(ذات حقیقی)
هیونجین با چشم های آهویی شکل دلربایش به سایه نگاه کرد و گفت:
-خب بعدش چی؟ بابام تو اون لحظه خواست من به دنیا بیام ولی چه طوری به هدفش رسید؟
سایه انگشت هایش را جلوی لبانش گرفت و سعی داشت با فوت کردن لاک مشکی ماتش را خشک کند بدون چشم برداشتن از ناخن هایش جواب پسر را داد:
-انقدر کند نباش می خوای پدر خونده هات و سکته بدی؟
هیونجین گربه ی خونی را بغل کرد و همان طور که سعی داشت با احتیاط و کاملا تمیز گلوی پاره ی گربه ی بیچاره را بدوزد و با نخ کوک بزند، حرفش هم شمرده و با دقت از زبانش بیرون فرستاد و حقیقتا جوابش هم تر و تمیز و قانع کننده بود:
-نمی دونی باید به مرده ها احترام گزاشت؟ می خوام مرتب دفنش کنم...
سایه دست از فوت کردن برداشت و با نگاهی پر خنده پسر بچه را خطاب قرار داد:
-احترامت وقتی داشتی گلوش و می بریدی کجا بود؟
هیونجین لبخندی که به ظاهر دلنشین بود زد و لب های برجسته و زیبایش را به رخ کشید:
-من مطمئنم قانون آدما این که وقتی طرف زنده است احترام گزاشتن یه انتخاب ولی وقتی مرد احترام گزاشتن بهش واجبه...
سایه دستش را جلو برد و چتری های پر کلاغی پسر بچه را که جلوی چشمانش ریخته بودند را کنار زد و گفت:
-ای شیطون کوچولوی منطقی، کی باورش میشه فقط ده سالت باشه!
هیونجین بالاخره دوختن را تمام کرده بود، با قیچی نخ را برید ، گربه را با وسواس توی جعبه ی چوبی که متعلق به جعبه میوه بود، جا ساز کرد:
-گفتی شیطون یاده بابات افتادم اون با لوسیفر طی نکرده بود که در ازای کشتن من جون بچه ی رفیقش و نجات بده؟
سایه به ساعتش نگاه کرد، حرکت ثانیه شمار را با چشم دنبال می کرد:
-دینگ دینگ، ده دقیقه ی امروز شما تموم شد...دیگه حرف از گذشته نمی زنیم.
هیونجین آهی کشید و با بیل کوچکی که پدر خوانده هایش به قصد شن بازی در ساحل برایش خریده بودند مشغول کندن خاک باغچه شد:
-حداقل بگو چرا بیهوش بودی؟
سایه تک ابرویی بالا انداخت و با زیرکی کارتی که برگ برنده ی پسرک به حساب می آمد را نشانه گرفت و با هدف گرفتن آن کارت به قصد برگرداندنش و خواندن دستش او را حرصی کرد:
-به شرط این که سینه ی چپت و نشونم بدی و بگی چی روش نوشته!
هیونجین که تازه داشت به اندازه ی مد نظرش که در حد جعبه باشد می رسید بیل را خشمگین روی زمین پرت کرد و با قاطعیت گفت:
-فقط روزی که گفتن کل خاطرات قبل شش سالگیم و تموم کرده باشی نشونت میدم.
درست از بدو تولد و در نوزادی اش متوجه شدند او روی سینه ی چپش یک نشان دارد، ابتدا شبیه یک ماه گرفتگی ساده به نظر می آمد، تا زمانی که با چک کردن سینه ی چپ جونگین متوجه شدند یک قضیه ای پشت این علامت خوابیده است.
برای این که این نشان بتواند بیش تر والدینش و اطرافیانشان را بترساند، فقط بیست و چهار ساعت زمان برد، به محض این که یک روز کامل از پا به این دنیا گزاشتن او و جونگین گذشت، تایمری روی آن علامت فعال شد.
عجایب این علامت در این نقطه تمام نشد ، اوضاع وقتی بیش تر وحشت زده اشان کرد که آن دو نوزاد به بیست و چهار هفتگی رسیدن و آن تایمر دیگر برای بقیه خوانا نبود قبلا به وضوح می توانستند عدد ها را بخوانند اما دیگر هر چه نگاه می کردند انگار که کوری موقت گرفته بودند می دانستند آن اعداد همان جا روی سینه ی چپ کودکان جا خوش کرده می دیدنش اما نمی فهمیدنش! انگار سوادشان را موقع دیدن آن اعداد باد می برد...
وقتی برای اولین بار در مهدکودک شمارش و خواندن اعداد به جفت کودک آموخته شد آن ها متوجه شدند که فقط این اعداد برای خودشان خواناست... البته داشتن کودک هایی که ناجی بشریت بودند قرار نبود به این سادگی باشد و فهمیدن تمام حقایق و کشف تمام خصلت ها و راز های نهفته در آن ها که دیگر اصلا با کلمه ی ساده همخوانی نداشت.
جونگین و هیونجین در یک بیمارستان و در یک روز به دنیا آمدند...
و به محض مرخص خارج شدن از بیمارستان فقط یک هفته راهشان از هم دور شد...
به محض این که هفت تا بیست و چهار ساعت از هم دور بودند، جفتشان تا حد مرگ خون بالا آوردند...
و باز هم والدین جفتشان با ترس آن ها را به نزدیک ترین بیمارستان که همان زادگاه و محل تولدشان هم بود، برای معاینه بردند.
فلیکس تنها کسی بود که می دانست این مشکل ها قرار نیست به دست دکتر ها یا دانسته های خودشان قابل حل و فهم باشد.
پس پرنس جهنم فقط برای شصت ثانیه به خانه ای که شصت سال در آن زندگی کرده بود سری زد و از رفیق قدیمی اش اطلاعات طلب کرد.
و آن جا بود که فهمیدن آن دو کودک به معنای واقعی کلمه ی هم مکمل هم هستند!
آن ها یک روح در دو بدن هستند!
یک روح از وسط نصف شده و نیمش در بدن هیونجین و نیم دیگر در بدن جونگین دمیده شده!
روح آن ها مانند دو تیکه پازل بود که فقط با در کنار هم بودن تازه یک قطعه ی کامل می شد.
این روح ها بیش تر از یک هفته نمی توانستند بدون هم دوام بیاورند و انرژی حیاتی اشان خالی می شد.
در عوض با در کنار هم بودن این دو کودک روحشان شارژ می شد و قدرتشان معنوی آن ها به اوج خود میرسید.
خوشبختانه معنای پشت آن تایمر هم فلیکس توانست از زیر زبان لوسیفر بکشد، آن ثانیه شمار داشت روز رستاخیر دنیای آسمان و زیرین را نشان می داد.
هیونجین فقط در همین حد راجب گذشته ی خود می دانست...
نمی دانست چه طوری مادر او و جونگین از زیر نشان زخم چاقو مانندی که نفرین مرگ بود در رفته اند...
نمی دانست که چه طور کائنات و جهنم جنگ را باخته اند و نتوانسته اند مانع به دنیا آمدن آن ها شوند.
حتی نمی دانست چرا تنها خاطره ای که در ذهنش دارد لحظه ی دستگیر شدن پدر و مادرش و روی زانو افتادن و گریه کردنش است.
و بد تر از آن متوجه نمی شد چرا سایه از گفتن حقایق گذشته به او طفره می رود.
سایه بهترین فرد برای اطلاعات گیری به شمار می آمد زیرا در مرکز تمام خانواده ها قرار داشت و از هر طرف با یک خانواده گره می خورد، او قطعا بهترین انتخاب می توانست باشد...
زیرا او به عنوان فرزنده زوجِ قدرتمندی که یکی مکنده و پل ارتباطی بود و دیگری پرنس جهنم در جریان تمام اتفاقات بود.
از طرف دیگر بهترین رفیق تهیون پدر او بود و حتی با پدر خوانده هایشم از این طریق رابطه ی نزدیکی داشت...
و از آن بهتر سوبین و بیول را هر چند بی تمایل اما به ناچار عمو و زن عمو صدا می زد به رسم این که فلیکس سوبین را برادر قسم خورده اش می دانست، همین باعث می شد از جریانات خانواده ی جونگینم به خوبی خبر داشته باشد.
او نقطه اتصال مهمی برای هیونجین به شمار می آمد بهترین کسی که می توانست او را به گذشته ها متصل کند و از زیر و بم همه چیز خبر داشته باشد.
سایه که از بال بال زدن جلوی هیونجین برای جلب توجه اش خسته شده بود داد زد:
-هی مینی دیول، برگرد این دنیا...
هیونجین لبخند محوی به او زد:
-نگفتی چرا بیهوش بودی؟
سایه خم شد و بیل را برداشت :
- با این که نم پس ندادی من بزرگی می کنم و جوابت و میدم.
هیونجین با چشم های منتظر او را ورانداز می کرد...
دست های سایه دیگر به پای جمع کردن خرابکاری های پسره رفیقش، فرز شده بود، به سرعت خاک ها را کنار می زد و حفره را عمیق تر می کرد:
- حتی با از بین رفتن تتوی فلیکسم باز علت وجودیت من به اون بر می گرده، رابطه ی عمیق بینمون ذهن و حسامون و بهم گره زده از ارتباط ذهنیمون مثل جی پس اس برای زدن ردم استفاده کرد، سلول های بدنم برای جواب دادن بهش و لو دادن مکان به جنبش افتادن و همین خستم کرد.
هیونجین موهایش را با حرص چنگ زد:
-چرا فکر می کردم دلیل خفنی پشتش خوابیده و سوال اضافیم و پای فهمیدن این اطلاعات پوچ هدر دادم.
سایه نیشخندی زد:
-هنوز برای زرنگ بازی و داشتن استراژی بچه ای!
لب های هیونجین حالت گرفته و پوزخند کج و معنا داری زد.
به محض این که سایه سمت او چرخید، پوزخندش را با یک لبخند خجالت زده عوض کرده و اگر با این مهارت برای بازیگری تست می داد قطعا اسکار بهترین بازیگر کودک را می برد.
سایه جعبه ای را بلند کرد و در حفره ی کنده شده رهایش کرد.
زنگ خانه به صدا در آمد، سایه هول شده بی خیال بیل شده و دست پاچلفتی با نهایت سرعتی که از خود سراغ داشت، به وسیله دو دستش هر چه خاک بود را سمت گودال کنده شده هل داد و غرید:
-اگه مینهو و هان باشن دهن جفتمون صافه!
هیونجین به استرس او خندید و همان طور که سمت در می رفت گفت:
-سینه چپم داره می سوزه قشنگ معلومه کی پشت دره!
سایه رسما روی زمین پخش شد و نفسش را برون فرستاد:
-چهار تا سکته زدم!
نشان روی سینه ی او تیکه از علامیت یین یانگ بود...
او هلال یین را داشت و جونگین یانگ... نشان های آن ها مکمل هم بودند، و وقتی به هم می رسیدند با سوزش ریز اعلام وجود می کردند و برای به هم چسبیدن تمنا می کردند.
وقتی در هفت سالگی سر بازی بسکتبال به هم تنه زده بودند و نیمه چپ بدنشان به هم بر خورد کرد فهمیدند با همان برخورد سطحی سوزش ریز از کار افتاده، برای همین آن ها به محض دیدن هم یک به جای دست دادن، با یک بغل ساده به هم سلام می دادند تا این سوزش را از کار بیندازند، با این که آزار دهنده و دردناک نبود اما از کار افتادنش را ترجیح می دادند.
در را گشود و جونگین با چشم هایی که همیشه برق خاصی داشت و انگار یک کهکشن پر ستاره پشت آن خوابیده بود، به او زل زد.
با یک لبخند کم رنگ دستش را پشت گردن او انداخت و او را به جلو هل داد تا سینه ی چپشان به هم بچسبد.
ب سرعت او را رها کرد و این هم آغوشی به ثانیه هم نکشید.
جونگین آهسته طوری که فقط خودشان بشنود لب زد:
-دارم از تشنگی می میرم بگو که آماده است.
هیونجین دست جونگین را گرفت:
-می دونم خوشت نمیاد دستات کثیف بشن ، آماده است!
جونگین دستش را از دست او بیرون کشید و پشت او رفت و همان طور که مثلا شانه های او را ماساژ می داد ولی در اصل او را به جلو هل می داد لب زد:
-در عوض من از دور بهت انرژی میدم و حمایتت میکنم.
ماساژ می خوای؟
هیونجین خندید و با دست روی دست جونگین زد:
-ولم کن روباه مکار...
سایه که کار خاک کردن را تمام کرده بود دست هایش را به هم کوبید تا از شر گرد و خاک خلاص شود و جونگین را خطاب قرار داد:
-دونسنگم بیا به پسر عموت راستش و بگو تو که مثل این تمایل کشتن نداری؟
جونگین لبخند معصومانه ای زد و دندان های ارتودنسی اش در معرض دید قرار گرفتند:
-نه هیونگ فراموش کردی من یانگ و روشناییم میل به تاریکیم مثل این یین نیست.
هیونجین با صدایی فوق العاده آهسته لب زد:
-لکه سیاهی که تو دل یانگ خوابیده رو فقط من میبینم؟
سایه بی توجهی به پچ پچ های آن ها فقط سری تکان داد و سوال بعدی اش را پرسید:
-راست میگی، اها مگه یه هفته شد که اومدی این جا؟
جونگین به جای جواب دادن زیپ کوله پشتی اش را باز کرد، سیدی بازی بیرون آورد و تازه به حرف آمد :
-نه می خواستم باهاش پی اس بازی کنم...
سایه آستین هایش را پایین داد و گفت:
-من حال راه رفتن ندارم می خوام به اصلم برگردم شوکه نشید.
هیونجین چشم چرخاند:
-شوکه؟ انقدر دیدمش این از تنفس خودم برام عادی تره.
جونگین فوری حرفش را تایید کرد:
راست می گه!
سایه بی حرف جسم انسانی اش را پنهان کرد و در یک چشم بهم زدن از دید آن ها محو شد.
در اصل سایه می خواست امروز سر از کار آن بچه در بیاورد.
او می دانست باید کجا سایه بیندازد تا دیده نشود...
جونگین و هیونجین به محض رفتن او با ذوق یک نگاه به هم انداختند و همین نگاه برای کار انداختن موتور پاهایشان کافی بود، با شتاب سمت خانه دویدند...
هیونجین زیپ یکی از کوسن ها را باز کرد و بطری کوچک از توی آن در آورد.
جونگین با خنده گفت:
-این که جاش خیلی ضایع بود...
هیونجین چتری بلندش را پشت گوشش زد:
-به خاطر هیونگت، جمین وقت نکردم خوب قایمش کنم.
جونگین دست هایش را به هم مالاند:
-گلوم از وسوسه و تشنگی داره آتیش می گیره...
هیونجین گلوی خودش را خاراند:
-واقعا خشکی گرفته گلوم.
هیونجین در بطری را باز کرد، سایه با بهت داشت به محتوای غلیظ و قرمز رنگ بطری نگاه می کرد...
هیونجین با دست ی قسمت از بطری که نصف آن مایع
سرخ را در برگرفته بود اشاره زد:
-تا این جاش مال من!
بعد در یک چشم به هم زدن آن را سر کشید، جونگین از هیجان روی مبل ایستاد و از بالا چک کرد که او بیش تر از حد مجاز ننوشد.
وقتی به حد معین رسید جیغی سر داد که بی شباهت به صدای دلفین نبود.
هیونجین با شنیدن آن آژیر خطر بطری را پایین آورد:
-ولی خون گربه فقط رفع تشنگی خوشمزه نیست...
جونگین بطری را از دست او کشید:
-انقدر تشنه ام که مزه ی فاضلابم بده می خوامش!
کل بطری را یک باره و یک نفس بالا داد...
هیونجین با خنده به او که کل چانه و لبش را کثیف کرده بود زل زد:
-دنبالت کردن مگه!
دست هایش را جلو برد و با آستینش لب و دهن او را تمیز کرد:
-در هر صورت باید این لباس خاکی و نیست کنم خون هم به لکاش اضافه شه...
جونگین به چشم های هیونجینی که با دقت مشغول پاک کردن چانه ی او بود زل زد و گفت:
-به نظرت نباید به بقیه بگیم که عطش خون داریم؟
هیونجین پشت دستش را روی پیشونی او گذاشت:
-تب نداری که! چرا هذیون می گی پس؟
جونگین دست او را پس زد:
-جدیم!
هیونجین دستش را روی شانه ی او گذاشت:
-دیوونه نشو همین طوریش ازمون می ترسن!
جونگین سرش را کج کرد و صورتش را به دست هیونجین که روی شانه اش بود چسباند:
- ولی ما هیولا نیستیم مگه نه؟
هیونجین موهای قهوه ای روشن جونگین را بهم ریخت:
-معلومه که نیستیم!
سایه آهی کشید و با غصه لب زد:
-با کاری که برای زنده موندن کردید بعید میدونم نباشید!
YOU ARE READING
Born Of Blood 3
Fanfictionزاده ی خون (فصل سوم- آخر) ژانر: فانتزی، رمنس،معمایی کاپل: هیونین، مینسونگ، چانگلیکس خلاصه: همیشه قرار نیست یه دنیای دیگه اخر الزمان رو تو دنیای ما بیاره! هیونجین و جونگین یه شانسی ان که هر هفتصد سال یه بار میفته و قابلیت این و دارن که قیامت دنیای تا...