part 19

245 31 105
                                    

( به جست و جوی آرامش موعود)

چانگبین و کریستال جلوی ورودی بیمارستان پیاده شدند؛ به آن ها وظیفه ی مجبور کردنِ بیمارستان به این که مادر هایشان را با آمبولانس به شهربازی منتقل کنند محول شده بود!
کریستال برای پوشاندن تاج رز روی سرش سویشرت مشکی که در اصل متعلق به چانگبین بود را بر تن کرده و کلاهش را روی سرش کشیده بود.
با قدرتِ به وقوع پیوستن نوشته های چانگبین و فرمون های کریستال این کار آن قدر ها هم سخت و غیر ممکن نبود.
در نبود چانگبین وظیفه ی رانندگی محول شده بود به فلیکس و او هم که اسطوره ی ندید گرفتن قانون ها بود پس در نهایت سرعتی که ماشین می توانست هندل کند به سمتِ شهربازی راند و به تابلو ها و چراغ قرمز ها هم با سرعت غیر مجازش دهن کجی کرده و ردشان می کرد.
لوسیفر و سایه که در نبود آن ها کاملا میکائیل را می پاییده زیر نظر گرفته بودنش به محض دیدن ورود ماشین فلیکس از جا بلند شدن و ژست آماده باشی گرفتند.
فلیکس راضی از این که با یک تلفن به زن عموی چانگبین توانسته درخواستش مبنی بر خالی کردن شهربازی از مردم تا کارکنان را پیاده سازی کند با رضایت به محوطه ی خالی اطراف را وارسی کرد.
کینه ای بودن در مرام سایه نبود برای همین کتک خوردن را به دل نگرفته بود چون می دانست زیاید تند رفته و حرف های ناخوشایندی هم زده پس بدون هیچ ناز و ادایی مستقیم با فلیکس ارتباط برقرار کرده و صدایش زد:
-فلیکس میکائیل دستوری که کریستال داده رو اجرا کرده الان هر هشت تا نماینده و دو تا عامل تغییرِ دروازه یعنی مادراشون تو وجودش حل شدن.
فلیکس مانند فرمانده ای که گزارش نتیجه ی مثبتِ عملیات را از تیمش دریافت می کند خشنود سری تکان داد:
-خوبه الان وقت هنرنمایی یین یانگمونِ!
لوسیفر گردنبند دور گردن خودش را در اورده و دور گردن میکائیل بسته بود.
جونگین و هیونجین جلو آمدند و دستشان را روی شانه های میکائیل قرار دادند.
این بار هیونجین مسئول پایدار نگه داشتن وضعیت اتصال روحی اشان بود و باید از چفت و بست بودن روح های بهم چسبیده و متصل شده به هم دیگرشان اطمینان حاصل می کرد و از طرفی دیگر این بار نوبت جونگین بود تا سلول به سلول و بافت به بافتِ یین هایی که میکائیل را تشکیل داده بودند را جارو کرده و با خاک انداز در وجود خودش خاک می کرد؛ با تمرکز زیاد توانست او را تبدیل به یک جلد خالی شده از هر انرژی بکند و شیره وجودیتش را بدزدد؛ فوری شانه ی او را رها کرد؛ گردنبد را بین مشت هایش گرفت، به سرعت شیره وجودیت به شکل یک دود سفید در گردنبند غلت خورده و منتقل شد.
این بار ده دود سفید در بالای سر جسم تو خالی میکائیل نقش بست...
می دانستند که دو تای آن ها متعلق به روحِ مادران خودشان است!
هیونجین دکمه هایش را باز کرد و عدد شانزده ی روی سینه اش را به او نشان داد.
جونگین نفسش را بیرون فرستاد و سر در یقه ی خودش فرو کرد اما همچنان عدد صفر روی آن می درخشید.
سایه احساس کرد الان وقت این است که دانسته اش را با جمع در میان بگذارد:
-خب من تو دورانی که سایه دومِ فلیکس بودم حسابی تو چرخیدن توی دنیای زیرین و فهمیدن شایعات استاد شدم؛ الان هم قبل اومدنم یه سر تو جفت دنیا ها سرک کشیدم و از چن نفری سر راهم پرس و جو کردم راجب افسانه ی نوزدهم تناسخ، مثل این که یکی از مباحث افسانه به این اشاره داره که اگر به برد نزدیک باشید ثانیه شمار یین یانگ که بعدا نفر شمار میشه تبدیل به قدم شمار هم میشه! ولی خودشون هم نمی دونن منظور از شمارش گام ها چیه و به چی و کی اشاه داره، فقط داستانی که دهن به دهن نقل قول شده رو حفظن!
هیونجین با لحنی پر تردید پرسید:
-تو هم به چیزی که من فکر می کنم فکر می کنی؟
جونگین تند تند پلک زد و مردد لب زد:
-قدم هایی که ملوان برای نزدیک شدن به ما بر می داره رو داره میشمره!
لوسیفر لب هایش به قصد پورخند و تمسخر بالا رفتند:
-عددت صفر بود نه؟ پس چه قدر تو را نزدیک شدن به ما خودش و خسته کرده!
فلیکس به لوسیفر نگاه کرد و با خنده گفت:
-پس همه ی بچه ها اگه دلشون از باباشون پر باشه تبدیل میشن به یه تانک تیکه پرتاپ کن که گلوله هاشون تمومی هم نداره و تا با زخم زبون پدره رو از پا در نیارن ول کن نیستن!
سایه چشم غره ای به او رفت و گفت:
-فعلا که تو داری نیش و کنایه می زنی به من.
جونگین چاقو را از دستِ هیونجین گرفت و همان طور که دست خودش را می برید غر زد:
-لطفا سکوت اختیار کنید که برای احیای این گند دماغ نیاز به تمرکز داریم!
همه زبان هایشان را غلاف کردند و به جمع ساکت ها پیوستند.
با دست های فرز جونگین به سرعت شکل یین یانگ روی پیشانی مایکل نقش بست.
دستش را روی طرح گذاشت و هیونجین هم دست خودش را روی دست او قرار داد؛ چشم بستند و خلع را فرا خواندن؛ مراحل بازیابی و از نو ساخته شدن وجودیت میکائیل آن قدر ها هم طول نکشید...
به محض چشم باز کردن به خاطر از نوع متولد شدن و اجرای دستوری که به او داده شده بود دیگر تحت تاثیر رز سارخ هم نبود و اختیار ادارکش و اعمالش را داشت.
با دیدن گردنبند رستاخیز که شیره وجودیت او را در کنار شیره وجودیت لوسیفر در درون خودش حمل می کرد با خشم غرید:
-اگر هوس دیدن روح افسانه ی ای رز سرخ نبود نه پایین می اومدم نه تو دامش می افتادم...
هیونجین با لبخندی اعصاب خرد کن گفت:
-حالا که افتادی تو دام به هشت تا نماینده ات بگو برگردن بهشت و روح مادرامون هم به جسمشون بر گردون!
میکائیل مانند بچه های قهر کرده ی بی منطق یک کلمه گفت:
-نمی خوام!
جونگین که کلا اعصاب درست حسابی نداشت دست خونی اش را جلو اورد و گفت:
-می دونی که تو قانون دنیای های ما خونِ یه خالق برای مخلوق مثل سم می مونه؛ چون با خون طلایی من و قدرت من احیا شدی من خالقت به حساب میام دوست داری یکم ازش به خوردت بدم؟ هوش شکنجه شدن داری؟!
هیونجین موذیانه لب زد:
-هومم دلت می خواد؟
سایه که در روز های خیلی قدیمی که فقط کالبد سایه را داشت و به جمین نیمه انسان تبدیل نشده بود؛ زیاد با همین خونِ خالق ، توسط فلیکس تهدید می شد و زخم خورده ی این نوع شکنجه بود، فوری گفت:
-از منی که فلیکس این روش و زیاد روش پیاده کرده بشنو، از اسید بیش تر ذوب کننده و حتی از سم دردناک تره!
میکائیل خودش شاهد زندگی آن پدر و فرزند بود و تمام فصل زندگانی آن ها را با دقت دنبال می کرد پس از شنیدن این حرف ترسید و فوری تسلیم شد...
هنگامی که او داشت دستور آزادی به دود های بالای سرش را می داد فلیکس در حرکتی غیر منتظره از پشت فرزندش را بغل کرد و دستانش را روی شکم او حلقه کرد و چانه اش را روی شانه ی او گذاشت و زیر گوشش لب زد:
-پشیمونم، فکر کنم زیادی باهات بی رحم بودم و هیچ خاطره ی خوشی ازم نداری.
این که فلیکس مغرور غیر مستقیم عذر خواهی کرده بود، باعث می شد، سایه احساس این شبیه این که قلبش با پرهایی نرم و با لطافت مالش داده می شود را داشت، با صدایی آهسته لب زد:
-اشکال نداره منم اونقدرا باهات خوب رفتار نمی کردم بی رحم بودنمون دو طرفه بود، تازه من نصف خاطرات خاص و خوبم با خودته پس انکارشون نکن!
بعد از زدن این حرف یک دور چرخید تا بتواند از رو به رو فلیکس را در آغوش بکشد، به حس کردنِ این آغوش پدرانه و قایم شدن در بغل او نیاز داشت...
این روز ها فشار های زیادی رویش بود ولی احساس می کرد همین بغل روح لکه دار شده اش را درون لباس شویی انداخته و حالا فقط بوی خوش شسته شدن حس های منفی اش در مشامش می پیچید با چشم هایی اشکی بالاخره سنگینی دلش را خالی کرد:
-ما زیاد به زبون نمیاریمش اما می دونم هم و دوست داریم!
فلیکس بی فوت وقت تایید کرد:
-درسته، عشقِ بینمون انکار نشدنی!
سایه دیگر به هق هق افتاده بود:
-حتی اگه کل دنیا ازش متتفنر باشن من نمی تونم دوستش نداشته باشم، میشه مخالفمون نباشی؟ حداقل تو تاییدم کن و بگو بودن باهاش اشتباه نیست و می تونم قلبم و دنبال کنم.
فلیکس به دستش تغییر جهت داد و موهای او را نوازش کرد:
-میدونی که هنوزم توی خوندن نقشه ی روح آدم ها استعداد دارم؟ تو که بذام مثل یه امتحان کتاب باز می‌مونی و راحت می فهممت ... می دونم با وجوده خیانتِ وینا، باز هم از دستش ناراحت نیستی و تازه بیش تر هم درکش می کنی و حس نزدیکی بهش پیدا کردی چون خودتم یه روزی تو این موقعیت بودی و حاضر بودی برای آزادی حتی به من پشت کنی، می دونی عطش ازادی از بند چقدر شدیده و می فهمی برای پاره کردن زنجیر اسارت تا چه حد میشه پیش رفت... من خودم دلیل آشنایی و تو وینا بودم نمی تونم مخالفتون باشم چون منم مسئول به وجود اومدن حس بین شمام، قلبت و دنبال کن و گور بابای هر کسی که خواسته ی قلبت براش قابل درک نیست.
در زمانی که آن ها غرق احساسات خودشان بودند، کریستال و چانگبین وارد شهربازی شده بودند.
چانگبین خوشخال از این که بالاخره اعضای خانواده اش اختلافات را حل کرده اند خودش را جلو انداخت یک بازویش را دور فلیکس و بازوی دیگرش را دور سایه انداخت:
-منم راه بدید منم بغل می خوام!
سایه و فلیکس به خواسته ی صادقانه ی او خندیدند...
کریستال با چشم هایی قلبی گفت:
-چه بغل خانوادگی قشنگی!
تهیون و سوبین روی دست هایشان جسم همسر های تازه از امبولانس در امده اشان را حمل می کردن و به خاطر داشتن بار اضافه سرعتشان پایین آمده بود تازه به غافله رسیدن، تهیون خیره به سایه لبخندی زد:
-به به رفیق می بینم که آشتی کنون راه انداختی!
سوبین بدون این که لحنش شاکی باشد این حرف را زد:
-ما هم می تونستیم بغل خانوادگی داشته باشیم منتها من بازوهام دیگه دارن از کار میفتن!
هیونجین که از حرف سوبین متوجه مشقت آن ها شد فوری سمت پدرش دوید و گفت:
-بیا بزارش رو چرخ فلک دستت خسته شد.
تهیون به حرف پسرش عمل کرد...
جونگین اما به جای گفتن این حرف و دعوت کردن از قبل داشت با اسپره ی ضد عفونی کننده صندلی های چرخ و فلک را پاکسازی می کرد، سوبین بیول را بر منطقه ی تمیز شده نشاند و با خنده گفت:
-اینم روش خاص پسر وسواسی تو برای توجه نشون دادنِ دیگه!
بیول با لبخند دست هایش را به سمت صورتِ جونگین درازد کرد، صدایش کمی تحلیل رفته بود:
-چه قدر خوشگل و پرستیدنی شدی فکرش و نمی کردم وقتی وارد اتاق عمل میشم و چشمام و می بندم بعد باز کردن چشمام تو این سن ببینمت! من تمام فرصت هام و برای تجربه ی بغل کردن جسم نوزادت شیر دادن بهت و تشویقت برای اولین قدم برداشتن هات و شنیدن اولین حرفی که ازدهنا بیرون میاد از دست دادم!
جونگین دست او که روی صورتش حرکت می کرد را گرفت و به لبش چسباند بوسه ای به آن زد و کوتاه گفت:
-گذشته ها گذشته ما فرصت های جدید و زمان حال و داریم.
سوبین با خنده گردنش را خاراند:
-به من رفته زیاد اهل حرف زدن نیست و ابراز احساساتش قوی نیست!
همسر تهیون با شنیدن حرف های بیول به گریه افتاد و مانند بچه های حسودی کرده دستانش را دور هیونجینی که روی زمین زانو زده و بود و سرش را در شکم او پنهان کرده بود، گذاشت و گفت:
-تو باز مادر بودن و با دخترت تجربه کردی، من که اولین باار بود که مادر می شدم و تمام این فرصت ها رو از دست دادم چی بگم!
هیونجین سرش را بلند کرد و با لبخند دندان نمایی گفت:
-نگران نباش من می تونم برات کلی وراجی کنم جلوت کلی تاتی تاتی کنم و حتی برقصم اگه بخوای مثل یه نوزاد جلوت راحت گریه می کنم و می خندم؛ می تونم برات ناز کنم و کیوت بازی در بیارم، تازه دلت بخواد می‌تونی بغلم کنی و اصلا هم مثل یه نوزاد وول نمی خورم! تنها فرصت از دست رفته ات پوشک بستن و شیر دادنِ که جفتش فقط دردسر بود همون بهتر که از دست دادیشون!
تهیون با خنده ضربه ای به پیشانی او زد:
-انقدر به زن من نچسب خرس گنده ی نمک ریز!
همسر تهیون با خنده پیشانی ضربه خورده ی پسرش را مالش داد:
-از شخصیت بامزه و سرخوشت خوشم میاد زبون درازتم دوست داشتنی!
تهیون با خنده گفت:
-کم مونده بگی از باد معده اش هم خوشت میاد!
سه خانواده در یک گوشه مشغول خوش و بش و مکالمه بودند و به کل فراموش کرده بودند که الان زمان قیامت است نه دورهمی خانوادگی!
لوسیفر و میکائیل به آسمانی که ماهش رو به قرمزی می رفت نگاهی انداختن...
میکائیل با صدایی بلند داد زد:
-حالا که یه بار مردم قبل این که مرگم حیف شه و زمان درست و از دست بدید، بهتره قیامت راه بندازید.
لوسیفر هم فریاد کشید:
-بهتره نفر نوزدهم و خبر کرده باشید چون الان دقیقا زمانِ مناسبشِ!
صدای ترمز لاستیک های موتور مینهو تمام توجهات را به خود جلب کرد، مینهو کلاه کاسکتش را در اورد و چشمکی زد:
-اوردمش!
هان از پشت ترک او پایین پرید:
-خب باید چی کار کنم!
جونگین و هیونجین برای لحظه ای مادر هایشان دل کندن، کریستال که در گوشه ای نشسته بود تا مادرش از دیدن پسرکش که فقط در شکمش حسش کرده بود سیر شود و فقط از دور آن ها را دید می زد؛ بالاخره جرعت نزدیک شدن به بیول را پیدا کرد و با صدای ضعیفی گفت:
-سلام مامان!
بیول با دیدن او با حیرت گفت:
-کریستال چقدر بزرگ و عاقل شدی...
کریستال لبخند زورکی زد:
-مرسی که از این صورتی که مال من نیست تعریف نکردی!
آن دو خانوم شاید جسمشان خواب بود اما روحشان هوشیار همیشه فرزندانشان را زیر نظر داشت برای همین به خوبی با مسائل و درگیری های آن ها آشنا بودند.
بیول خوب می دانست دخترش هنوز با جسم جدیدش کنار نیامده و بهتر است به غریبه بودنِ قیافه ی آن اشاره ای نزند!
مینهو سمت چرخ فلکی که تجمع در آن دیده می شد حرکت کرد، با دیدن زن داداشش با تعجب گفت:
-بهوش اومدی پس!
تهیون سری تکان داد:
-آره فقط به خاط مدت زیادی راه نرفتن نیاز به فیزیوتراپی داره و راه رفتن براش سخته!
سوبین به جونگین و مینهویی که دست هایشان روی هم بود و روی پیشانی هان قرار داش اشاره زد:
-بهتره به اون منظره توجه کنید!
کریستال با دیدن صحنه ای که برای سومین بار تکرار می شد ، اطلاعاتش را در میان گذاشت:
-الان به مرحله احیای دوباره رسیدن ، نگران نباشید هان به عنوان نفر نوزدهم تعیین شده برای رستاخیز یه آدم عادی به حساب نمیاد و ذات ماورای انسانی داره پس راحت احیا میشه!
حرف کریستال درست بود چون هان چشم باز کرد و بر سر جایش نشست!
دستی به سرش کشید و گفت:
-حس میکنم چِتم و مواد زدم آخه زیادی بالام و حالم خوشِ!
مینهو با خنده از چرخ فلک دور شد و سمت او رفت و زیر بازویش را گرفت و کمکش کرد از جا بلند شود:
-ساقیت و با ما شریک شو سونبه! بزار ماهم این لذت رو تجربه کنیم.
شوخی های لفظی بین آن ها حتی اگر رقم سنشان هم بالا می رفت ته نمی کشید و کم نمی شد.
آن دو نفر غرق در شوخی و خنده هایشان از یین یانگ فاصله گرفتند.
هیونجین به عدد روی سینه اش اشاره زد:
-هفده نفر! فقط خودمون موندیم...
جونگین نگاهی به اطراف انداخت به قصد پیدا کردن کریستال و گفت:
-آبجی بیا نوبت قهرمان بازی تو رسیده!
هیونجین چاقویش را روی هوا تکان داد:
-جمین نقاشی ها رو میسپرم به تو دیگه خدای فرقه ی سایه پرستی خودش استاده خون و خونریزی!
سایه چاقو را از دست او بیرون کشید:
-خیالت تخت...
لوسیفر و میکائیلی که با هم روی سکو نشسته بودند آه کشان بهم زل زدند.
لوسیفر هم به سمت آن ها آمد تا به جمعشان بپیوندد:
-جا باز کنید منم بشینم!
آن ها کمی به بدنشان تکان دادن تا فلیکس هم بتواند روی سکو جا شود.
فلیکس با قیافه ای پکر گفت:
-اون قیامت عظیمی که سه تا دنیا با اخبارش پر شده همینقد کسل کننده و ساده بود واقعا؟ هیچ فاز ترسناک و سنگینی نداره! اصلا حس خفنیت نمی ده و دیدنش به هیجان نمیاره آدم رو !
میکائیل نفسش را بیرون فرستاد:
-به عنوان نماینده کائنات از گفتن این حرف اصلا خوشم نمیاد ولی مراسم های تو یه چیز دیگه ای بود اصلا آدم میخکوبش می شد و وایب سنگینش رعشه به تن همه مینداخت و آمپر هیجان همه رو بالاترین حدش تنظیم می شد.
لوسیفر به یاد آن روز ها لبخند پهنی زد:
-وای لحظه ای که با زبون ابجد باهام حرف زدی هنوز تو ذهنم ثبت شده و از یادم نمیره، وقتایی که صدام می زدی دلم به آتیش کشیده می شد از هیجان زدگی زیاد؛ مراسم های ماه کاملِ مو به تن سیخ کن تو یه لول دیگه بود، عمرا دیگه تو بشریت تکرار بشه رو دست نداشتند!
چانگبین با دست به حلقه ی آن ها اشاره کرد:
-واقعا چه انتظاری دارید اون ها فقط یه مشت نوجوون و جوونن، همین که دارند بار مسئولیت به این سنگینی رو حمل می کنند اوج خفنیتشون رو نشون میده قرار نیست پرستیژ های ترسناک فلیکس پخته ی بیست و پنج ساله رو تو اون بچه ها پیدا کنید.
فلیکس کمی فکر کرد خب حرف پارتنرش بی راه هم نبود ؛ سایه و کریستال تازه پا به جوانی گذاشته و هیونجین و جونگین هم حتی اگر ادارک روحی دیرینه تر از بشریت داشتند ولی باز هم جسم و ذهنشان متعلق به نوجوان های شانزده ساله بود.
جونگین و هیونجین با گردنبند رستاخیز دست هایشان را بهم بسته و زنجیر کرده بودند...
خودشان برای تخلیه شیره ی وجودی اشان و انتقالش به گردنبند داوطلب شدند.
سایه هم زخم تازه خشک شده ی آن ها را دوباره از سر به ناچار شکافت و زنده کرد و با خون یین روی پیشانی هیونجین طرح را کشید و با خون یانگ روی پیشانی جونگین شکل را طراحی کرد.
حالا نوبت این بود که کریستال به پوسته ی خالی آن ها دستور بدهد که به دنیای خلع لینک شود و پوچی را در وجود خود بکشاند تا از هیچ شروعی دوباره خلق شود و بازیابی و یازیافت رخ دهد.
تمام این پروسه به سرعت انجام شد...
یین یانگ باهم دیگر چشم باز کردن، در کنار شیره طلایی وجوده نفر نوزدهم یعنی هان، دود های سیاه و سفید متعلق به آن دو هم به کریستال در کناره شیره ی وجودی لوسیفر و میکائیل اضافه شد.
همچنان دست های جونگین و هیونجین با زنجیر گردنبند بهم بسته شده بود اما چشم هایشان بی هیچ اجبار و قل و زنجیری روی هم قفل شده بود و از غرق شدن در نگاه هم سیر نمی شدند.
جونگین بالاخره سکوت را شکست:
-فکرش و نمی کردم حتی بعد دوباره زنده شدنمم تمام احساساتم بهت زنده بشه و به اندازه ی قبلا دوست داشته باشم!
شوکی که به هیونجین از شنیدن این حرف ها وارد شد حتی در نگاهش هم کاملا مشهود بود چه برسد به لحن صدایش:
-ولی من همیشه فکر می کردم درگیره عشق یه طرفه ام و هیچ وقت فکرش رو نمب کردم تو اولین کسی باشی که اعتراف می کنه!
کریستال که شیپر درجه یک آن ها بود و از نزدیک داشت از صحنه ی اعتراف لذت می برد برای لحظه ای حواسش سمتِ دکمه ی بازه برادرش و عدد یک روی سینه ی او پرت شد:
-عددش یک شد یعنی ملوان یه قدم به سمتتون برداشته؟
صدایی آشنا به گوش آن ها رسید:
-نه یعنی تو یه قدمی اونام من همیشه نزدیکشون بودم اونقدر نزدیک که فقط با یه قدم بهشون برسم...
جونگین و هیونجین هاج و واج سر چرخاندن تا او را بیابند!
پسر بچه ای ظاهر شد و یین یانگ را خطاب قرار داد:
-عشقتون بهم از بدو خلقتتون تو وجود شما نهادینه شده من شما رو به اثبات این که نور و تاریکی می تونن مکمل هم باشن و بی هم معنی ندارن ساختم شما برای هم ساخته شدید و قلب هاتون بهم گره خورده، حق انتخابی تو عشق نداشتید برای عاشق هم بودن آفریده شدید! فقط نمی دونم چرا انقدر دیر و بعد نوزده بار تناسخ متوجه اش شدید.
میکائیل و لوسیفر با حالتی شگفت زده از جا بلند شدند...
حتی اگر پدرشان جلد یک کودک بر تن می کرد از صدایش قابل شناسایی بود.
فلیکس با هیجان دست هایش را بهم کوبید:
-داره هیجانی میشه!
پسر بچه ای که همه را به وجد و بهت در اورده بود سمت او چرخید:
-تو همونی که برای زنده کردن داستان به من پشت کردی و ارباب ماه رو به خدایی پذیرفتی تا قدرتش و بگیری!
فلیکس کاملا بی شرمانه سر تکان داد:
-خودمم... اگر تو وظایفت برای مراقبت از مخلوق هات کوتاهی نمی کردی مجبور نمی شدم برای به دست اوردن عدالت تو دنیای ناعادلانه ای که ساختی اون حرکت و بزنم!
پسر بچه کاملا جدی گفت:
-اداره ی دنیا دستِ خوده آدم هاست من توش دخیل نیستم نمی؛ خودتون بهم رحم ندارید و آلوده اش کردید، من حتی دخالت مستقیم تو خلق شما نداشتم و فقط مثلث آفرینش و ساختم؛ پس چرا باید تو زندگیتون دخالت کنم؟
فلیکس نگاهی به میکائیل انداخت:
-حالا می فهمم این اخلاق کائنات سرچشمه اش از کجاست.
ملوان که در قالب یک پسر بچه خودش را ظاهر کرده بود دوباره به حرف آمد:
-در هر صورت فضولی تو کار آدما برام جالب نیست؛ پس فکر نکن تفریح من به آدما به چشمِ عروسک خیمه شب بازی نگاه کردنِ... من تنهایی سرگرمی داشتن و وقت گذروندن و بلدم، فقط برای گرم شدن سرم ، اراده رو از شما نمی گیرم تا خودم زندگیتون رو رنگ امیزی کنم و حوصلم سر نره.
فلیکس همچنان داشت به خصلت و عادت خواندن دست همه ادامه می داد حتی اگر فرد جلوی رویش خودِ خدا بود:
-هوم حالا منشا روحیه تفریح طلب لوسیفر هم دارم می بینم!
ملوان به آسمان بالای سرش اشاره زد، زمانی که یین یانگ بوسه ای که انرژی تاریک و روشنشون رو با نیروی عشق هم تراز کنه، داشته باشند، نوزده ماه خونی تو آسمون پدیدار میشه و تمام دروازه های سه دنیا به روی زمین تا ابدیت بسته میشه.
جونگین خجالت زده گردنش را خاراند:
-ولی این همه آدم چشمشون به ماست این دیگه چه شرطی ؟ مگه انیمیشن والت دیزینی!
هیونجین اما سرخوش و راضی زبانش را روی لبش کشید:
-چه بوسه ای از این شیرین و مقدس تر می تونه باشه؟ بوسه ای که قیامت و می تونه رقم بزنه هم تو قب من هم تو دنیا!
جونگین نگاهی پر معنا حواله ی او کرد:
-کلا زبونت برای لاس زدن مثل پنکه می چرخه!
کریستال به سایه با چشم و ابرو اشاره زد، او هم فوری منظورش را خواند، خودش سر برادرش را از پشت هل داد و سایه سر هیونجین را به جلو جرکت داد، و آن را با این روش مجبور کردن که لب هایشان باهم تصادف کنند و بوسه ای از لب های هم بچینند.
ملوان فوری گفت:
-آفرین بهتون، نوزده ثانیه نزارید جدا شن تا هر نوزده تا ما پدیدار شن!
هیونجین که از اول هم از خدا خواسته بود اما سد شرم و مقاومت جونگین هم بالاخره شکست و خودساخته به قصد شکار لب های هم پیش رفته و با حالت سیری ناپذیری سفت هم را چسبیده و بوسه بر لب های هم زدن... لب هایشان به جنبش در امده و انقدر غرق در فشار دادن به هم و حتی بلعیدن هم بودند که کاملا جونگین وسواسی غل و زنجیر شده بود و این جونگین جدیده متعلق به این لحظه، مخالفتی با مکیده شدن یا حتی لیس زده شدن لب هایش نداشت!
تهیون و سوبین با سرفه های مصنوعی و ساختگی سعی کردن بچه هایشان را به خودشان بیاورند!
خیلی وقت می شد که دیگر سایه و کریستال از پست سر های آن ها را بهم نمی فشارند، بلکه خوده یین یانگ بودند که پر اشتیاق لب هایشان را بهم می فشارند و دست هایشان روی گردن هم می لولید و با ژست در هم تنیده شده ای بهم وصله و پینه خورده بودند!
ملوان با خنده گفت:
-نوزده ثانیه خیلی وقته گذشته و نوزده ماه هم مدتیه که ساخته شده ولی مثل این که شما هم خیلی وقته تشنه ی هم بودید و مدتیه که منتظر فرصت بهم چسبیدن بودید.
جونگین و هیونجین بی میل و به ناچار از هم جدا شدند و سر بلند کردند برای دیدنِ آسمان واقعا نوزده عدد ماه که رنگی به قرمزی خون داشتند در آن تیرگی شب می درخشیدند!
ملوان گردنبند رستاخیر را از دور دستان یین یانگ باز کرد و با تمام قدرت روی زمین کوبید، شیشه حبابی شکل که در حفاظ هلال ماه قرار داشت فوری شکست و دودهایی که برخواسته از شیره ی وجودیت بودند مانند ماده ی مذاب عمل کرده و زمین را ذوب کردن چاهی عمیق و بی انتها به ناگه در زمین پدیدار شد...
ملوان به تمام آن هایی که با تعجب دور هم حلقه زده بودن تا این مهلکه را ببیند نگاه انداخت حتی آن دو زن هم با تکیه بر شوهرهایشان جلو امده بودند تا از نزدیک این ماجرای تماشایی را ببینند، همگی اشان را خطاب قرار داد:
-من به هر سه دنیا یه شانس دادم، اون شانس ها فقط در صورتی که باهم ترکیب بشن قابل استفاده ان و برخلاف تصور اون ها سه تا شانش برای رسیدن به هر نوع خواسته ای نیست بلکه یک شانس برای رسیدن به یه خواسته ی واحده، اگر قطعات و بهم بچسبونن تبدیل به یه کلید میشه کلیدی برای ورود به یه دنیای جدید؛ دنیایی که از وجودیت کائنات ، دنیای زیرین و خلع نشات گرفته دنیایی که تمامی این نیروها باهم ترکیب شدن و می تونن باهم در آرامش باشن!
لوسیفر اولین نفر بود که در برابر این سخنرانی طولانی واکنش نشان می داد:
-همچین چیزی ممکن نیست...
میکائیل هم به دنباله ی او جرعت حرف زدن پیدا کرد:
-حتی اگر باهم رستاخیز و رقم زده باشیم به این معنی نیست که تونستی اتحاد رو بین ما برقرار کرده باشی و الان توی صلح و صفا باشیم!
هیونجین هم به حرف آمد:
-حقیقتش من خلع رو دوست دارم دنیایی که اختصاصی برای خودم و فرمانرواشم برای چی باید به دنیایی که صاحب مشخص نداره و به صورت عمومی برای همه قشر هاست علاقه داشته باشم...
جونگین هم سریعا نظرش را بیان کرد:
-میدونم همیشه پیگیر اینی که به ما بفهمونی همگی ما در نهایت خلق شده ی توییم و نباید انقد هم رو متمایز و طافته جدا بافته از هم ببینیم و به هم راجب تقاوت هامون فخر بفروشیم یا هم و زیر سوال ببریم و تو جنگ باشیم می دونم با راه انداختن بازی رستاخیز خواستی نقشه ای برای رسوندن این پیغام که بدی و خوبی مطلقی وجود نداره و ما فقط وجود داریم چون باید وجود داشته باشیم تا دنیاها شکل بگیره، ولی بعید میدونم کسی بخواد شهروند دنیای باشه که هیچ نیروی مطلقی توش وجود نداره و همه چیز خاکستری و هیچ خیر و شری توی اون جا معنی نداره!
فلیکس پا جلو گذاشت:
-کی گفته من عاشق زندگی کردن تو همچین دنیای عادلانه ای که هیچ کس و هیچ چیز توش به خوب و بد بودن دسته بندی نمیشه و روی هر رفتار آدم برچسب مثبت و منفی نمی خوره هستم؛ این دنیا کاملا با روحیه ازادی طل و سرکش من که با قانون های ثابت تعیین شده سازگاری نداره جوره!
چانگبین هم اعلام موافقت کرد:
-من هم به عنوان مکنده ای که مدام تو جانب های مثبت و منفی کشیده می شد و باید جانبداری یک طرف رو می کرد عاشق دنیایم که بتونم توش طبق میل و منطقم رفتار کنم بدون این که روی مسیر انتخابیم تابلوی راه درست و غلط بخوره...
سایه هم پا پیش گذاشت:
-میشه من و وینا هم توی دنیایی که هیچ خوبی و بدی قطعی وجود نداره و قرار نیست توش مدام بخوان قضاوت کنن که کنار هم بودن ما خوبه یا بد، منطقی یا غیر منطقی ، درسته یا غلط، راه بدید؟
تهیون دستش را دور کمر همسرش پیچاند:
-تو دنیایی که برای خوشبخت بودن نیاز به پول نداری و نیاز نیست برای رسیدن به خوشبختی انگ دزد بودن رو به جون بخریم و همه به دید تحقیر و یک موجود از ریشه غلط نگاهمون نکنن ماهم جا داریم؟ تو اون دنیایی که نخوام به خاطر شغل گذشته امون شرمنده ی بچه امون باشیم جایی برای ما هست؟
سوبین هم سفت دست های بیول را گرفت و بیول گفت:
-تو دنیایی که به خاطر خشم بی دلیل کسی هر روز کتک نخوری و ارزوی مرگ نداشته باشی جایی برای من هست؟
سوبین ادامه داد:
-تو دنیایی که به خاطر درونگرا بودن و روابط اجتماعی ضعیف تحقیرت نکنن جایی برای من هست؟
کریستال پشت گردنش را خاراند:
-منم تو دنیایی که نخوام نگران این باشم که دیگه نمی تونم یه آدم نرمال مورد قبول جامعه باشم ، تو دنیایی که زندگی کردن تو بدن یکی دیگه رو کار گناه و اشتباهی نشمره ، راه می دید؟
جونگین آهسته لب زد:
-فکر کنم رفتن به اون دنیا یعنی بودن با خانواده امون!
هیونجین هم با لحنی آرام زمزمه کرد:
-ما که بیش تر از یه سال رو زمین دووم نمیاریم بعدش باید بریم خلع، دروازه هام تا ابد بسته شدن و راهی برای این که بهمون سر بزنن نیست؛ پس تنها راه بودن با خانواده امون همین دنیای جدیده!
لوسیفر چینی به بینی اش داد:
-آمم خب به هر حال دیگه نه می تونم سر به سر آدم ها بزارم نه برای رستاخیز نقشه بچینم زندگیم قراره کسل کننده شه فکر کنم امتحان کردن یه دنیای جدید بد نباشه و ممکنه چالشی و هیجانی هم باشه!
میکائیل هم با دیدن موافقت او رضایت خودش را اعلام کرد:
-خب بعد تبعید شدنت کائنات خیلی کسل اور و کلافه کننده شده بود برای همین یک سال تو زمین به دور از خونه تنها بودن رو تمرین کردم، فکر کنم اگر هم خلع وهم دنیای زیرین برن تو دنیای جدید تنها تر از این حرف ها بشم پس میام حداقل می تونم بلای جونتون بشم و یکم کیف کنم!
لوسیفر آهسته زیر گوش او زمزمه کرد:
-از اول هم میدونستم چقدر بهم وابسته ای داداش بزرگه نگران نباش رازت و نگه داشتم به هیشکی نگفتم قیافه ای که قرن ها ولش نمی کنی چهره ای که من برات نقاشیش کردم.
ملوان به سمت مینهو و هان که روی موتور نشسته بودند و فقط تماشاچی بودن چرخید و پرسید:
-شما تمایلی برای پیوستن به شهروند دنیای جدید شدن ندارید؟
مینهو لبخندی زد و گفت:
-نه ما تصمیم گرفتیم به تلافی زندگی ناکام و ناتموم گذشته امون یه زندگی عادی رو باهم شروع و تموم کنیم؛ می خوایم هدف هامون رو عملی کنیم!
هان هم تایید کرد:
-تمام آدم های این جا خانواده و رفیق هاشون کنارشون هستش و الان باهمن، همگی باهم دارن مهاجرت میکنن؛ اما ما خانواده ی خودمون و تو دنیای خودمون داریم، رفیق هامون و طرفدارهامون! نمی تونیم تنها بزاریمشون...
مینهو با لب هایی کش آمده گفت:
-جمین، سهون، کای ، رز، جنی! اعضای بند موسیقیمونن و بهترین رفیق های ما که تو شرایط سخت زندگی همراهمون بودن، نمی تونیم براشون رفیق نیمه راه باشیم، مادر من مریض و نیاز به مراقبت داره و پدر مادر هان هم بعد مدت ها دوندگی برای درمانِ پسرشون تازه دارن از یه پسر عادی داشتن لذت می برن، طرفدارهامون از ما و موسیقیمون امید و انگیزه و حتی ارامش برای ادامه زندگیشون می گیرن نمی تونیم با ناپدید شدن یهوییمون نا امیدشون کنیم!
مینهو و هان محکم دست هم را چسبیدند و قاطع همزمان باهم تصمیمشان ر علنی اعلام کردند:
-ما تو همین دنیا می مونیم!
تهیون نمی توانست همسرش که پاهایش توان ایستادن را نداشته و به او تکیه داده را رها کند و برای بار آخر برادرش را در آغوش بکشد برای همین به او خیره شد و گفت:
-میدونم حتی با وجود دستگاه اختراعی جمین باز هم مامان داره با الزایمز دست و پنجه نرم می کنه و من و گاهی یادش نمیاد ولی بازم دلم براش تنگ میشه؛ دلم برای داداش بزرگ تر همیشه به فکر و نگرانمم پیشاپیش لک می زنه!
چانگبین فوری اعلام حضور و قدرت کرد:
-نگران نباشید دروازه ها برای دخالت سه دنیا توی زمین بسته شده ولی دری به روی مکنده بودن من بسته نشده که؛ پس می تونم نامه هاتون بهم دیگه برسونم؛ فقط کاش این قابلیت و وقتی فلیکس جهنم بود هم کشف می کردم تا چشمم به انتظار ماه کامل خشک نشه!
ملوان ابتدا بشکنی زد و وینا را از خلع بیرون کشید، اویی که از همان جا داشت خاطرات یین یانگ را می دید و همه اش ترس جا ماندن از غافله را داشت با دیدن خودش در نزدیکی سایه نفس راحتی کشید و با چشم های اشکی روی زمین نشست و سر روی زانو گذاشت با صدایی بلند مانند بچه های مادر گم کرده گریه سر داد؛ جمین فوری خود را به او رساند روی موهای او بوسه ای نشاند و دست هایش را روی بازوی او بالا و پایین کرد و مالشش می داد تا آرامش کند:
-چرا گریه می کنی آخه؟
وینا با هق هق گفت:
-باورم نمیشه می تونم تو یه دنیای جدید با تو آزاد باشم... همش می ترسیدم بری و جا بمونم و باز من باشم و تنهایی و پس زده شدن ابدی!
سایه دستش را دور صورت او قاب کرد و مجبورش کرد سرش را بالا بیاورد خیره به چشم های سرخ و اشکی او بوسه ای وسط ابرویش دقیقا بین فاصله ی چشم هایش گذاشت و لب زد:
-نترس تا وقتی من هستم دیگه هیچ وقت قرار نیست حس تنها بودن و درک نشدن داشته باشی!
ملوان که از دیدن این نمایش های احساسی کاملا احساس خشنودی و رضایت داشت گفت:
-وقتش شانس هاتون رو باهم شریک بشید و کلید ورود به دنیای جدیدتون رو بسازید... امیدوارم تو اون دنیا بتونید منظور من از دنیایی که نیازمند به وجود هر سه مثلث آفرینش رو درک کنید....
شهربازی با وارد شدن تک تک حضار به درون چاهی که از شکسته شدنِ گردنبند رستاخیز به دست آمده بود؛ خالی و خالی تر می شد اما هنوز نوزده ماه خونی در آسمان خودنمایی کرده و تاریکی شب را برعکس افرادِ شهربازی رها نمی کردند ؛ این نوزده ماه خون آلود، نمادی از سرنوشت های بهم گره خورده ای آن ها بود...
نوزده، نشان دهنده ی جدهایی بود که به ناحق بر سر کوته فکری مردند و نفرینشان دامن گیر پسری شد که در نوزدهم به خاطر از دست دادن عشقش خودکشی کرد و هر نوزدهم درد این مصیبت برایش یاد آوری می شد...
ماه، بیان گر پسری بود که به خاطر از دست دادنِ والاترین عشق زندگی اش یعنی مادرش، انسانیتش را به فراموشی سپرد تا لذت انتقام را بچشد و عدالت را در زنده کردن یک ماه یافت!
و خون، نشان از دو پسری داشت که حتی برای زاده شدن هم باید خون وخونریزی راه می انداختن و برای زنده کردن بقیه باید خون می نوشیدند و برای رسیدن به هدفی والا باید خون می ریختند!
و مجموعه تصادفاتی که زندگی آن ها را بهم گره زده بود تا به این جا برسند در همین شب با حضور این آسمان خاص به پایان رسید.
بعضی ها آرامش را در دنیای جدید یافتن و بعضی ها در همین دنیا...
fao_oti 
@noqtehvirgoll (tell & insta)

شروع اردیبهشت 1400
پایان 7 آذر ساعت 6:12 صبح

مرسی که تا انتهای زاده ی خون دنبال کردید داستان و مجموعه نوزده ماه خونی رو به پایان رسوندید^^
امیدوارم به دلتون نشسته باشه و تبدیل به خاطره بشه براتون... مشتاق شنیدن نظرتون هستم ؛)

Born Of Blood 3Where stories live. Discover now