part 7

111 28 4
                                    

(خلسه ی آگاهی را مه گرفته)

هیونجین خیره به طرح کلی که با هنرمندی جفتشان شکل گرفته لب زد:
-تو هم نگاهش می کنی سرت گیج می ره؟
جونگین اما انگار قصد جواب دادن نداشت، چهار زانو گوشه ای نزدیک به مرز دایره شکلی که دور طرحشان به چشم میامد، نشسته بود.
هیونجین نقاشی را دور زد تا به سمت او برسد دستش را روی شونه ی جونگین گذاشت:
-چی توجهت و جلب کرده!
باز هم سوالش بی جواب ماند، چشم های جونگین روی طرحی که یک جفت بال فرشته را نشان می داد؛ خشک شده بود، هیونجین دستش را جلوی اوی که بی پلک زدن بال ها را دید می زد تکان داد، اما این کارش برای جلب کردن توجه جونگین و بیرون کشیدن او از هپروت یکه گرفتارش شده بود کافی نبود.
هیونجین روی یک زانو کنار او نشست و زیر گوشش داد کشید:
-یانگ جونگین بهوش بیا!
هر آدمی وقتی صدای گوش خراشی به گوش هایش آزار برساند، به این اتفاق ناخوشایند واکنشی نشان میدهد ، پس این که داد کشیدن زیر گوش های جونگین جواب نداده واقعا نگران کننده به نظر می رسید.
هیونجین انگشتش را روی تصویر بال کشید:
-چی داره که انقدر محوش شدی؟
مهم نبود چه قدر برای سوال پرسیدن خودش را خسته کند جونگین برای جواب دادن خودش را به زحمت نمی انداخت.
هیونجین عصبی شانه های جونگین را بین دستانش گرفت و کل هیکل او را از طریقِ فشار وارد کردن به شانه هایش و عقب جلو کردنش تکان داد:
-یه حرفی بزن بفهمم زنده ای!
باز هم هیچ و هیچ...
شنیده بود اگر آدم ها در بهت و شوک باشند با خخوردن یک سیلی به خودشان می آیند دستش را بالا برد و با تردید ضربه ای آرام به صورت او زد اما باز هم جوابی دریافت نکرد.
برای این موضوع دیواری کوتاه تر از خودش ، محض سرزنش نیافت:
-خاک تو سرت بی عرضه این چک بود یا نوازش !
این بار مصمم دستش را بالا برد و ضربه ی نسبتا سنگینی روی گونه ی جونگین پیاده کرد.
دیدن سرخ شدن صورت جونگین و همچنان تکان نخوردن او باعث شد که حس ترس و عذاب وجدانش با هم مخلوط شوند و او را به گریه بیندازند.
او فقط یک نوجوان شانزده ساله با کلی پیچدگی در زندگی متفاوتش بود که در این موقعیت شدیدا وحشت زده شده بود.
رد انگشت هایش روی صورت جونگین رنگ قرمزی به خود گرفته بودند؛ هیونجین با چشم هایی گریان و صورتی خیس، روی تمام رد های سرخ بذر بوسه کاشت تا نهال بخشیده شدن به خاطر این ضربه را درو کند.
بوسه هایش جوری امتداد داشت و خط به خط هم زده میشد که انگار هیونجین وسواس این که نباید حتی یک میلی متر از آن صورت سرخ شده نتواند به وسیله ی لب هایش تسلی داده شوند را پیدا کرده بود.
بالاخره بعد از این که لب هایش تمام مسیر های سرخ را طی کرد، بی خیال بوسه باران کردن صورت خشک زده و تقریبا جسد گونه ی جونگین شد ، ولی اشک هایش قصد بی خیال شدن نداشتند.
هیونجین بغضش را با آب دهنش قورت داد و سیب گلویش تکانی خورد با صدایی خفه نالید:
-جونگین داری من و می ترسونی خواهش می کنم پشت من رو تو این دنیای خالی، خالی نکن.
و باز هم سکوتی کش دار تنها چیزی بود که نصیبش شد.
هیونجین به نوبت یکی از انگشت هایش را نزدیک دهانش می کرد و پوست پشت آن ها را به دندان می کشید این عادت عجیب همیشه در مواقعی که استرسی می شد به سراغش می آمد.
صدای برخورد پاشنه های یک کفش روی سطح زمین باعث شد سرش را بالا ببرد و دنبال عامل ایجاد شدن صدا بگردد.
با دیدن زنی که پیراهن بلند قرمزی بر تن داشت و خرامان خرامان به سمت او می آمد و حتی راه رفتن هایش دلفریبانه بود، ابرو هایش بالا پریدند.
رژ قرمزش که با خط چشم بلنده، پشت چشم هایش ست بودند؛ شدیدا جلب توجه می کرد.
زن وقتی به او رسید دست لاک زده اش که باز هم طبق انتظار حتی لاکش هم قرمز رنگ بود، سمت او دراز کرد...
هیونجین لب های گوشتی اش را تر کرد:
-کی هستی؟
زن شانه ای بالا انداخت و با نگاهی غم زده گفت:
-نمی دونم تا چنصد سال پیش وینا بودم، الان یه روح فراریم و برای عموت و معشوقه اش منفور ترین آدمی که به زندگیشون دیدن و برای فلیکسی که بابای سایه است یه موش ترسو و برای معشوقه فلیکس یه همکار بی مصرف هستم که هیچ همکاری با هم نکردن و فقط برای هم انتخاب شدن!
هیونجین در ده سالگی اش با صبر و تحملی بالا هر روز مقداری از گذشته ی آدم های اطرافش را از زیر زبان سایه بیرون کشیده بود! ( سخن نویسنده: یادتونه پارت دو که 10 ساله بود و دیگ؟)
برای همین توانست توضیحات زن را با دانسته هایش تطابق بدهد و به جواب برسد.
دست زن را گرفت و به کمک او از جا بلند شد:
-پس تو زن شیطانی هستی!
زن شیطانی شوکه شده به دست های خودش زل زد:
-اگر میشناسیم چرا دست کمکم و قبول کردی؟
هیونجین سعی کرد پشت خاکی شده ی شلوارش را با دست تکان دهد و سرش را هم به سمت عقب متمایل کرده بود تا به کاری که می کند دید داشته باشد:
-مهم نیست با اون دست ها چن نفر و زده باشی مهم این که الان به قصد کمک کردن به من دراز شدن نه زدنم! پس چرا باید پست بزنم؟
زن شیطانی با چشم هایی محزون لب زد:
-بهم اعتماد داری؟
هیونجین که کار خاک زدودنش تمام شده بود سمت او چرخید و لبخند مرموزی زد:
-نه به خودم اعتماد دارم کسی قدرت ضربه زدن به من و نداره پس نیاز نی با شک کردن به بقیه وقتم و هدر بدم!
زن شیطانی لبخند عمیقی زد:
-بچه ی جالبی هستی!
باد شدیدی شروع به وزیدن کرد... انگار این باد افکار پرت شده ی هیونجین را دوباره سمت مسیر قبلی اش برگرداند.
هیونجین روی زانو هایش نشست و از پشت جونگین را بغل کرد و زیر گوشش گفت:
-تو که خیلی سرمایی هستی پس چرا حتی بدنت از سرما به لرز نیفتاد؟
زن شیطانی خط نگاهِ، جونگین را دنبال کرد:
-حتما اون نقاشی بال ها اون و بردن به خلسه ی آگاهی!
هیونجین دست هایش را از دور جونگین باز کرد و سمت زن شیطانی رفت و در یک قدمی اش ایستاد و با نگاهی مستقیم به چشم های کشیده و آرایش شده اش زل زد:
- خلسه آگاهی چیه؟ منم با چشمام اون نقاشی و قورت دادم ولی هوش و حواسم نپریده!
زن شیطانی به اطراف اشاره کرد و گفت:
-من این جا رو شبیه یه جنگل تاریک با درختای بلندی که انگار شاخه هاشون شبیه دست هایی که هر لحظه می خوان من و تو حصارشون گیر بندازن ، می بینم!
هیونجین با لب هایی که داشتند مایل به پوزخند می شدند و نگاهی پر طعنه به زن شیطانی نگریست... وقتی نگاه خنثی او را تحویل گرفت؛ لب به حرف زدن گشود:
-شوخیت گرفته؟ وسط خیابون جنگل میبینی؟
زن شیطانی با خونسردی توضیح داد:
-به این دنیا می گن پوچی! این جا تهی از همه چیز و خالی از هر چیزی! این حجم از هیچ بودن پوچی رو ساخته!
ولی مغز ما آدما وقتی این کلمه رو میشنوه یه پرده سیاه جلوی چشماش میاد! می دونی چرا؟
هیونجین شانه ای به نشانه ی ندانستن بالا انداخت و زن شیطانی دنباله ی حرف خود را گرفت:
-چون مغز ما قادر به فهمیدن هیچ مطلق نیست پس سیاهی بی انتها رو تصور می کنه! وقتی وارد این جا می شی؛ مغزت برات تصویر تاریک ترین مکان ذهنت رو که برا مفهوم سیاهی داره رو جایگذین تمام خالی بودن های این جا می کنه و خودش رو سازگار با این دنیا می کنه تا براش قابل فهم تر شه!
هیونجین و جونگین دید مشترکی به مدرسه اشون داشتند ، اون مکان منفور یه جامعه ی کوچک به حساب می آمد و اون جا، جایی بود که نمی تونستن خود واقعیشون باشن، مدام در حال وانمود و نقش بازی کردن بودن، در این زمان دوست نداشت به علت تنفر عمیقش به آن مکان تیره و تار فکر کند ، پس هیونجین حس کرد حالا که این همه اطلاعات جالب به دست آورده، او هم باید یک فکت شگفت انگیز بگوید هر چند ممکن بود این مسئله فقط برای خودش جذاب باشد اما برایش اهمیتی نداشت و فقط به زبانش آورد:
-من و جونگین داریم شریکی از یه روح مشترک استفاده می کنیم عین پازلی که دو تیکه شده قسمت تاریک یعنی یین به من رسیده و قسمت روشن یانگ به جونگین رسیده! احتمالا به خاطر همین ذهن جفتمون این جا رو به یه شکل دیده !
زن شیطانی سری تکان داد و موهای لختش را که بین سیاهی براقش هایلایت های قرمز داشت را پشت گوشش زد و گفت:
-می دونستم این قضیه رو چون اومدن من به این دنیا و خلاصیم از کائنات و دنیای زیرین به لطف شماست، خب بگذریم بهت این دنیا رو فهموندم تا از طریقش خلسه آگاهی و توضیح بدم!
هیونجین دوست داشت علت این که زن شیطانی حضورش در پوچی را مدیون آن ها می داند را بفهمد ولی جونگین برایش الویت داشت پس با لب هایی نیمه باز چند باری پلک زد تا بی خیال وسوسه و فضولی تحریک شده اش شود و بعد چند ثانیه لب زد:
-راست می گی اصل قضیه رو یادم رفت یه لحظه !
زن شیطانی بی معطلی مسئله را برایش کالبد شکافی کرد:
-تو این دنیا تمام مرز ها شکافته میشه اگه این جا باشی هیچ چیز پشت پرده ای وجود نداره چه طوری بگم نیستی میتونه به معنی خالصی هم باشه! این پوچی تمام حصار ها رو پوچ می کنه! برای همین ضمیر ناخوداگاه و خود آگاه آدم ها این جا یکی میشه !
هیونجین چون دید زن شیطانی نسبت به این که توضیحاتش قابل فهم هستند یا نه شک دارد به او اطمینان خاطر داد:
-جالبه، یه جورایی منظورت رو گرفتم! خب حالا اصل کار و توضیح بده!
زن شیطانی سری و تکان داد و مستقیم رفت سر اصل مطلب:
-اون نقاشی باعث شده روند شکسته شدن مرز های جونگین شروع شه انگار اون طرح یه کابلی بوده که داره، ناخوداگاهش و به خود آگاهش وصل میکنه...
رسما کل اطلاعات ضمیر ناخوداگاه رو کپی میکنه و روی خود آگاهش پیس می کنه!
هیونجین که دیگر خیالش از بابت سلامت جونگین راحت شده بود، حالا آرامش بیش تری برای برگشتن به شخصیت شوخی که برای خودش ساخته بود داشت به قصد سر به سر زن شیطانی گذاشتن خندید و گفت:
-به عنوان روحی که متعلق به عصر فسیل هاست، زیادی مدرنی و از تکنولوژی این زمونه می دونی ها!
زن شیطانی لبخند تلخی زد:
-زمان نامحدودی برای سرگردون بودن از عصر خودم تا عصر شما داشتم!
هیونجین حتی آن زمانی که داستان زن شیطانی را از زبان جمین شنیده بود هم این سوال را در ذهن داشت و الان بهترین زمان برای پرسیدن این سوال بود:
-روح های گناهکار مگه دست لوسیفر سپرده نمیشن تو چرا نوع عذاب کشیدنت فرق داره؟
آهی خفیف برخواسته از سینه های پر درد زن از بین لب هایش بیرون آمد:
-به روح های پشیمون فرصتی برای جبران داده میشه، و تا زمانی که گناهشون جبران شه سرگردونن..
هیونجین با نگاهی مشکوک پرسید:
-چه طوری میشه یه گناه رو شست؟
زن شیطانی با شصت دستش لب هایش را لمس کرد کمی از رنگ رژ روی دستش نشست با صدایی ضیف لب زد:
-نمی دونم اصن قابل پاک شدن هستن؟ من هر چه قدر که برای پاک کردن ردش دست و پا می زدم بیش تر توی تعفنش خفه می شدم ردش رو بدنم میشست؛ کائنات من رو به چشم یه سرباز تشنه ی به دست اوردن درجه می دید ماموریت ها رو سرم میریخت من برای حل کردنش میدوییدم اما پایان هر جنگ درجه ی وعده داده شده که واسه ی من بخشش بود بهم داده نمیشد!
راست می گفت او نفرینی که جد آن زوج قربانی بر قرار کرده بودند را با راهنمایی هایش شکاند سپس حتی برای پرونده ی فلیکس با کائنات و تز هایش همراهی کرد اما باز هم او را می خواستند سر ماموریت دیگری بفرستند که به فرارش به وسیله ی یین یانگ منجر شد.
هیونجین با حرص خندید و با لحنی خشمگین گفت:
-سرکارت گذاشته بودن اون ها فقط از پشیمونیت به عنوان قلاده استفاده می کردن تا تحت کنترلشون باشی؛ تو جهنم نموندی ولی برات جهنم جدید ساختن، برای بهشت آدم هایی که بهش راه پیدا نکردن اهمیتی نداره!
به طرز غیر قابل باوری همان لحظه جونگین چشم هایش از روی طرح نقاشی برداشته شد و به او نگاهی سنگین انداخت و گفت:
-برای همین که ما باید باتری کنترلی که باهاش آدم ها رو کنترل می کنن رو در بیاریم!
هیونجین با نگاهی متعجب لب زد:
-حالت چه طوره؟ تو خلسه چی فهمیدی؟
جونگین به نقاشی گربه ای که روی زمین بود اشاره زد گفت:
-اون طرح و لمس کن تا تو هم بتونی ذات واقعی خودمون ببینی و دلیلی که به خاطرش تصمیم گرفتیم بعد هفتصد سال دوباره تناسخ پیدا کنیم و پا به دنیای آدم ها به عنوان یه انسان
بزاریم و بفهمی!
وقتی هیونجین سمت طرح گربه قدم برداشت، صدای فریادی مانعش شد:
-نه دست نزن بهش!
هیونجین چرخید و چهره پدرش را دید، اون صورت آشنا را بار ها در عکس های ذخیره شده ی لپ تاپِ عمویش مینهو و قاب عکس های چیده شده در خانه ی مادربزرگش دیده بود!
حتی در خاطرات کمی محو مغز خودش هم ردی از تصویر پدرش داشت!
با صدایی متعجب زمزمه کرد:
-بابا؟
همان لحظه پدرش در مه عمیقی فرو رفت، می توانست محو شدن پدرش در آن مه ببیند!
سه تا آدم که صورت هایشان معلوم نبود کنار پدرش ایستاده بودند و با دست هایشان سعی داشتند مانع تلاش های او که قصد داشت از مه فرار کند شوند.
صدای گفت و گو هایشان قابل تشخیص بود:
-تهیون ده بار بهت گفتیم نباید تلاشی برای برگشتن به دنیا یا ارتباط برقرار کردن با بچت بکنی!
ناگهان جونگین مانند کسانی که به جنون رسیده باشند از جا بلند شد و سمت مه دوید:
-بابا این صدای توعه بابا خواهش می کنم بزار ببینمت!
هر چه قدر که به آن مه دست می زد به جای لمس آدم های پشت آن دستش فقط روی هوا تاب می خورد و به هیچ میرسید.
تلاش هایش بی نتیجه بودند، قطره اشکی رو صورتش قل خورد و با حالت گنگی عقب عقب راه رفت!
هیونجین خودش هم می خواست دقیقا مانند جونگین تلاش خودش را برای چنگ زدن به تصویر پدرش کند، اما فقط از پشت نزدیک جونگین شد، تن خودش را از پشت به تن او چسباند تا از طریق گرمای بدنش به او حس تکیه گاه داشتن را منتقل کنند و دلگرمی برایش باشد دست راستش هم روی شکم جونگین گذاشت...
می دانست جونگین همیشه دلهره هایش را مانند دلپیچه توصیف می کند و دوست دارد کسی شکمش را مالش دهد...
چون حس می کرد دلهره اش از این طریق انگار به سمت بیرون بدنش هدایت می شوند و کمی آرام تر می شود، پس هیونجین دست راستش را روی شکم او گذاشته بود و به آرامی دورانی از روی لباس ماساژش می داد!
سوبین با دیدن آن ها لبخندی کم رنگی زد که مطمئن بود در آن مه قابل دیدن نیست!
فلیکس شانه های سوبین را مالید:
-میدونم نگرانشی، می فهمم درد دوری از بچه ات سخته؛ جفتمون پدریم درکت می کنم اما این و باید خودتم بدونی که همه اینا به نفع همه است!
سوبین سری به نشانه ی تایید تکان داد!
چانگبین که می خواست تیر آخر را برای راحت شدن خیال سوبین بکند، جوری داد زد که صدایش قطعا به زن شیطانی برسد:
-هی همکاری که هیچ وقت باهم همکاری نکردیم، هوای این دو تا بچه رو تا وقتی که مغزشون از پوچی خارج شه داشته باش!
در اصل چانگبین می دانست که فلیکس خیلی به رفیقش وابسته است و حالات درونی او روی فلیکس تاثیر مستقیم دارد ، پس نمی خواست سوبین بعدا با آرامش خاطر نداشتن هایش عشق او را هم به استرس مبتلا کند برای همین به این راه متوسل شده بود.
در لحظه ی آخری که مه می خواست تمامی آن ها را ببلعد و بعد خودش هم جوری محو شود که انگار هیچ وقت وجود نداشت دو خط دیالوگ دیگر به گوش آن دو نوجوانی که قلب هایشان از دیدن ردی از خانواده اشان فشرده شده بود، رسید:
ابتدا تهیون با صدایی که خبر از دلنگرانی اش می داد گفت:
-ولی اگه بره تو خلسه ی آگاهی متوجه میشه، چرا من این جام!
از آن جایی که صدای پدر خودش و پدر جونگین شناسایی شده بود و چانگبین هم با حرفش خودش را لو داده بود حالا هیونجین می توانست با یه تحلیل ساده بفهمد این صدا متعلق به فلیکس است:
-خودش باید تصمیمش رو بگیره!


Born Of Blood 3Donde viven las historias. Descúbrelo ahora