part 9

94 26 4
                                    

(ملوانی خسته)

(سخن نویسنده: باید یه چیز مهم رو بهتون بگم این داستانا راجب خدا و شیطان و کائنات و نوع خلقت دنیا و پیدایش آدما که توداستانم می بیند و تو این پارتم میخونید فقط و فقط یه سری تئوری ساختگی با الهام از چیزای مختلف پس به طور کلی کاملا زاده ی تخیل ذهن منِ و برای ساختن دنیای داستانِ من ساخته شدند، قرار نی واقعی باشن...
پس این ها رو با عقاید خودتون مقایسه نکنید و تعصبی هم موقع خوندنش به خرج ندید! من کاری ندارم اعتقادات هر کس تو دنیای واقعی چیه این یه دنیای خیالی پس قانون های خودش به سبک خودش، براش ساخته شده!
من واقعا قصد توهین یا زیر سوال بردن هیچ عقیده یا دینی رو ندارم و این دنیا صرفا چون به فضای داستانم می اومده ساخته شده!
این پارت نقطه ای که داستان من رو شروع می کنه و به پایان میرسونه مهم ترین پارت ممکنِ؛ امیدوارم خوب در اومده باشه و با دقت خونده باشیدش تا بتونید متوجه اتفاقات بعدی و علتش بشید! )

از وقتی که به راننده ی تاکسی گفته بودند مقصدشان جنگل سیاه است نگاه سنگینش را که از آیینه به آن ها شلیک می شد را می توانستند حس کنند...
تیر نگاه آن مرد مانند یک گلوله بدن را سوراخ می کرد و آزار دهنده بود برای همین جونگینی که روابط اجتماعی برایش اهمیتی نداشت و هیچ وقت به رعایت ادب اهمیتی نمی داد با لحن بدی به راننده توپید:
-بین دید زدنات یه نگاهی هم به جاده بنداز تا به کشتنمون ندی!
راننده شوکه فرمان را سفت چسبید و نگاهش را دزدید و زیر لب زمزمه کرد:
-معذرت می خوام.
هیونجین به اندازه ی تمام کم داشتن های جونگین در بخش مهارت اجتماعی امتیاز زیادی در این مورد داشت تا بتواند با خوب رفتار کردن بدی رفتار او را خنثی کند!
پس فوری لبخندی روی لبش نشست و با لحن ملایمی گفت:
-ببخشید این رفیق من یکم زود جوش میاره، حتما براتون عجیبه که ما داریم میریم اون جنگلی که همه ازش فرارین و فقط کسایی که قصد خودکشی دارن سمتش میرن!
راننده فوری با تکان دادن سرش با حرف او موافقت کرد و کلماتش را تند تند پشت سر هم چید و روانه ی زبانش کرد:
-شما که قصد خودکشی ندارید؟ من نمی خوام بدرقه کننده ی کسی به پل مرگ باشم!
هیونجین لبخند پررنگی به چهره ی نگران و لحن صادق او زد:
- ما فقط توی بازی جرعت حقیقت باختیم و ماموریتمون این که بریم تو اون جنگل و فیلمش و برای رفیقامون بفرستیم!
راننده حالا می توانست با خیال راحت رانندگی اش را کند این آسودگی خاطر باعث شد لبخندی هر چند محو روی صورتش بنشیند:
-پس که این طور همیشه جوون ها همیشه دنبال هیجانن تا زندگیشون از کسل کنندگی در بیاد!
آن پسر انقدر قابل باور حرف دروغ را واقعی جلوه می داد که ذهن حتی یک ثانیه هم نمی توانست در شک را به روی خودش باز کند.
هیونجین خودش را جلو کشید و بین دو صندلی جلویی قرار گرفت با چشم هایی که از شیطنت برق می زد و صورتی هیجان زده گفت:
-به نظرتون شایعه ها راسته و روح آدمایی که اون جا خودکشی کردن تو اون جنگل سرگردونن؟
مرد شانه ای بالا انداخت گفت:
-مردم همیشه از ساختن این جور داستانا لذت می برن بعید می دونم راست باشه!
هیونجین با آهی عمیق خودش را عقب کشید و به صندلی تکیه داد :
-پس فکر نکنم بتونیم تصویر یه رو و تو ویدیومون شکار کنیم!
جونگین خودش را به هیونجین چسباند و زیر گوشش لب زد:
-بازیگر ماهری هستی بدجور تو داستان ساختگیت غرق شدی.
هیونجین لبخند کجی زد و مثل جونگین آهسته لب زد:
-اینم استعداد منِ خب!
جونگین از شیشه به جاده خیره شد و گفت:
-قبل خلسه آگاهی اصلا به ذهنم خطور نمی کرد که خلعی که مدام حرفش تو خانواده هامون بود مال خوده ما باشه!
هیونجین هم خط نگاهی جونگین را دنبال کرده و به فضای بیرون که به خاطر سرعت ماشین سریعا از جلوی دیدشان می گذشت زل زد:
-وینا پوچی صداش می زد در کل مهم نیست چه اسمی روش گذاشته شه اون جا از عزل سندش به اسم ما خورده و تا ابدیت هم مال ماست.
جونگین سرش را چرخاند و نگاهش را به هیونجین تغییر داد:
-به نظرت چرا لوسیفر راه ورود به دنیایی که مال ماست رو به فلیکس نشون داد؟ با این کار گور خودش رو کند!
هیونجین هم با شنیدن این حرف به فکر فرو رفت با تردید و نامطمئن به درستی حرفش جواب داد:
-شاید لوسیفر فکرش رو نمی کرد که ما بتونیم انقدر زود آگاهی و خاطراتمون و به دست بیاریم و می خواست از اون سه نفر استفاده کنه تا فرمول رستاخیز رو به دست بیاره میدونی که خودش نمی تونه وارد خلع شه!
جونگین گوشه ی لبش را با زبان تر کرد با نگاهی مردد به هیونجین زل زد و کمی درگیر افکارش شد، بعد از چند ثانیه لب زد:
-ولی کارش هوشمندانه نبود، بالاخره که سیستمون از حالت ناخوداگاه عمل کردن به خودآگاهی می رسید با این کار لو داد که استراژی این دفعه اش چیه!
هیونجین چند باری پلک زد انگار تازه داشت سیستم عامل مغزش بالا می آمد با چشم های درشت شده گفت:
-هی وینا می گفت که من و تو فرستادیمش اون دنیا ولی من همچین خاطره ای ندارم نکنه راه رود به خلع رو از کائنات گرفته و هنوز ماموره اوناعه!
جونگین ناباور با چشم های درشت شده لب زد:
-یعنی این بار لوسیفر و کائنات با هم تیم شدن، برای فهمیدن فرمول رستاخیز!
هیونجین دست هایش را بهم کوبید حالا توانسته بود به جواب این فرمول پیچیده و گیج کننده برسد بعد از حل شدن دیگر ساده به نظر می رسید:
-یه افسانه معروف بین تمام غیر بشری ها هست که میگه فقط تو نوزدهمین تناسخ یین یانگ، به هدفش می‌رسه، از اون جایی که این نوزدهمین بار ما هستش حتی اگه یه افسانه هم باشه بازم تن کائنات و دنیای زیرین و لرزونده پس حتما بهم دست دوستی دادن برای زمین زدن ما...
جونگین اما برعکس هیونجین به این جواب شک نداشت و حس می کرد احتمال درست بودنش بالا است:
-ببین با من دلالیل شکشتمون رو بشمر!
هیونجین به خاطراتش رجوع کرد و با دقت نقطه ی شروع زمین خوردن هایشان را بازگو کرد:
-شش بار اول ما حتی نتونستیم تناسخ درست داشته باشیم و قبل به دنیا اومدن کشتن ما رو بعد از شش بار شکست راه زنده به دنیا اومدن و تو شکم مادر و نمردن و یاد گرفتیم!
جونگین هم به او برای این تجدید خاطره دست یاری رساند:
-شش بار بعدی وقتی دیدن نمی تونن جلوی تناسخ ما رو بگیرن با صلحنامه جلو اومدن، ولی هر بار قرار داد و نقض کردن!
هیونجین ضربه ای به پیشانی خودش زد:
-کدوم احمقی شش بار به یکی اعتماد می کنه حتی احمق ترین آدم ها هم بعد یه بار شکسته شدن اعتمادشون دیگه از یه سوراخ دو بار نیش نمی خورن ما که مثلا فوق بشری هستیم!
جونگین لبخند تلخی زد:
-وابستگی دلرحمی میاره حتی شده آدما هم به خاطر علاقه بار ها به کسی که به اعتمادشون خیانت کرده فرصت بدن! حداقل با قبول صلح جنگ و به تعویق انداختیم!
هیونجین نیشخندی زد با پایین دادن چهار انگشتش عدد شش را نشان داد:
-اعتماد به کسی که قدر اعتماد و نمیدونه بی فایده است دیدی که اخرش جنگ شد ؛ البته تو هرشش بارش هم ما برنده ی نبرد بودیم، منتها موقع زدن سوت پایان ، سوت کار نمی کرد
و در حالی که کوه جنازه رقیب های باخت دادمون پشتمون بود ما فقط لبه ی خط پایان وایمیستادیم ولی نمی تونستیم ازش رد شیم و برنده ی نهایی اون جنگ بشیم!
جونگین چون دستکش بر دست داشت با خیالی راحت با انگشت روی شیشه ی بخار گرفته نوشت:
-قدردانم از بهترین داروی دنیا یعنی فراموشی!
هیونجین لبخند تلخی زد:
-واقعا فکر می کنی این که بعد مرگ تو کالبد یه انسان و برگشتن به ماهیت اصلیمون؛ هیچ خاطره ای از زندگی انسانیمون یادمون نمی مونه یه چیز مثبتِ و به نفعمون؟
جونگین سری تکان داد:
-این خوبه که از وابستگی هایی که به خانواده های زمینیمون داشتیم چیزی یادمون نمی مونه، این خاطرات می تونن عذاب آور باشن و دلتنگی و حسرت برامون بیارن!
هیونجین دستش را روی پای جونگین گذاشت:
-ولی شنیدم اگر رستاخیر رو رقم بزنیم خاطرات اون کالبدی که باعث موفقیت این رستاخیز شده تا ابد باقی می مونه...
فقط خاطرات ورژن های شکست خورده پاک میشن پس ما همیشه زندگی به عنوان هیونجین و جونگین رو با خودمون داریم!
جونگین نیشخند صدا داری زد:
-دلت خوشِ ها از کجا می دونی این بار می تونیم از خط پایان رد شیم!
هیونجین با اعتماد به نفس گفت:
-شایعات که می گن این بار نوبت موفقیت ماست!
در تمامی مسیر راننده به پچ پچ های آن ها اهمیت نداد تا آن پسر زود جوش را باز عصبی نکند.
بالاخره بعد از کلی در ماشین نشستن به مقصد رسیده بودند، راننده به محض رسیدن به تابلوی جنگل، پایش را روی ترمز گذاشت:
-رسیدیم اقایون جوون!
هیونجین بیش تر از مقدار تعیین شده به او پول داد و چشمکی زد:
-مرسی که شجاعت به خرج دادید ما رو این جا رسوندید!
راننده این کادویی که به نشانه ی تشکر سخاوتمندانه به او داده شد را پذیرفت و راضی از این که رانندگی طولانی اش ارزشش را داشته آن مکان را ترک کرد...
هیونجین دستش را سمت جونگین گرفت، اما جونگین به او توجه نشان نمی داد!
با این که موقع نشستن توی ماشین زیر خود دستمالی پهن کرده بود اما انگار هنوز احساس راحتی نداشت و انگار اسپره ی ضد عفونی کننده را با ادکلن اشتباه گرفته بود چون داشت سر تا پایش را به وسیله آن معطر می ساخت!
هیونجین سرفه کنان دستش را جلوی بینی اش تکان داد:
-بوش اذیتت نمی کنه!
جونگین با رضایت اسپره را درون کیفش قرار داد، ولی در ازای پس دادن اسپره کیسه ای از توی آن بیرون کشید، همان طور که دستکش هایش را به قصد دور انداخت در آن کیسه می انداخت جواب هیونجین را داد:
-اذیت چیه، اتفاقا این بو بهم آرامش خاطر می ده!
این بار ژل دستش را در آورد، هیونجین کلافه چشم چرخاند:
-این داستان ادامه دارد!
جونگین با آرامش دست هایش را بهم مالاند و خندید:
-نه این جدی آخرش بود...
بالاخره بعد از پیاده شدن تمام پروتکل های بهداشتی جونگین عزم رفتن در دل جنگل را کردند!
بعد از بیست دقیقه بی وقفه در سکوت پیاده روی کردن، بالاخره حس کردند به اندازه ی کافی وارد دل جنگل شده اند، دیگر تلاشی برای بیش تر نزدیک شدن به اعماق آن نکردند همین قدر کافی بود برایشان آن ها کاری م یکردند تا تمام موجود هایی که در اعماق جنگل پنهان بودند خودشان داوطلبانه سمتشان بیایند.
هیونجین دستش را دراز کرد:
-اون آب میوه شیشه ای که خریدیم رو بده!
جونگین که هدف او را می دانست بعد از در آوردن شییشه آب میوه از کیفش آن را با تمام زوری که از خود سراغ داشت روی زمین کوبید تا به کار ها سرعت دهد!
با این که خودش علت تولید آن صدای ناهنجار بود اما کاملا غیر ارادی از جا پرید...
هیونجین با دیدن جنازه ی آن آب میوه و محتوایش که همانند خون دور جسدش پخش بود، لب هایش آویزان شد:
-طعمش آلبالو بود حیفش کردی می تونستیم اول بخوریمش بعد بشکونیمش!
جونگین چشم هایش را چرخاند:
- وقت نداریم مسخره بازیات رو ول کن!
هیونجین خم شد و دو تیکه از شیشه خرده ها را که نسبتا بزرگ و خوش دست بودند را از روی زمین برداشت و گفت:
-احترام به آب میوه آلبالو مسخره بازی نیست!
بعد گفتن این حرف قبل این که باز جونگین فاز نصیحت بردارد و به او بتوپد و تنگی وقت را یادآوری کند یکی از شیشه ها را سمتش گرفت:
-بیا شروع کنیم!
همزمان با هم، پوست کف دستشان را برش دادند، خونی که همچو آفتاب می درخشید، از لای پوست باز شده ی آن ها راه فرار پیدا کرده و ریزش کرد!
آن ها کف دستشان را یک پالت نقاشی فرض کردند و انگشت اشاره ی دست غیر زخمی اشان را هم به عنوان قلمو به کار گرفتند، نوک آن را به رنگ طلایی آغشته کرده و سپس روی زمینی که بوم نقاشی اشان بود طرحی که داشتند را پیاده کردن!
یک دایره کشیده بودند که با خطی منحنی درست از وسط با به دو نیمه تقسیم شده بودند که بی شباهت به قطره ای اشک نبودند و تازه درون هر قطره هم یک دایره ریز تر به چشم می خورد...
آن ها دقیقا با خون جاری بدنشان شکل یین یانگ را کشیده بودند!
آن خون با ارزش قرار بود ذات آن ها را از طریق زمین برای مادر طبیعت آشکار سازد تا با همکاری اش بتوانند اتفاق بزرگی را رقم بزنند.
حالا بعد از گذشت چند ثانیه آن خون فقط به خاطر رنگ خاصش نمی درخشید بلکه به معنای واقعی کلمه ذره به ذره اش در حال تابیدن بود و نوره خاصی درونش سو سو می زد.
آن دو پسر رو به روی هم با فاصله ایستادند!
انگار آن طرح برایشان حکم یک مرز را داشت ولی دست های دراز شده به سمت همشان این مرز را به سخره
می گرفت!
انگشت هایشان را با حفظ همان فاصله و پوزیشن در هم قفل کرده بودند.
جونگین آب دهانش را قورت داد:
-باید بیت به بیت بخونیم کتیبه آفرینش رو!
هیونجین نفس عمیقی کشید:
-اول بیا پنج دقیقه ذهنمون رو خالی کنیم!
مثلا قرار بود ذهن هایشان را تخلیه کنند ولی جفتشان داشتند راز آفرینش را برسی می کردند.
این کتیبه را فقط موجود های غیر بشری می شناختند، در آن نحوه وجودیت پدید آمدنِ، دنیا توضیح داده شده بود!
انسان ها فکر می کردند زمین و تمام محتویاتش را خدا خلق کرده البته تصور غلطی نبود ولی آن چنان هم درست نبود!
می شد گفت خدا دخالتی غیر مستقیم در خلق زمین داشت!
خدا فقط مستقیما سه دنیا رو ساخت! دنیای کائنات که پر بود از روشنایی خالص و دنیای زیرین که سرشار بود از تاریکی مطلق! آن ها مثل شب و روز بودند ولی تعادل را حفظ میکردند!
خدا نیمی از خودش را درون کائنات و نیمی از خودش را هم در دنیای زیرین نهاده بود!
ولی برای ساختن دنیای سوم تمام خودش را درون آن دمید.
و سپس دنیای خلع بدین وسیله ساخته شد، پوچی مطلقی که از دلش می توانست هر چیزی پدید بیاید!
خلع بخش سوم و راس این مثلث آفرینش بود، در پوچی
نیروی روشن و تاریک ترکیب شدند و دیگر مانند دو دنیای قبلی مستقل از هم قرار نداشتند بلکه یکی شده بودند!
یک روح، یک بدن، یک کالبد! بدون هم ناقص بودند و فقط با هم معنا داشتند، نمیتوانستند مسیر مخالفی از هم داشته باشند و همسو بودن جزئی از طبیعتشان بود!
آن ترکیب یین یانگ نام داشت، نیروی یین یانگی که از هیچ مطلق ساخته شده بودند قابلیت این که هر صفری را یک کنند را داشتند!
بعد از ساخته شدن یین یانگ انفجار بزرگی رخ داد و هسته های وجودیت و آفرینش در همه ی دنیا مانند نهالی پراکنده شد و با گذشت زمان با تکامل رشد پیا کرده و شکل های گوناگونی به خود گرفت...
و از آن جا نقطه ی آغاز دنیا استارت خورد، هر چیز به وجود آمده ردی از یین یانگ درون خود داشت!
آسمان از نیروی یانگ و زمین از نیروی یین به وجود آمد..
خورشید از یانگ و ماه از یین خلق شد...
روح هر موجود از یانگ و جسمشان از یین ساخته شد.
کو ها ساخته ی یانگ و دره ها دست ساز یین بودند...
زمین گرمایش را مدیون یانگ و سرما را مدیون یین بود...
در هر روشنایی آیینه ای از یانگ و در هر تاریکی تصویری از ییین دیده می شد.
در پس هر آب چشمه ای از یانگ و در پس هر آتش شعله ای از یین وجود داشت.
حالا فقط یک چیز مشخص بود کائناتی که یانگ مطلق بود قدرت کنترل هر یانگ را داشت و دنیای زیرینی که یین مطلق بود قدرت کنترل یین!
چون انسان ها طبیعتی ترکیب شده داشتند، و کل وجودیت یین و یانگ را به ارث برده بودند، به اصطلاح می گفتند روح خدا در آن ها دمیده شده!
چون یین یانگ آیینه ای از کل وجودیت خدا بودند و آن هام هر دو خصوصیت یین یانگ را ترکیبی به همراه داشتند!
پس روح تشکیل شده از یانگ آن ها می توانست تحت کنترل دنیای کائنات و جسم تشکیل شده از یین آن ها می توانست تحت تسخیر دنیای زیرین قرار بگیرد.
تنها کسی که می توانست هم به جسم و هم به روح چیره شود و تحت تسلط داشته باشد آن ها را دنیای خلع بود اما او برعکس دو دنیای دیگر علاقه ای به دخالت در زندگی موجودات خلق شده نداشت!
یین یانگ فقط می خواستند تا ابدیت به هم گره بخورند و در خلع با هم زندگی کنند و روز هایشان را بگذارنند!
خلع به این که با خلق انسان باعث شده توجه ی خدا به آن موجود خاص جلب شود و آن را ستودنی بداند توجه نمی کرد، وقتی خدا آن موجود را دید تحت تاثیر قراره گرفته و قانون منع را ساخت!
یک قانون محکم مبنی بر این که انسان ها باید آزادانه زندگی کنند و هیچ کدام از سه دنیایِ مثلثِ آفرینش، حق دخالت در زندگانی آن ها را ندارند!
هر سه دنیا خدا را پدر خود می دیدند یکی از نازپروده های دنیای روشن نمی توانست طاقت بیاورد که پدرشان به یک موجود فانی دلبسته باشد !
پس لب به اعتراض باز کرد و ادعا نمود که این قانون را قبول نخواهد کرد، برخلاف تصورش مذاکره ای در کار نبود فورا متهم شد؛ بدون هیچ توضیحی ماهیت سفیدش از او گرفته شده و بعد از خوردن مهر سیاه روی پیشانی اش به دنیای زیرین تبعید شد.
آن طرف سرسخت تر از آن حرف ها بود بدن زخم خورده اش را جمع کرد و همراه با هر پینه ای که به خود می زد یک رقیب را در دنیای زیرین زیر پا له می کرد در نهایت توانست پادشاه دنیای زیرین شود؛ می خواست به بقیه ثابت کند حتی اگر نزدیکانش پشتش را خالی کرده باشند و به جایی که برای او ساخته نشده بود، فرستاده شود، آن جا را فتح کرده و همان آدم های غریبه را به عنوان لشکر پشت خود می چیند و مقابل آشناهایی که دستش را نگرفته اند سرش را بالا می گیرد و حریف می طلبد!
حقیقتا یین یانگ با خلق انسان باعث شدن لوسیفر از یک فرشته به شیطان بزرگ تبدیل شود!
حالا لوسیفر کینه ای عمیق از دنیایی که پس زد و دنیایی که علت پس زده شدنش را ساخت، داشت!
برای خدا دیدن این که فرزندانش دیگر هم را دشمن میپندارند و صلح بهم خورده طاقت فرسا بود تاب این را نداشت که ببیند که آن ها به جان هم افتاده اند.
این که می دید لوسیفر دنیای زیرین را خانواده ی خود نمیدانست و تبعید شدن به آن جا را به جای تنبیه دور انداخته شدن پنداشته، ناراحتش می کرد!
او فرزند سومش یعنی خلع را به این قصد خلق کرد که به آن ها بفهماند روشنایی و تاریکی با هم ناسازگار نیستند بلکه دو روی یک سکه حتی هم معنی هستند!
تا روشنایی نباشد تاریکی معنی ندارد و بلعکس!
ولی حالا که میدید کائنات با تمسخر به لوسیفری که عضو دنیای زیرین شده می نگرند و او را لکه ی ننگ می دانند و با دیدن عصبانیت لوسیفر فهمید که نتوانسته به هدفش برسد!
هر دوی آن دو دنیا داشتند وجودیت او را نشان می دادند هر دو نیروی روشن و تاریک، آیینه ای از درون او بودند و این جنگ بین دو دنیا یعنی هنوز متوجه این مفهوم نشده بودند؛ چرا نمی خواستند بفهمند که تعادل فقط با وجود جفت آن ها معنی دارد و حضورشان به یک اندازه برای پایدار ماند نظم هستی مهم است!
نمی خواست دیگر پوچ بودن تلاش هایش و شکشتش در زمینه ی ساختن افکار درست برای فرزندانش را ببیند،
آن ها آن قدر درگیر فریاد کشیدن بر سر هم بودند که دیگر صدای اویی که قصد راهنمایی اشان را داشت و حقیقت را برایشان می گفت را نمی شنیدند، و وقتی آن ها این جنگشان را به دنیای انسان ها هم کشاندند!
و در تلاش بودند که با دخالت در مسیر زندگی آن ها عضو های بیش تری برای دنیای خودشان بگیرند!
تا برتری دنیایشان را ثابت کنند، وقتی به آن مرحله رسیدند دیگر از فرزندانش برید بدون این که، دم از دل پر غصه اش بزند در سکوت چمدانش را برای ترک آن ها بست!
فرزند بی طرفش خلع تنها امیدش بود! شاید او قدرت مهار کردن برادرنش را داشت!
پس در کتیبه ی وجودیت برای بار آخر به عنوان نصیحت آخر، برای آن ها یاد آور شد خلقت آن ها به چه منظور بوده و راه نجاتشان چیست!
پس بعد از نوشتن کتیبه برای همیشه آن ها را ترک کرد و به حال خودشان رهایشان کرد!
دیگر برایش مهم نبود که آن ها تا ابد به هم پشت می کنند یا روزی بهم دست دوستی می دهند!
او فقط برای همیشه رفت و آن ها را پشت سرش ول کرد!
او خسته تر از این حرف ها بود....
او ملوانی بود که کشتی را رها کرد اما قطب نما و نقشه را به دست مسافرانش سپرد زیرا دیگر خودش نای راندن نداشت پس تنش را به دل آب زد تا شاید با ترک دنیا و خاموشی بتواند آرامشی که تمام خستگی هایش را از تنش دور کند بیابد!
می خواست تمام نگرانی هایش را در آبی بی انتها بشورد و خودش را به موج بسپارد و با جریانش حرکت کند!
جونگین چشم هایش را باز کرد و با لبخندی تلخ گفت:
-تو هم داشتی بهش فکر می کردی؟
هیونجین هم لبخند محوی زد:
-آره!
جونگین دیگر عضلات دستش احساس خستگی داشت اما نباید اتصال را قطع می کرد، پس سعی کرد طاقت بیاورد و بی توجه به فریاد های جسمش که رهایی دستش از آن حالت را می خواست به فریاد مغز پر سوالش رسید:
-به نظرت کجاست؟
هیونجین لبخند پررنگی زد:
-شاید ما باعث به وجود اومدن این دنیا باشیم اما دراصل کسی که ما رو وجود اورده این قدرت رو به ما بخشیده پس توی هر خلقتِ ما می تونی ردی از خالق خودمون هم ببینی!
جونگین قانع شده بود پس فقط سری تکون داد و گفت:
-درسته بیا شروع کنیم دستام خسته شده!
هیونجین ناله کرد:
-آخ منم دیگه آرنج هام دارن به فحش می کشنم!
بیت اول کتیبه را جونگین از حفظ خواند:
- خالق ما سه دنیا را طرح زده، رد و پای او در همه جا دیده میشود اما دیگر ردی از خودش نیست؛ کائنات و دنیای زیرین و خلع، کلِ وجودیتشان را از او گرفته اند، این مثلث تمامی هستی را پایدار نگه می دارد!
هیونجین فورا ادامه ی بیت را به زبان آورد:
- برای بهم نخوردن اعتدال و نظم جهانی باید بدانید خلع نیستی نیست بلکه عامل به وجود آمدن هر هست و نیستی است، دنیای زیرین باید تمام خلقیاتی که یین به وجود آورده را تحت پوشش قرار دهد و کائنات هم باید تمام خلقیات یانگ را زیر بال و پر خود قرار دهد...
قسمت پایانی را یک صدا با هم خواندند:
- این حمایت به معنی دخالت نیست اگر روزی یین یانگ حس کردند خلقیات آن ها، بازیچه ی تداخلِ دو دنیای دیگر شده اند می توانند رستاخیزی را رقم بزنند که به وسیله اش هستی را در حالت اتوماتیک قرار می گیرد تا دیگر راهی برای کنترل دستی ومستقیم وجود نداشته باشد!
به محض تماما خوانده شدن متن کتیبه ی خلقت، نور چشمگیری از نقاشیِ علامت یین یانگ که با خون طلایی کشیده شده بود بلند شد...
آن علامتِ نقاشی شده، تا قبل از خواندن کتیبه فقط یک تابش ساده داشت اما الان تبدیل شده بود به یک نور پر عظمت و استوانه ای شکل که دور دایره یین یانگ حصار کشی کرده بود؛ این نور عظیم تا آسمانِ بی کران قد کشید!
در یک چشم به هم زدن تمام موجودات جنگل دوان دوان خود را به آن دو پسر نوجوان رسانده و دورشان حلقه زدند!
آن ها بالاخره از آن ژست سخت در آمده و دوشادوش هم ایستادند!
از گوزن و روباه و چهار پایان دیگری مثل سگ و گربه گرفته گرفته تا دسته ی بزرگی از گونه های پرندگان و خزندگام و حتی حشرات مختلف به صف دورشان گرد جا گرفتند.
بعد از این که هر موجود جنبنده ای که در آن زیستگاه می زیست دوره اشان کردند!
هیونجین با اقتدار صدایش را بالا برد:
این نوزدهمین تناسخ خالق شماست! برای پیدا کردن هجده تا نماینده دنیای زیرین و کائنات مثل همیشه باید خودتون رو فدا کنید!
این بار جونگین با صدایی رسا مخاطب قرارشان داد:
-محافظ گردنبند رستا خیز این بار کدوم گونه بود؟
چون کائنات و دنیای زیرین یکی از راه های جلو گیری از قیامت را در این می دیدند که گردنبد رستاخیز را که خدا برای دنیای خلع به ارث گذاشته بدزدند!
پس یین یانگ هم مجبور بودند هر بار محافظ آن گردنبند را تغییر دهند آن قدر گونه های حیوانی زیاد بود که مطمئن بودند تا آن دو دنیا بخواهند ردی پیدا کنند هفتصد سال گذشته و تناسخ میابند!
لاک پشتی که از خیسی تنش معلوم بود تازه از رودخانه ی در دل جنگل به قصد فرمانبرداری بیرون آمده، از پشت آهویی که او را حمل کرده بود با خم شدن گردن آهو به پایین سر خورد.
به خاطر سرعت پایین خزندگان ، آن ها در این مواقع حمل می شدند!
لاک پشت کاملا غیر منتظره بلافاصله بعد از فرود، ناگهانی لاکش افتاد و بی حفاظ شد؛ جونگین با دیدن بدن لخت او سرچرخاند و اوقی زد!
صورت رنگ پریده اش نشان می داد بیش از اندازه آن صحنه برایش نا خوشاینده بوده!
هیونجین اما با خنده دستی روی سر او کشید:
-چیزی نیست باید چندش تر از ایناش و ببینیم از این به بعد!
با قدم هایی محکم و سرشار از اعتماد به نفس سمت لاک رفت، توانست گردنبند ماه را از درون لاک بیرون بکشد!
حالا که گردنبند را داشتند به محض تمام شدن تایمر و زده شدن سوت آغاز قیامت جنگ شروع می شد!
آن ها باید عدد تایمر روی سینه اشان که دیگر از حالت روز شمار در می آمد و به نفر شمار تبدیل می شد را به نوزده می رساندند!
برای رقم زدن قیامت نیاز داشتند که هشت نفر از نماینده های دنیای تاریک و هشت نفر از فرستاده های دنیای کائنات که مسئول باز نگه داشتن دروازه ها ی دنیای خودشان در دنیای انسان ها بودند را از سر راهشان بردارند .
باید مثلث افرینش تکمیل می شد تا جرقه ی شروع قیامت بخورد راس این مثلث دنیای خلع بود...
هیونجین و جونگین هم باید به عنوان دو نماینده ی پوچی بخشی از خودشان در آن گردنبند می دمیدند...
ولی بیرون کشیده شدن شیره ی وجودیت آن هجده نفر همه ی راه نبود، با جذب همه ی آن ها، تازه عدد روی سینه اشان به مرحله ی یکی مانده به آخر می رسید!
غول مرحله آخر که باعث حک شدن عدد نوزده می شد سخت ترین کار بود!
تازه بعد از قربانی کردن آن نوزده نفر می توانستند نوزده ماه خونین که از نشانه های رستاخیز بود را در آسمان پدید بیاورند!
و آن جا بود که کار گردنبد که شیره ی وجودیت آن نوزده نفر را بلعیده بود و عصاره اشان را در مایع تابان خودش نگه می داشت شروع می شد و قفل درب قیامت را به وسیله اش باز می کردند!
هیونجین گردنبند را در جیبش گذاشت و لبخندی زد:
-منتظر همکاریتون هستم!
جونگین بلافاصله پشت بند او اضافه کرد:
-یه ثانیه هم نباید از دست بدید به محض شروع قیامت باید رد تک تکشون رو بزنید و به ما جاشون و لو بدید!
یادتون نره قربانی شدن عده ای از شما نسلتون رو نجات میده!
هیونجین در تمامی مدت سخنرانی جونگین داشت به بوق خوردن تماسی که قصد داشت با سایه برقرار کند گوش می داد، سایه به محض جواب دادن فریاد کشید:
-این عموت و پارتنرش من و قورت دادن کدوم گورید شما!
هیونجین با خنده گفت:
-وسط جنگل، بگو بیان دنبالمون، جنگل سیاه رو که خوب میشناسن تو هفده سالگیشون اومدن این جا!

Born Of Blood 3Where stories live. Discover now