر چشم بر نمی داشت با دیدن این که پیچک های گل رز از گوش او بیرون زد و سمت شقیقه اش حرکت کرد و بعد مانند یک سر بند دور سرش پیچیده شد با دادی هولناک توجه دو پدر درگیرش را به آن سمت جلب کرد:
-کریستال و نگاه کنید!
حالا سربندش فقط شاخه و بوته نبود کم کم گل هایی روی آن شکفته شد و آن سربند دیگر به یک تاج گل شباهت پیدا کرد!
باریکه ای از خون، از گوش او روانه شده بود و روی گردنش به حرکت در امده بود.
کریستال چشم هایش را باز کرد و با ذوق گفت:
-میدونم چه طوری از فرمون گل رز و بیدار میشه کرد انگار این جواب همیشه تو وجودم بوده خودمم نمی دونم چه طوری میدونمش ولی حتی می دونم چه طوری باید روی بقیه استفاده اش کنم!
به محض تمام شدن اطلاع رسانی اش به عمل رو اورد؛ دو برگ از یکی از گل های رز سرش کند و بعد آن ها را به گردن خونی اش مالید تا آن گلبرگ ها به خونش آغشته شوند، سپس سمتِ جونگین و هیونجین خشک شده حرکت کرد و با دست راستش گلبرگ را زیر بینی جونگین و با دست چپش گلبرگی هم زیر بینی هیونجین قرار داد...
فورا دودی سرخ رنگ مانند گرده از گلبرگ ها بلند شد و به سمت بینی آن ها پرواز کنان حرکت کرد و وارد شد...
فلیکس فوری گفت:
-الان وقت دستور دادنِ!
کریستال سری تکان داد و خواسته اش را به لب آورد:
-خلع رو ول کنید ادارکتون و برگردونید به این دنیا و روحتون و به جسم زمینیتون وصل کنید!
در یک چشم بهم زدن دستورات او اعمال شد!
جونگین و هیونجین، بهم دیگر نگاه کردند و هیونجین نفس راحتی کشید:
-می تونم ببینمت!
خنده به لب های جونگین راه پیدا کرد:
-اولین باری بود که نمی تونستم کنار خودم پیدات کنم و باید کورمال کورمال پیدات می کردم و دنبالت میگشتم فکر کنم زندگیم بدون حضور همیشگی تو اونم درست کنارم، خیلی ترسناک تر اونی که تصورش می کردم! عادت کردم به همیشه دوشادوش تو رو به جلو حرکت کردن!
هیونجین حرف او را تایید کرد :
- می فهممت این که تو دنیایی که متعلق به خودمونِ هم نمی تونستم ببینمت وحشتناک بود، خلع بدون تو شبیه دنیای زیرین جهنمی و شبیه کائنات خشک و نچسب به نظر می رسید، واقعا غیر قابل تحمل بود، شبیه خونه همیشگیمون نبود.
کریستال دست هایش را بهم کوبید و گفت:
-اگر لاس زدن به سبک یین یانگ شما تموم شده باید بگم این آبجیتون تونسته راه فعال کردن فرمون هاش و پیدا کنه، چشم های شما هم که به لطف این کاپلمون حل شده و ضد حمله ی کائنات کنسل شده، وقتش بریم شکار نماینده!
سایه از ماشین پیاده شد:
-منم میام!
فلیکس نفسش را با حرص بیرون فرستاد:
-این میدون جنگ اوناست تویی که از فضولی متنفری چرا خودت و قاطیشون می کنی؟ این مبارزه ی اوناست بکش کنار تو هیچ جایی تو اون میدون مباره نداری!
سایه به خیال این که چانگبین از او حمایت می کند و طرفش را می گیرد به او زل زد و گفت:
-نگاهش کن کلا می خواد دست و پام و ببنده!
چانگبین با آرامش گفت:
-این بار حق با فلیکسِ، تو هم به موقعش نقش خودت و تو قیامت پیدا می کنی! پیدا کردن نماینده ها چیزی نیست که بتونی توش نقشی داشته باشی! فقط یین یانگ و نیروی رز از پسش بر میان!
سایه پکر شده به ماشین تکیه داد!
هیونجین که نمی توانست هیونگ مورد علاقه اش را پکر ببیند سعی کرد حرف حال خوب کنی به او بزند:
-اگه فرقه سایه پرستی راه نمیفتاد و داوطلبانه بهم خون نمی دادن عمرا با کشتن گربه می تونستنم خون طلایی رو انقدر قوی بسازم! تو دنیای ماورا خونی که خوده انسان اهدا کنه خاص ترین نیرو توش جریان داره به لطفت تو الان قوی ترین خون طلایی و نسبت به هجده تناسخ قلبیمون داریم ! فکر کنم مثل افسانه ی گفته شده واقعا نوزدهمین تناسخمون قراره خاص تر باشه!
سایه الان آرام شده بود مثل این که دیگه واقعا نوبت این بود که یین یانگ پا به عرصه گذارند و خودی نشان بدهند و با پای خودشان از این بحران بگذرند!

Born Of Blood 3Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang