(جوانه زدن بذر رستاخیز)
پسری که واقعا در جلد روباهی و مکارش فرو رفته بود از هیونجین خواسته بود که بدون هیچ حرفی دنباله روی او باشد و الان ده دقیقه ای می شد که داشتند دختری که در بوفه کار می کرد را تعقیب می کردند.
دختر تاب و دامنی ساده و یک رنگ بر تن داشت و بی توجه به محیط اطرافش هنذفری در گوش قدم می زد.
در آخر به یک محیط بازی بچگانه رسیدن! دختر وارد شد و آن ها بدون این که وارد زمین ماسه ای شن از همان فاصله به تماشایش ایستادند.
دختر انقدر در عالم خودش غرق بود که حتی متوجه نشد این همه مدت تعقیب می شد!
روی یکی از تاب ها نشست و همان طور که آهسته با پایش تاب را عقب جلو می کرد سرش را به زنجیر تکیه داده بود!
قطره های اشک از چشمانش می غلتیدند و خودش هم در افکارش غلت می زد.
جونگین بالاخره ققلی که به لب هایش خورده بود را شکاند:
-داره آخرین ویسی که خواهرش قبل تصادفش براش ،
فرستاده رو گوش می کنه!
هر روز میاد تو این زمینی که تو بچگی هاشون باهم بازی می کردند و همین کار و می کنه!
ولی امشب با بقیه ی شب ها فرق داره، الان سالگرده خواهرشِ و می خواد خودکشی کنه!
هیونجین فوری فهمید چرا آن دختر انتخاب شده تا حامل روح خواهر جونگین باشد:
-طسم اسارت قلب طوریه که نوع عشق رو می خونه الان اون روح از طریق عشق همخون توی قلبت اسیر شده پس فقط هم تو بدن کسی می تونه منتقل شه که همچین عشقی رو از روشِ دردناکش تو قلبش حمل کرده باشه!
جونگین به تیر چراغ برق تکیه داد :
-دقیقا! فقط کافیه خودکشیش و نگاه کنیم تا بعد مرگش من جسدش رو قرض بگیرم!
هیونجین که راجب زندگی دختر کنجکاو شده بود پرسید:
-جز خواهرش کس دیگه ای رو نداره که به خاطرش بخواد زندگی کنه؟
جونگین هم واقعا تحت تاثیر زندگی غمگین دخترک قرار گرفته بود برای همین آهی کشید:
-مادرش به پدرش خیانت کرده و در رفته، پدرش دست تنها بچه هاش و بزرگ کرد وقتی پر پر شدن یکشیون و دید کم کم عقلش و از دست داد الان تو تیمارستان بستری و هزینه هاش انقد سنگین که کمر این دختر زیر بارش داره له میشه!
هیونجین سر تاسفی تکان داد:
-چه زندگی تیره و تاری طبیعت یادش رفته قبل پخت سرنوشتش ادویه خوشبختی بزنه براش!
جونگین نگاهی به دختر که قرص را از کیفش در آورد و به کف دستش خیره بود انداخت:
-تا حالا به این فکر کردی که شاید هر انسانی با سه تا چاشنی به دنیا میاد شادی، غم پوچی... بستگی به شانس و انتخاب هاشون تو هر برهه از زندگی این چاشنی ها تو زندگی اون آدم ریخته میشه و اون می تونه طعم تلخ و شیرین و پوچ بودن رو تو بازه های زمانی مختلف حس کنه!
هیونجین نگاهش را از روی دختری که داشت با خودش و زندگیش وداع می کرد برداشت و چشم هایش را روی جونگین ثابت نگه داشت:
-پس فکر کنم این دختر شیشه ی ادویه ی شادیش تخلیه شده و الان فقط ادویه ی غم بی پایان برای کل عمرش باقی مونده!
سر اشپز خوبی نداره چاشنی های این دنیا به اندازه و عادلانه تقسیم نمیشه! اصلا شاید ممکنه یکی بمیره بدونه این که شیشه ی ادویه ی شادیش حتی به نصف برسه یا برعکس یکی حتی در شیشه ی غمش باز نشه و تو خوشی شنا کنه!
وقتی هیونجین مشغول ایراد گیری از عدالت و تقسیم بندی احساسات غم وشادی در این دنیا بود، دختر هم به قلب شاکی و خسته اش اجازه ی مرخص شدن و نتپیدن داده بود! زندگیش که دیگر به نفس کشیدن خلاصه می شد نه در هر نفس زندگی کردن را پایان داده بود.
جونگین با غصه گفت:
-بریم سیانور فوری عمل می کنه، مرده تا الان!
با هر قدم نزدیک جسمی می شدند که روح از آن قدم به قدم دور تر می شد!
وقتی به دختر رسیدن جونگین بی توجه به وسواسش و ترس از خاکی شدن! روی زمین پر از ماسه که به قصد آسیب ندیدن کودکان اینگونه طراحی شده بود نشست و به هیونجین اشاره زد:
-سرش رو بزار روی پام!
هیونجین بدن بی جانِ دختر را از روی تاب بلند کرد و در آغوش کشید و آهسته نشسست و سرش را دقیقا روی پای جونگین تنظیم کرد!
جونگین از کیف کمری اش دستمال کاغذی در آورد و لب خونی دختر را تمیز کرد!
سپس شروع کرد به بافتن موهای بلند دختر، هیونجین فقط در سکوت به او نگاه می کرد، می دانست جونگین دارد تشریفات احترام به مرده ای که قرار بود با جسمش به آن ها کمک کند و به جا می آورد...
دست های جونگین ماهرانه تکان می خوردند...
هیونجین خیره به انگشت های باریک او که خیلی نرم به قصد پیچ و تاب دادن به رشته های مو تکان می خوردند زل زد:
-گیس کردن و چه طوری بلدی؟
جونگین لبخند کم رنگی زد:
-هر وقت به مامانم سر می زدیم، بابام عادت داشت موهای مامانم رو ببافه و همیشه موقع این کار کلی با بدن بی هوش مامانم با لحن پر حسرتش عاشقانه از خاطراتشون حرف می زد، حتی به گل های مورد علاقه ی مامانم آب می داد و می گفت تا وقتی چشم باز کنی مراقب بچه هات و گلات هستم!
هیونجین هم به یاد گذشته ها افتاد:
-بابای من قد بابای تو عاشق مامانم نبود! ولی باز هم بهم احترام می زاشتن و وابستگی بینشون بود، درسته که هیچ دیالوگ عاشقانه ای تو اتاق نمی پیچید اما محبتش و این شکلی نشون می داد که دو صفحه از رمانی که مادرم موقع حاملگی می خوند اما هیچ وقت به خاطر زندگی نباتی رفتن نتونست تمومش کنه رو براش می خوند در آخر هم همون برند مورد علاقه ی شکلات مورد علاقه ی مادرم و با من می خورد و می گفت شاید بتونه بوش و حس کنه و از هوس بخواد بیدار شه!
جونگین لبخند تلخی زد:
-یکم عذاب وجدان دارم بابت کاری که با مادرامون کردیم، فکر کنم این حافظه ی قوی و دونستن زجری که به خانوادمون دادیم تاوان کار خودخواهانه امون باشه!
بی مقدمه و بی مربوط به بحثشان ناگهانی دست دختر را بالا آورد و بوسه ای پشت آن نشاند:
-ممنونم ازت، امیدوارم روحت در آرامش باشه!
هیونجین چشم هایش را بست و نفس عمیقی کشید و در ذهن به خودش تشر زد:
-به یه مرده حسودی نکن!
جونگین کیف پولش را باز کرد و از لای یک کاغذ مربعی شکل برگی از گل خشکیده بیرون کشید...
هیونجین هم با این افسانه آشنا بود برای همین حرکاتش را تفسیر می کرد:
-باید یه برگ از گل رزی باشه که از قلبت افتاده و توی خون تو و خواهرت غلت خورده!
جونگین سری به نشانه ی مهر تایید زدن به حرف او تکان داد:
-آره میخوام روح خواهرم و ازقلبم بیرون بکشم پس مغزم فلش بک می خوره به لحظه ی مرگش اگه دیدی تو حال خودم نیستم نترس و ولم کن تا مراحل خودشون طی شن!
هیونجین لبش را تر کرد و به سختی و بدون اطمینان از خودش با شک و تردیدی آشکار زد:
-نمی ترسم آروم می مونم و کاریت ندارم!
جونگین نگاهی به او کرد:
-محیط و امن کن واسم!
هیونجین سری تکان داد و با چشم هایی بسته خلع شناوری که در دنیای پوچی خودشان حاکم مطلق بود را فراخواند و خواستار این شد که مدتی محیط این پارک در خلع زمانی و مکانی قرار بگیرد !
حالا دیگر این پارک وجود داشت اما نه در زمان حال!
هر کسی که رد می شد چون نمی توانست خلع را در ذهنش ترسیم کند نزدیک ترین تصویر ذهنی و برداشت خودش نسبت به پارک را می دید!
شاید یک کودک خودش را مشغول سرسره بازی می دید و یک والد خودش را در حال تاب دادن کودکش به هر حال همه چیز بستگی به ذهنیت خوده طرف داشت، چون ذهن قاصر بود از تصویر سازی خلع به اجبار خودش تصویر سازی تصنعی و جایگذینی می کرد!
جونگین تمامی دکمه های لباس خودش را باز کرده بود و هیونجین هم به سختی در تلاش بود که با نگاه ضایع و خریداری به پوست سفید بدن او نگاه نکند و برای بلند مدت چشم هایش روی بدن برهنه ی او خشک نشود برای همین مدام بر خلاف دلش که خواستار دید زدن بود چشم می دزدید.
جونگین با دست فک دختر را پایین داد به قصد باز کردن دهان او سپس گلبرگ خشک شده را روی زبانش قرار داد!
آن گلبرگ به محض نشسته شدن روی زبان یک مرده، روح اسیر شده را صدا زد و به آن خبر داد که خانه ای دارد به او پیش کش می شود
و دیگر نیاز نیست مستاجر قلب کسی باشد و می تواند صاحب خانه باشد و از محدودیت اجاره نشینی و از آزادانه زیست نکردن خلاص شود.
همان لحظه ساقه ی ریزی درست از سینه ی چپ جونگین بیرون زد، این ساقه ای که پوست را دریده بود و باعث شد خونی قرمز از سینه تا شکم جونگین رد پا بیندازد، سبب این شد که جونگین اولین صحنه ی قتل خواهرش را ببیند!
با بدنی گلی به خواهرش که مشغول مسواک زدن بود خیره شد و گفت:
-آبجی برو بیرون می خوام برم حموم!
خواهرش با دهن کفی به او زل زد:
-ولی هنوز کارم تموم نشده!
جونگین حس می کرد با هر نگاهی که به وضع خودش میندازد دلش پیچ می خورد و حالت تهوه می گیرد با خشم داد زد:
-برو بیرون من واقعا همین الان به حموم نیاز دارم!
خواهرش بی خیال لیوانش را در دست گرفت تا آب را در دهنش قرقره کند...
جونگین مثل بمبی که روی تایمر است با دیدن بی خیالی خواهرش هر لحظه صدای هشدار انفجارش بلند تر می شد!
خواهرش آب درون دهانش را تف کرد!
جونگین به دنیای حال پرت شد، به سینه اش خیره شد، حالا مقدار بیش تری از ساقه از قلبش بیرون جهیده بود!
حتی می شد خار های ریز را روی ساقه دید...
هیونجین برعکس قولی که داد بود داشت با چشم های نمناک خون روی بدن جونگین را پاک می کرد.
جونگین از درد زیاد بی حال شده بود با لحنی درد آلود و بی جان گفت:
-مگه نگفتم بهم توجه نکنی!
هیونجین حس می کرد ساقه های غم با دیدن وضعیت جونگین درون قلب خودش رشد می کنند برای همین با غصه ای واضح گفت:
-فقط دارم رد خونریزیت و پاک می کنم جز این کاری ازم بر نمیاد!
جونگین دست هایش را بالا آورد و قطره ی اشکی که داشت از گوشه ی چشم هیونجین پایین می ریخت را با دست گرفت و لبخندی که زیادی خسته و بی حال بود زد:
-منی که دارم زجرش و می کشم یه آخ هم نگفتم تو چرا گریه می کنی؟
هیونجین با نگاهی شاکی به او خیره شد:
-من دارم جات تمام اشک هایی که نمی تونی بریزی رو میریزم مشکلیه؟ می دونم تو روند انتقال حق نداری گریه کنی چون ممکن روح اشتباه برداشت کنه از رفتنش ناراحتی و از قلبت بیرون نمیره و به جسم نمی رسه!
جونگین به ساقه ی سبز رنگی که تقریبا اندازه ی انگشت اشاره اش می شد زل زد:
-واقعا دلم می خواد از درد زیاد داد بکشم اما...
هیوجین فوری گفت:
-اما نمی تونی ممکنه روح بترسه و خارج نشه، هر وقت دیدی طاقت نداری دست من و گاز بگیر!
جونگین به سختی لب زد:
-انگشت اشاره ات و بزار بین لب هام!
هیونجین فوری اطاعت کرد دیگر کنترل اشک هایش دست خودش نبود...
با بیرون زدن مقدار بیش تری از ساقه از سینه ی جونگین، او دوباره در قلبِ خاطرات گذشته اش پرت شد!
به خاطر دستور و الگوریتمی که جونگین وقتی به عنوان یک یانگ در دنیای خلع قبل تناسخ برای خودش نوشته بود تا به محض گرفتن جسمش روزی از طریق ناخوداگاهش به جسمش دستور اجرای برنامه ریزی داده شود، جنونی آنی به جونگین دست داد، موهای خواهرش را گرفت و بین دست هایش پیچید بی توجه به جیغ کشیدن او از طریق مو کنترل سر او را به دست گرفت و یک بار سرش را به رو شویی کوبید، این حرکت در حالت عادی با زور یک بچه فقط باعث شکستگی پیشانی می شد .
اما ناخوداگاه او نیروی فرا بشری جونگین را آزاد ساخت و باعث شد این ضربه علاوه بر شکستگی عمیق باعث خونریزی داخلی در مغز هم شود.
خواهرش تعادلش را از دست داد و روی زمین پهن شد...
جونگین وقتی از حالت دستوری و جنون در آمد تازه متوجه حرکتش شد با ترس روی زمین زانو زد و کشان کشان سمت خواهرش رفت، با دست های کوچکش صورت او را بین دست هایش گرفت، از پیشانی او خون می ریخت و همین جونگین را خون به جگر می کرد!
پسرک شروع کرد به زجه زدن:
-آبجی ببخشید، خواهری غلط کردم، دردت اومد؟ تو رو خدا چشمات و باز کن،خیلی درد داری نه؟ ببخشیددد خواهش میکنم قهر نکن باهام! نگام کن، آبجی اصلا من حموم نمیخوام تا هر وقت که تو بخوای گلی می مونم تو روخدا فقط چشمات و باز کن نگاه کن بهم!
مهم نبود چه قدر از زبانش به قصد التماس کار بکشد و چه قدر عاجزانه خواهش کنان به پای بدن دراز کش خواهرش بیفتد، صدایش هیچ جوره شنیده نمی شد!
خواهرش نمی توانست شرمندگی و پشیمانی او را حس کند.
اما صدایی از سمت مغز خودش در این گیر و دار مدام دستور می داد!
خودش متوجه ی حرف های ذهنش نمی شد اما انگار بدنش می دانست باید چی کار کند!
ابتدا تیشرت گلی اش را از تنش بیرون کشید، دست هایش بی اجازه حرکت می کردند سپس انگشتش را روی خون ریخته شده در کاشی فرو کرد...
بعد با دست خونی اش روی سینه ی چپش قلبی ترسیم کرد!
به محض این که قلب را کشید حرارت خاصی را زیر پوستش حس کرد، انگار دیگی جوشان زیر پوستش قل قل می خورد و به قلیان وجوشش در آمده بود!
خواهرش ناگهان مثل تسخیر شده ها بدون باز کردن چشمش نشست و سپس پشت سر هم سرفه کرد...
سرفه هایش تمامی نداشت.... ناگهان، یک جسم توپی شکل قرمز رنگ از دهان خواهرش بیرون افتاد...
انگار با بیرون آمدن آن چیز دیگر گلوی خواهرش آزاد شد.
برای همین سرفه هایش تمام شدن، دوباره روی زمین دراز کشید و مثل قبل فقط تبدیل به یک جسد بی تحرک شد.
جونگین بی اراده دستش حرکت کرد سمت آن چیزی که از دهان خواهر شبیه به مرده هایش بیرون آمده بود، وقتی به آن دست زد تازه فهمید که چه قدر شبیه بذر گل است!
دوباره اصوات نامفهمومی به مغزش نفوذ پیدا کردند و مانند یک نوازنده ی نابلد که الکی دستش را روی سیم ها می کشد صدایی ناهنجار و آزاردهنده را در ذهنش نواخت، ولی انگار بدنش بلد بود با آن موسیقی زجر دهنده و زشت برقصد چون خودسر شروع به حرکت کرد!
به، در آیینه ای شکلِ حمام، بی اراده خیره شد، همین نگاه کافی بود که درست در سینه ی چپش سیخونک هایی را زیره پوستش حس کند، کم کم پوستش به خارش افتاد و این خارش مدام به مرحله ی بالا تری صعود پیدا کرده و اوج میگرفت...
انقدر شدت خارش زیاد و عصبی کننده بود که جونگین با نهایت زورش به جان پوستش افتاد تا آن را بخاراند!
وقتی حس کرد پوستش به درد آمده دست از خاراندن خود دست برداشت...
دقیقا وقتی دست تسلیم شده نسبت به خاراندن پوستش را پایین آورد حفره ای گرد شکل روی سینه اش حفر شده و پدید آمد!
زمان زیادی از تعجبش نگذشت که مسئله ای مبهوت کننده تر رخ داد، بدون این که خودش کنترلی داشته باشد، آن بذر گرد شکل را درون حفره ای که روی پوست سینه اش پدیدار شده بود قرار داد!
به محض این که این کار را کرد، بافت پوستش شروع به جمع شدن و بازسازی کرد و درد واقعی آن لحظه برایش معنی پیدا کرد.
مرحله ی بهم پیوند خوردن پوستش و از نو بازسازی شدن پوست سوراخ شده اش و از همه بد تر جذب شدن آن بذر در داخلِ حفره ای که نزدیک قلبش ایجاد شده بود انقدر دردناک و زجر آور بود که کاری جز فریاد زدن ازش بر نمی آمد، انقدر جیغ کشید که خدشه دار شدن حنجره اش را هم حس کرد، گلویش زخمی شده بود و حسابی درد می کرد...
اما با دیدن بذری که زیر پوستش در حال پوشش داده شدن و پنهان شدن است نمی توانست بی خیال فریاد های سرشار از ترس و دردش بشود...
وقتی بذر کاملا زیر پوستش نفوذ پیدا کرد و حفره هم کامل پوشیده شد و ترمیم یافت؛ ناگهان به طورغیر منتظره خودش هم مانند خواهرش به سرفه افتاد، و بعد از سرفه های زیاد که دیگر به سرفه ی خونی منجر شد، گلبرگی را تف کرد!
دوباره دست هایش خودسرانه حرکت کردند، گلبرگی که همین الانش هم به خون خودش آعشته بود را روی خون ریخته شده ی خواهرش در کاشی غلتاند و بعد آن را در جیبش قرار داد!
انگار بالاخره این پروسه ی درد آور به پایان رسید...
همان لحظه بود که سوبین به خاطر شنیدن داد های شدید با هول و ولا در سرویس بهداشتی را گشود و با بدن خونی دخترش و بدن گلی و نیمه برهنه ی پسرش که رنگ پریده و عرق ریزان به نظر می رسید مواجه شد!
جونگین با چشم های از درد و اشک به خون افتاده به پدر شوکه اش نگاه کرد و بعد از حال رفت!
بالاخره فلش بک ها تمام شد و جونگین به زمان حال برگشت!
معلوم نبود موقع دیدن خاطرات زجر آور گذشته اش چه قدر این درد و خشم و زجرش را از طریق گاز به هیونجین منتقل کرده بود که طعم گس خون را در دهانش حس می کرد!
هیونجین با دیدن چشم های باز او، انگشت آسیب دیده و خونی اش را از دهان او بیرون کشید و اول با پشت دست پیشانی عرق کرده ی او را پاک کرد و سپس بوسه ای روی آن نشاند و لب زد:
-حتما مغزت از دیدن گذشته ی تلخت حسابی از پا افتاده!
جونگین نگاهی به سینه اش انداخت، حالا یک گل رز کامل از توی قلبش به سمت بیرون خمیده شده و آویزان بود!
جونگین بی توجه به این که این گل خار دار است، ساقه را بین دست هایش گرفت و با تمام زورش آن را بیرون کشید!
دیگر آن گل رزی که در سال های پیش یک نهالی بیش نبود کاملا از سینه اش بیرون آمده بود! آن را روی جسد دختر گذاشت!
این همه مدت روح خواهرش را در قلبش با طلسم اسارت قلب، پرورش می داد!
آن بذر با محبت و عشق برادرانه ی او تعذیه می شد و آماده می شد برای گل دادن و رسیدن به مرحله ای که بتوان آن گل زیبای قد کشیده را بچیند و تقدیم جسمی که قرار است به خواهرش پیش کش شود بکند!
حفره ی روی سینه ی جونگین به محض چیده شدن گل فوری شروع به التیام یافتن و بافته شدن بافت ها بهم کرد...
پوستش بهم نزدیک می شد و پس از اتصال بهم دوخته میشد!
وقتی پوستش کاملا بسته شد، هیونجین دستش را روی سینه ی او کشید:
-خیلی درد کشیدی نه؟
جونگین سرش را بالا و پایین کرد حتی نای حرف زدن نداشت!
هیونجین خم شد و لب هایش را به مدت طولانی روی پوست سینه ی او که محافظِ قلب درد دیده اش بود چسباند!
لب های قلوه ای و برجسته ی هیونجین مدت زیادی روی حفره ی التیام یافته ماند و به پرستش آن قلبی که این گونه روح خواهرش را حمل می کرد، پرداخت!
جونگین غم خوابیده در چشم های نیمه ی دیگرش را حس می کرد، می توانست بفهمد هیونجین با دیدن آسیب دیدن او درد زیادی کشیده برای قدر دانی و دلداری دادن به او سرش را پایین آورد و بوسه ای روی موهای هیونجین نشاند و عطر آن موهای بلند را به سینه اش فرستاد:
-من خوبم نگران نباش!
هیونجین نا باوار سرش را بالا آورد، واقعا حتی در مخیله اش هم نمی گنجید که توسط جونگین بوسیده شده باشد.
جونگین بازوی های هیونجین را سفت گرفت:
-یکم ازم فاصله بگیر کارم تموم نشده!
هیونجین که دقیقا کنارش پهلو به پهلو نشسته بود چون در جلویش سد جسد دختر قرار داشت سرش را از بدن او جدا کرد.
جونگین با آزادی عملی که از جدا شدن هیونجین گرفت، کف دست چپ دختر را بین دستانش گرفت و گفت:
- من دستش و نگه می دارم تو گل رو پر پر کن بریز تو دستش!
هیونجین مطیعانه عمل کرد، دیگر به مرحله نهایی انتقال روح رسیده بودند!
وقتی تمام گلبرگ ها از ساقه جدا شدند، ناگهان نور ضعیف و قرمز رنگی گل های پر پر شده را احاطه کرد و یک به یک شروع کردن به جذب شدن در پوست دخترک و دقیقا در کف دستش حل شدند و محو گردیدند!
چون دختر تاب بر تن داشت و پوست دستش در معرض دید بود، همان لحظه توانستند بببیند که رگ های دست دختر با نوری قرمز رنگ عجین شده و درخشیدند.
جونگین لبخندی زد و گفت:
-روحی که تو گلبرگ ها بود داره از طریق رگ دستش به قلبش منتقل میشه، موفق شدیم!
به محض گفتن این حرفش حتی از پشت لباس هم می شد دید که نور قرمز خیره کننده ای دارد از سینه ی چپ دختر ساطع می شود و خودنمایی می کند آن قدر درخشنده بود که تمام توجهات را به خود جلب کند!
پس محلوله به مقصد رسیده بود!
گلبرگ های حاوی روح توانسته بودن روح را منتقل و بیدار کنند!
بعد از چند ثانیه که نور های قرمز رو به خاموشی رفتند باعث بیداری شخصی که تا لحظاتی پیش مرده بود شدند، دختر ناگهان چشم باز کرد اما مثلِ آن فروشنده چشم های عادی قهوه ای رنگ را نداشت...
چشم هایش دقیقا به رنگ همان گل رز بود و حتی اگر به مردمکش نگاه می کردی متوجه می شدی که طرح گل شکلی درون آن نهفته شده!
لب های دختر به حرکت در آمدن:
-سلام داداشم کوچولو، می بینم که من و بی اجازه از خلع بیرون کشیدی و اوردی تو خونه ی کهنه ام زمین!
جونگین پشت گردنش را خاراند:
-درسته آگاهیت داشت تو خلع عمر میگذروند و زندگی میکرد اما روحت همیشه تو زمین پیش من بود من فقط آگاهیتم به زمین کشوندم چیه شاکی ازم؟!
دختر سرش را از روی پای جونگین برداشت و ضربه ای آن قدر آرام که حتی اسمش را چک هم نمی شد گذاشت روی لپ جونگین نشاند:
-آره شاکیم داشتم با عمو فلیکس مچ مینداختم قرار بود برنده با عمو تهیون بره فینال!
هیونجین با چشم هایی گرد شده گفت:
-این چی می گه دارم درست می شنوم؟
دختر دست هایش را بهم کوبید:
-وای تو باید هیونجین باشی قبلا که اومدی خلع از دور دیدمت از نزدیک خیلی خوشگل تر و جذاب تری، البته عمو تهیون می گفت با این که اکثر نوزاد ها زشتن تو قیافه ات چشمگیر بود و از دیدنت سیر نمی شد!
هیونجین از جا بلند شد و با نگاهی مشکوک به جونگین زل زد:
-مثل این که خیلی چیزا از من مخفی مونده!
جونگین با لحنی پر از شرمندگی گفت:
- متاسفم، اجازه نداشتم در جریان بزارمت!
سایه که طبق معمول در خفا آن ها را زیر نظر داشت دیگر نمی توانست پنهان بماند زیرا خشم عقلش را زایل کرده بود، با قیافه ای شاکی جلویشان ظاهر شد، دختر ابتدا به خاطر شوک جیغ کشید ولی بعدا با دقت به او ذوق زده گفت:
-ته چهره ی عمو فلیکس و داری،پس تو سایه ای! نمیدونی چه قدر دلش برات تنگ شده!
سایه پوزخندی زد و دست هایش را در جیب شلوار گشادش کرد:
- از مخفی کاری هاش عشق پدریش آشکاره! بابام و ولش از تهیون انتظار نداشتم دورم بزنه!
هیونجین بدون این که بخواهد علت حظور جونگین را جویا شود از بازوی او آویزان شد:
-مثل این که فقط من و تو این وسط دور زده شدیم!
جونگین دستی به صورتش کشید:
-با طلوع خورشید همشون از خلع بر می گردن! بهتره خودشون توضیح بدن چه خبره!
هیونجین فوری گفت:
-حالا که کارای مهم وپایه ی رستاخیز رو انجام دادیم بهتره مادرامونم از زندگی نباتی در بیاریم، جلسه ی خانوادگی بزرگی باید برگذار شه سوال های زیادی باید پرسیده شه!
YOU ARE READING
Born Of Blood 3
Fanfictionزاده ی خون (فصل سوم- آخر) ژانر: فانتزی، رمنس،معمایی کاپل: هیونین، مینسونگ، چانگلیکس خلاصه: همیشه قرار نیست یه دنیای دیگه اخر الزمان رو تو دنیای ما بیاره! هیونجین و جونگین یه شانسی ان که هر هفتصد سال یه بار میفته و قابلیت این و دارن که قیامت دنیای تا...