part 5

107 34 6
                                    

(تا انتها خالیست)

هیونجین با انگشت اشاره ی خم شده اش، دو ضربه ی آرام به در دفتری که چند دقیقه پیش عواملش فرا خوانده بودنشان، زد؛ تا با این حرکت، هم اعلام حضور کرده باشد هم کسب اجازه کند.
اما حتی بعد از گذشت چند ثانیه، واکنشی که رواج داشت و انتظارش را می کشیدند را نگرفتند.
هیونجین با صدای آرامی پچ پچ کرد:
-چشونه چرا صداشون در نمیاد؟
جونگین سر چرخاند و کمی اطراف را دید زد و با نگاهی مشکوک لب زد:
-حس نمی کنی از هیچ جا صدا در نمیاد؟
هیونجین که منظور او را نگرفته بود بین لب هایش فاصله افتاد و صدایی مثل ها از دهانش بیرون آمد.
جونگین مجبور به توضیح دوباره شد، ولی سعی کرد این دفعه به طور قابل فهم تر منظورش را بیانش کند:
-میگم یه جوره غیر طبیعی همه جا ساکته!
هیونجین کمی گوش تیز کرد و از فهمیدن صحت حرف، جونگین ابروهایش اتوماتیک وار بالا پریدند:
-راست می گی!
هیونجین فقط در را باز کرد و وارد شد اما با دیدن خالی بودن اتاق از هر گونه پرسنلی و بلعکس پر بودن اتاق با وسایل رها شده؛ چشم هایش از تعجب گرد شدند و با لحنی مبهوت لب زد:
-وات دا فاک دسته جمعی کجا در رفتن؟
جونگین لب هایش را کج کرد:
-سوپرایزی چیزیه ؟ قراره از در و دیوار آدم بریزه و یکی کیک تولد دستش باشه؟
هیونجین وسط آن همه شوک زدگی از حدس پیش و پا افتاده و بی معنی او خنده اش گرفت هر دو دستش را برای گرفتن لپ های جونگین به کار برد، صورت او را فشرد و با چشم هایی که از خنده هلالی شکل شده بودند به صورت جمع شده ی او بین دستانش نگاه کرد:
-آخه مغز فندوقی، تولدمون که گذشته این هیچ! کدوم کادر مدرسه ای برای دانش اموزاش جشن تولد می گیره؟
جونگین که اصلا از آن پوزیشن خوشش نمی آمد، می‌خواست دقیقا همین حس آزار دهنده را به هیونجین منتقل کند، تا از این روش انتقامش را بگیرد...
از آن جایی که طبق عادت بدش که به سرک کشیدن در کار های هیونجین ختم می شد، در ورقی از خاطراتش خوانده بود که او از لحظه ای که می خواهد به گربه ها نزدیک شود و آن ها به محض صمیمیت شروع می کنند به لیس زدن متنفر است، حدس زد که او حس کردن یک زبان لزج روی پوستش را نمی تواند تحمل کند؛ پس دست روی نقطه ضعف او گذاشت و از آن جایی که دست هیونجین به خاطر روی لپش قرار داشتن به لبش نزدیک بود، به راحتی زبانش را بیرون آورد و پوست دست هیونجین را لیس زد.
هیونجین فوری دستش را از صورت او برداشت و سعی
کرد خیسی آن را با مالاندن به پشت لباسش پاک کند:
-به کرم ریختن روی من میرسه وسواست یادت میره نه؟
جونگین فقط شانه ای بالا انداخت و با حس مفتخر بودن نسبت به خود به خاطر تکمیل شدنِ اتقامش، آن هم بهترین نحو، در اتاق پا گذاشت.
سمت یک سیستم روشن رفت و با تعجب به صفحه نمایش که نشان می داد صاحب آن وسط طرح سوال آن را رها کرده زل زد:
-کدوم معلمی صفحه طرح سوال آزمون و باز می زاره و خودش محو میشه؟
هیونجین با ذوق خندید:
-تقلب همیشه انقدر اسون بود؟ فقط قبل امتحان باید می اومدیم دفتر؟
جونگین دست به کمر شد و کل اتاق را با چشم هایش اسکن کرد:
-عجیبه یه چی این وسط درست نی!
هیونجین هم چشم هایش را گرداند، با دیدن یک نودل لیوانی فوری سمتش رفت و آن را از روی میز بلند کرد و با چشم هایی متاسف کاملا جدی گفت:
-نادرست ترین چیز و پیدا کردم ! تو به من بگو کی به نودل این طوری بی احترامی می کنه و وقتی حتی نصفشم نخورده ول میکنتش ؟
با چاپستیک چند رشته نودل را اسیر کرد و به دهانش تبعید کرد اخمی بین ابروهایش نشست درست مثل جونگین؛ جونگین به خاطر دیدن این صحنه که او بهداشت برایش معنی ندارد و از چاپستیکِ دهنی استفاده می کند ، گره بین اروهایش افتاده بود اما دلیل اخم هیونجین این بود که نودل سرد و خمیر شده بود و دیگر خوردنش آن لذتی که باید را نداشت.
جونگین سمت هیونجینی که با وجود بی مزه بودن نودل شکمش نمی توانست بی خیال وسوسه هایش شود رفت و مچ دست او را گرفت و کشید، هیونجین به نا چار در لحظه ی اخر مجبور به رها کردن نودل لبه ی میز شد؛ اما آن نودل فورا معلق شد و با سقوطش کفِ زمین آن جا را حسابی لکه دار کرد.
هیونجین همان طور که توسط جونگین کشیده می شد سرش را به عقب برد و با دیدن آن صحنه، کاملا بی شرمانه به خرابکاریش خندید:
-شت چه کثیف کاری شد.
نمی دانست چرا جونگین با این جدیت به سمت جلو حرکت می کند فقط قدم های او را دنبال می کرد تا هدفش را بفهمد.
به محض رسیدن به راهرو، جونگین به هر شیشه ای که می رسید با یک نگاه گذرا پشت آن را برسی می کرد و حتی وقتی به در دستشویی رسیدند، لگدی به آن زد و باز هم مثل دفعات قبل چشمش فقط یک چیز را دریافت کرد عدم وجود هر گونه موجود زنده ای به اسم دانش آموز!
بالاخره به کلاس خودشان رسیدند و دیگر انقدر این منظره خالی بودن را دیده بودند که تنها به اندازه ی بار های قابل متعجب نشدند و اتفاقا به طرز غیر معمولی، انتظارش را هم داشتند و فقط سر تکان دادند.
هیونجین سمت پنجره ای که می دانست به سمت بیرون ار مدرسه دید دارد رفت و تا کمر خم شد تا به خوبی خیابان را برسی کند تا چشم کار می کرد خالی بودن بود و بس!
هیونجین با جونگین چشم در چشم شد، جونگین کوتاه پرسید:
-هیچی؟
هیونجین سر تکان داد و تاکید کرد:
-هیچی و هیچ کس!
جونگین فوری سمت لپ تاپ معلم را که برای اموزش تصویری و وصل شدن به تلویوزیون کوچک کلاسشان
استفاده می شد رفت و نام شبکه ی یوتوبی که می دانست در این ساعت اجرای زنده دارد و سرچ کرد اما خبری نبود.
هیونجین دستش را داخل موهایش فرو برد و برای مدتی که در حال تفکر بود همان جا نگهشان داشت.
بعد از گذشت مدت کمی که برای انسجام دادن موقتی به افکارش کافی بود، دستش را از بین موهایش بیرون کشید و گفت:
-فقط بیا بریم خیابونا رو نگاه کنیم!
جونگین با او موافقت کرد و هر دو با تمام توانشان شروع به دویدن کردند...
سوپر مارکت کنار مدرسه اشان با در های باز خالی از هر آدمی بود...
این تهی بودن حتی به کافه ی آن سمت خیابان هم کشیده شده بود.
ماشین های روشن وسط خیابان بدون هیچ سرنشینی بودند...
مهم نبود چه قدر راه می رفتی، این جاده تا انتهایش خالی بودنی بی انتها را نشانت می داد...
انگار پوچی بزرگی تمام آدم ها را بلعیده و همگی دست در دست هم، به نیستی پیوسته بودند.
جونگین همان جا وسط خیابان روی خط عابر پیاده نشست و داد زد:
-یعنی واقعا همههه جارو شدن هیشکی نمونده؟
توقع داشت صدایی از گوشه کنار ها اعلام حضور کند اما سکوت مطلق سیلی محکمی روی صورتش شد.
جونگین سرش را بالا برد و به آسمان خیره شد:
-حتی یه پرنده هم پر نمی زنه!
هیونجین با انگشت اشاره به کوچه ای اشاره کرد:
-حتی اون گربه ای که همیشه تو این کوچه ول می چرخید ، هم ناپدید شده؛ شکار بعدیم بود!
ناگهان با چشم هایی درشت شده به هم نگاه کردند...
در عمق نگاه شان یک جمله ی مشابه فریاد زده می شد؛ این که اگر گربه هام ناپدید شوند چگونه بدون خون طاقت بیاورند و از تشنگی هلاک نشوند!
عمق فاجعه مانند چکشی بر فرق سرشان کوبیده شد.
هیونجین با لبخند مصنوعی لب زد:
-می تونیم به هم خون بدیم نه؟
جونگین وقتی به کلمه ی اهدای خون فکر کرد جرقه ای در ذهنش خورد با چشم هایی پر افتخار لب زد و تیکه انداخت:
-مغز فندوقی من از واسه تو بهتر کار می کنه که!
هیونجین تک ابرویی بالا انداخت و دست به سینه شد:
-فیلسوف راه کار شما چیه؟
جونگین لبخند پر شیطنتی زد و چشم هایش رنگ حیله گری به خود گرفتند:
-دزدیدن کیسه های اهدای خون بیمارستانا!
هیونجین با خنده برای او دست زد و ذوق زده گفت:
-بیا برای بعد تموم شدن این فاجعه هم خون ذخیره کنیم قایم کنیم!
جونگین دوباره به حقیقت تلخ آوار شده بر سرشان برگشت و لب زد:
-قراره تموم شه؟ همین طوری که یهو ناپدید شدن یهو ظاهر میشن؟ نکنه فقط سئول و یا حتی فقط این منطقه خالی شده؟
هیونجین با دست به صفحه ی روشن تلویزیون سوپر مارکت اشاره کرد:
-اگه فقط مردم سئول محو شده بودند الان اخبار شهرای دیگه داشت این و اعلام می کرد...
جونگین آهی کشید و با استرس گفت:
-من یوتوبری که دنبال می کنم کره ای ولی خارج زندگی می کنه محو شدنش نشون میده این مسئله جهانی!
هیونجین ناگهان شروع کرد به باز کردن دکمه های لباسش، بی توجه به نگاه متعجب پسر رو به رویش به کارش ادامه داد...
لباسش را از تنش بیرون کشید و هیکل خوش تراشش را به نمایش گذاشت، با دقت به سینه اش خیره شد، جونگین هم به دنبال رد نگاه او به همان جا خیره شد و با صدای بلند خطی که فقط برای خودشان خوانا بود را خواند:
-00:00... چرا ثانیه شمارش رو صفر؟
هیونجین به آسمان بالای سرشان زل زد:
-فکر نکنم زمان متوقف شده باشه الان غروب داره میشه و این خودش نشونه ی حرکت زمان!
جونگین با چشم هایی پر از سوال به آسمانی که رنگ تیرگی به خود گرفته و ابرهایی که سعی در پوشش دادن
خورشید داشتند، خیره شد و لب زد:
-بیا فقط به این فکر نکنیم که آدمای دورمون غیب شدن!
هیونجین فوری منظور او را گرفت و این راحت فهمیدن هم ، جز یکی از مزیت های یک روح مشترک داشتند بود:
-شاید این ماییم که از پیش بقیه ناپدید شدیم!
جونگین چانه اش را لمس کرد و حدس نهایی اشان را بیان کرد:
-یعنی ما برای اونا نامرئیم و اونا هم برای ما نامرئین؟ ولی جفتمون تو همین دنیا و تو همین ابعاد هستیم؟
هیونجین سرش را خاراند:
-شایدم نه! یعنی ممکنه اونا رفته باشن تو یه بعد دنیوی دیگه یا برعکس ما الان تو یه بعد دیگه ایم؟
جونگین شدیدا به تفکر پرداخت و با تردید لب زد:
-ولی حتی تو دنیای موازیم باید آدم ها به موازات ما زندگی کنن ، اما این جا خالیه!
هیونجین فوری نظریه او را رد کرد؛ شده بودند عین دانشمند هایی که در یک سمینار نشسته اند و برای هم تئوری طرح می کنند:
-خب شاید خط زمانی اون دنیا با ما یکسان نیست...
قبل از این که جونگین خط بطلان روی حدسش بکشد خودش نقص نظرش را اعلام کرد:
-این که دنیا های موازی ممکنه خط زمانی یکسان نداشته باشن درسته ولی اطراف ما همین خط زمانی خودمون و نشون میده!
جونگین بکشنی زد:
-بیا به جای حاشیه رفتن برگردیم خونه ی اول!
هیونجین با سر تکان دادن با او موافقت کرد:
-همون حدس بودن تو یه ابعاد یکسان اما نامرئی بودن برای هم منطقی تره!
هیونجین درست در لحظه ای که حس م یکردند به جواب رسیده اند ضبدر بزرگی روی نظریه اشان کشید:
-اگه تو ابعاد یکسانیم ولی برای هم نامرئیم چرا این ماشین ها به جای این که حرکت کنن و فقط ادمای توش ناپدید باشن وایستادن؟
جونگین سرش را چرخاند با شوک زمزمه کرد:
-نکنه قیامت این شکلیه؟
هیونجین دو دستش را پشت گردنش قفل کرد:
-ولی قرار بود ما باعث به وجود اومدن قیامت برای دنیای کائنات و زیرین بشیم نه آدما!
جونگین لب هایش را گاز گرفت و کمی از پوست آن را کند:
-ولی حتی سایه هم ناپدید شده اون برای دنیای زیرینِ!
هیونجین به تیر چراغ برق تکیه داد:
-مغزم الان از این خیابونا تهی تره !
جونگین تک خنده ناباوری کرد:
-انگار کلمه ی هیچ داره من و بین دندوناش می جوعه و بعد تف می کنه ! فقط می دونم هیچ ایده ای از بلایی که سرمون اومده ندارم!


Born Of Blood 3Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt