part 13

109 23 17
                                    

(سرنوشت تصادفی)

رو به روی هم نشسته بودند و به صورت ضبدری دست هم رو سفت چسبیدند.
این حالت باعث می شد نیروی یین از بدن هیونجین به سمت بدن جونگین حرکت کند و و در جهتی متقابل هم نیروی یانگ از بدن جونگین به سمت بدن هیونجین منتقل می شد.
ابن رد و بدل کردن های نیروی درونیشان به جسمِ هم دیگر باعث می شد در این مسیر رفت و برگشت انرژی جسم فانی آن ها تبدیل یک دریچه غیر فانی خاص شود که دیگر فاقد اسکلت و گوشت هست و فقط تصویری از آن باقی مانده.
برای این کار نیاز به تمرکز زیاد روی روح اصیل خودشان داشتند وقتی به قدر کافی از محدودیت های جسم مادی خودشون دور می‌شدند تازه می توانستند پل ارتباطی با روح نامیرای خودشان بسازند...
بعد از این که موفق می شدن روح هم دیگر را با نیروی درونیشان لمس کنند، جسمشان دیگر تبدیل می شد به یک دروازه ای که می تواند دریچه ی ورود و خروج به خلع باشد.
فقط کافی بود کسی به بدن آن ها دست بزند تا مقدار زیادی خلع مانند برق و باد وارد آن فرد شود و به پوچی بپیوندد یا برعکس فقط کافی بود کسی از خلع کلیدی که به لمس آن ها متجر شود را بیابند تا با سرعت زیاد اژ خلع به سمت دروازه کشیده شوند.
حالا که ذهن و جسم و روحشان به خلع لینک شده بود می‌توانستند پیغام خود را به آن دنیا برسانند.
رساندن پیامی که داشتند به روش ساده ولی عظیمی انجام می‌شد، در نقطه به نقطه ی دنیای خلع هر تصویر ذهنی که آن ها از پوچی داشتند ماهیت خودشان را به این پیغام تغییر شکل می داد، یعنی اگر دیدن عظمت جنگل باعث می شد حس پوچ بودن داشته باشند تک تک شاخه های درختان به شکل این پیغام در می آمدند اگر پوچی برایشان در وسعت دریا خلاصه می شد تمامی این موج ها این پیام را با خودشان به ساحل می کشیدند...
اگر پوچی برایشان شبیه کویری بود که از زمین تهی و از اسمان پر از ستاره ی چشمک زن است تک تک آن ستاره ها صورت فلکی آن پیام را می ساختند.
می شد گفت این پیغام تصویر ذهنی آن ها از پوچی را به تسخیر در می اورد.
و این پیغام شامل یک جمله ی ساده و قابل فهم می شد:
-دنبال یه چیز غیر معمولی که جاش تو تصویر ذهنیت از پوچی نیست بگرد و همون کلیدی که به دروازه ی خروج وصلت می کنه!
خب این چیز ابتدایی ساده ترین راهکاری بود که می شد برای حمل و نقل در دنیای پوچی به کار برد، البته برای مسافر ساده به انجام می رسید کسایی که نقش دروازه را به عهده داشتند خستگی که حدش غیر قابل توضیح بود را به جان می خریدند.
فلیکس در تمام مدت پوچی را به شکل گلخانه ای میدید که مادرش آن را اداره می کرد، منتها آن دسته گل های آماده برای آرایش و شکل تزئین هیچ متخصصی که آن ها را پیرایش کند نداشتند... آن گل ها زیادی رها شده و بی صاحب به نظر می رسیدند، آن گل ها دیگر کسی که بیش تر از همه خلق و خو و خصوصیات و مفهومشان را درک کند و از ته قلب به آن ها عشق بورزد را نداشتند.
مادرش نبود تا بداند ترکیب کدام گل ها با چه رنگی زیبا ترین دسته گل را می سازد.
مادرش نبود تا بگوید هر کدام از این گل ها چه پیامی را منتقل می کند و چه معنی دارند و بهتر است به چه کسی هدیه داده شوند.
این گل ها غریبانه در آن مکان تک و تنها بی هیچ مراقبی و بی هیچ درک شدنی تنها مانده بودند و این غریبگی تا وقتی که آشنای آن ها در این مکان حضور نداشت ادامه دار می شد.
برای فلیکس این مکان بدون حضور مادرش پوچ ترین و بی معنی ترین و خالی ترین مکان ممکن بود تهی بودن را می توانست در ان جا به رسم بکشد.
نگاهی به اطرافش انداخت تا ببیند آن چیزی با آن جا همخوانی نداشت را بیابد.
پیدا کردنش ساده بود یک ظرف نودل روی میز قرار داشت، مادرش همیشه از غذا خوردن در گلخانه متنفر بود چون اعتقاد داشت در این مکان فقط عطر گل باید بپیچد و هیچ بوی دیگ ای مخصوصا بوی غذا نباید اجازه ی درخشیدن همراه با بوی خاص آن گل ها را داشته باشد چون این گونه خالص بودن این عطر گلخانه بهم می ریخت.
به چانگبینی که تمام مدت به اوی ساکت خیره بود زل زد:
-من پیدا کردمش ولی تا تو هم کلید هر وقت و پیدا نکنی بهش دست نمی زنم، بیا باهم این دنیا رو ترک می‌کنیم!
چانگبین سری تکان داد برای او این مکان اولین کتاب فروشی بود که کتاب مون بوی او را به عرضه گذاشته بود.
منتها تمام قفسه های او خالی از کمیک مون بوی بود.
برای او این کتاب فروشی بدون حضور کتاب خودش هیچ معنایی نداشت و باعث نمی شد هیچ حس متفاوتی نسبت به آن پیدا کند.
تا وقتی که آن مکان اولین عرضه کننده ی اولین کتاب رسمی او می بود، برایش پر اهمیت و خاص به نظر می رسید.
این قفسه هایی که هر کتابی را داشتند جز کمیک او به او حس یک بطری آب معدنی خالی شده ی بی مصرف را منتقل می کرد.
نه می توانست عطش او به بودن کتابش لای آن ها را بر طرف کند نه می توانست چشم هایش به جسم خالی آن نیفتد.
کمی چشم هایش را به حرکت در آورد و اولین چیز بی‌مربوطی که دید بنر خودش در کنج آن کتاب فروشی بود ، عکسی که مربوط به جشن امضایش می شد، اگر او کتابی نداشت این عکس حضورش غیر عادی ترین چیز ممکن بود کتابی برای امضا وجود نداشت و تا وقتی که کتابی نباشد نویسنده هم هویت شناخته شده ای نخواهد داشت که بخواهد بنری داشته باشد.
به فلیکس لبخندی زد:
-منم پیداش کردم...
سوبین دست هایش را روی سرش گذاشت و با چهره ای حیران نالید:
-من تو خونه ی خودم باید چه چیز غیر عادی ببینم؟
فلیکس پشت سرش را خاراند:
-هنوز نمی فهمم چرا پوچی رو توی خونه ی خودت می‌بینی!
سوبین حتی نیازی به فکر کردن نداشت جواب رو خودش به خوبی میدانست بی معطلی کنجکاوی رفیقش را بر طرف کرد:
-این خونه ای که با بیول انتخابش کردیم و دیزاینش رو چیدیم تک تک وسایلش رو باهم پسندیدیم و خریدیم ، خودمون تمام این ها رو با کمک هم چیدیم، این خونه بدون حضور بیول قلبم رو خالی می کنه، هر چه قدرم پر از اسباب و وسیله باشه وقتی بیول توش نباشه برام خالی ترین و تهی ترین چیز ممکنِ!
فلیکس سری تکان داد حالا متوجه ی عمق قضیه شده بود.
تهیون به اتاق خوابی که قبل از به دنیا آمدن هیونجین برایش آماده کرده بود خیره شد.
همین اتاق کوچک کل تصور او از پوچی عظیم را نشان میداد زیرا صاحب این اتاق در زندگی اش باعث گرم شدن قلبش می‌شد.
حیف که او فقط پنج سال کوتاه اما شیرین را با پسرکش در این اتاق گذرانده بود چون درست در روزی که دست کوچک او را بین دستانش گرفته بود و باهم سمت بیمارستان حرکت می کردند تا به مادرش سر بزنند، دو پلیس سد راهش شدند انگار سازمان کوچک سرقت های خرد و ریزشان لو رفته و تمام اعضای سارق هم شناخته شده بودند، هیونجین وقتی دید دست های پدرش را از او جدا کردند و دستبند به دستش زدند چنان جیغ گوش خراشی سر داد که همه به خاطر این فریاد غیر منتظره شوکه شدند حتی تهیون چشم هایش را لحظه ای بست اما به محض باز کردن چشمش خودش را در اتاق فرزندش پیدا کرد منتها پسرکش در آن جا نبود و این دقیقا به او حس پوچی را القا می کرد...
طولی نکشید که از طریق لوسیفر متوجه همه چیز شد.
همیشه پدرها قهرمان پسر هایشان هستند ولی برای او همه چی برعکس شکل گرفت پسرش مانند یک ابرقهرمان او را از اسیر شدن پشت میله های زندان رهانید.
بی حوصله لب زد:
-خب من تو اتاق یه بچه چه چیز عجیبی باید پیدا کنم؟
فلیکس به شوخی تکیه انداخت:
-اگه یه پوشک عن مالی، تو این اتاق باشه قطعا غیر عادیه چون شنیدم پادشاه دنیای خلع انقد شاخه که هیچ وقت نمی‌رینه!
حرفش دو پهلو هم بود جز مبحث شوخی، کنایه ای هم داشت به بی همتا بودن پادشاهان خلع که همیشه پیروز میدان بودند و گند نمی زدند.
تهیون هم خنده اش گرفت و با صدایی پر از موج خنده گفت:
-همه اش شایع است تا این خودش دستشویی‌ رفتن و یاد بگیره دهنم سرویس شد با شستن کون گوهی اون بچه!
سوبین با خنده ضربه ای به سر تهیون زد:
-جلوی جونگین از خاطرات پوشک عوض کردن هیونجین نگی ها ابهت بچه ات خرد میشه سکسی بودنش برای بچم بهم می ریزه!
فلیکس با نگاهی جدی به سوبین خیره شد:
-عشق هیونجین یه طرفه است هیچی نشده باهم شیپ می‌کنیشون؟ تو دبگه اخرت پدر بودنی!
چانگبین به تخت سینه ی خودش ضربه زد:
-هیونجین خیلی شبیه تو یه حس ترسناک و مرموز داخل رگاش جریان داره منتها با چهره ی شوخش اون رو قایم کرده، ولی به محض این که روش‌کنه باعث میشه همه شلوارشون و خیس کنن، حالا تو این حالت ترسناکت رو پشت چهره ی زیبا و ستودنیت قایم کرده بودی نه شوخ بودن، شما حتی تو عشق هم ترسناکید چون به هیچ ادمی جز کسی که تو قلبتون جا داشته باشه اهمیتی نمیدید برای اون ها از سوپر هیرو ها هم قهرمان ترید ولی برای بقیه ای که خارج از گودن شخصیت شرور و منفور ماجرایید، شما بدهایی که فقط برای تک ستاره ی قلبتون به خوبی می درخشید، به طرز دیوونه کننده ای جذب کننده اید باعث می شید اون ادمی که یک طرفه دوسش دارید به خودش بیاد و ببینه داره با دستای خودش با قرمزی قلبش این مسیر یه طرفه رو جوری خط کشی می کنه که در انتها قلب دو طرف بهم گره بخوره و هر دو مسیر به مقصد عاشقی ختم شه حتی اگه اون دو نفر از راه های مختلفی به اون مقصد رسیده باشن در انتها به یه سرنوشت دچار میشن و اونم عاشقیه.
سوبین و تهیون بعد از اتمام راهنمایی هایی که حالت اعتراف هم داشت از زبان چانگبین با هم دیگر شروع به دست زدن و تشویق کردند.
سوبین سوتی کشید:
-بسوزه پدر تجربه!
تهیون هم با خوشحالی داد کشید:
-پسرم به لطف شخصیت کاریزماتیک خاصش قرار نیست تو تب عشق یه طرفه بسوزه.
سوبین احساس کرد او هم باید پز بچه اش را بدهد و به تهیون برتری بچه اش را اثبات کنذ:
-انقد بچم همه چی تموم و خاصِ، خفن ترین هام قلبشون براش به لرزه در میان براش سجده می کنن و محتاجن که پرستشی که می کنن پذیرفته شه.
چانگبین در نبود فلیکس به اندازه ی کافی با سایه ای دست و پنجه نرم کرده بود سایه ای که کاملا ناشیانه ذوق وارد شدن در جمعیت ادم ها را داشت و به ارزوی دیرینه اش بعد آن همه تنهایی برسی کردن آدمیان رسیده بود، او زیادی همه چیز برایش شگفت انگیز و اعجاب اور بود و هر چیز انسانی سر شوق می اوردش، یاد دادن راه و رسم های عادی این دنیا به آن بچه ای که از دنیای نوجوان ها فقط قدشان را داشت کار اسانی نبود.
باید به او مسیر اتوبوس ها و برداشت از کارت بانکی و حتی بستن بند کفش و خرید از رستوران و حتی اداب حرف زدن و رفتار را می‌اموخت، تازه آن پسر جسمی که از معصومیت عشقش ساخته شده بود را حمل می کرد و از گوشت و روح عشقش تار و پودش شکل گرفته بود.
نمی توانست افریده ی او را دوست نداشته باشد و کم کم مهر پدری در دلش افتاده بود.
پس نمی توانست در این رقابتی که هر پدری فرزندش را به رخ می‌کشید ساکت بماند لب باز کرد و گفت:
-اگر بحث خفنیت و خاص بودن بچه باشه، جمین حرف اول می زنه از دنیا اومدن تا ماهیتش تو این دنیا تکه...
فلیکس فوری دنباله ی حرف او را گرفت:
-اگه جمین مراقب توله های شما نبود الان دماغشونم نمی‌تونستن بالا بکشن بچم شده ماله کش خرابکاری، اسپرم های پس انداخته شما...
سوبین لبخندی زد پ سرتاسفی تکان داد:
-خوشحالم که ادب و شعورش به تو نرفته رفیق.
اما تهیون احساس می کرد وقتی داشتند از جمین تعریف می کردند از خودش هم تعریف شده، بالاخره بحثِ سولمیت و بهترین رفیقش وسط بود، به قلبش اشاره ای زد:
-رفیق من آس ترین کسی که این دنیا به خودش دیده تو این قضیه شکی نیست.
واقعا قدردان سایه بود، هنگامی که فقط خودشان بودند همیشه پایه ی خوشگذرانی ها و درد و دل های او بود در خوشی و غم تکیه گاهش می شد و حالا که نمی توانست کنارش باشد او تکیه گاه فرزندش شده بود.
فلیکس دستش را تکان داد:
-تعریف و تمجید از بچم و بچت بسه بگرد دنبال نقطه ی ناهماهنگ.
خب این اتاق وقتی قرار نبود بچه ای در سرتاسر آن بدود و شیطنت به خرج بدهد زیادی خالی به نظر می رسید، هیونجین از همان بچگی به مسائلی که در آسمان می گذرد علاقه ی زیادی داشت وقتی همه ی همسن هایش با عروسک سر خود را گذم می کردند او ترجیح می‌داد از تلکسوبی که با اخرین پس انداز باقی مانده از اخرین سرقت پدرش باقی مانده بود آسمان شب را تماشا کند در روز ها هم خودش را لای کتاب های اختر شناسی اش غرق می کرد با این که سواد خواندن نداشت جوری به تصویر ان کتاب ها که رابج سیاره ها و ستاره ها بود زل می زد که گاهی به تهیون این حس دست می داد که نکند واقعا بچه اش فقط با دیدن تصاویر می تواند متوجه تمام مطالب آن کتاب شود.
حالا که داشت به علایق دوران کودکی هیونجین توجه می‌کرد تازه متوجه شد این خرس عروسکی که روی تخت افتاده کاملا مخالف خصوصیات مربوط به علاقه‌ی فرزندش است، اخر او حتی اگر تمایلی به عروسک هم داشت تمایلش بر این یود که فیگور شخصیت های جنگ ستارگان را جمع کند و هر موجودی که حس فصایی منتقل کند را ترجیح میداد به این خرس عروسکی.
فوری با ذوق اعلام کرد:
-منم پیداش کردم...
فلیکس مانند یک لیدر آن ها را راهنمایی و هدایت کرد:
-خب هر کسی بره سمت وسیله ی نامربوطی که می بینه و لمسش کنه!
به محض برخورد نوک انگشتشان با آن اجسام احساس کردند نیروی گرانش شدیدی دارد آن ها را داخل چیز خاصی می‌کشد مثل این که جارو برقی با مکش شدیدش در حال بلعیدن آن ها باشد فوری از دنیای پوچی کنده شده و سمت دنیای اصلی کشیده شدند.
فلیکس حس می کرد جسم هیونجین همانند هلوگرام و انعکاس نور شده است....
چون دقیقا از تصویر او رد شد و پا به دنیای فعلی گذاشت.
چانگبین هم از بدن جونگبین گذشت تا از خلع خارج شده و به دنیا ورود کند.
تهیون هم از جسم فرزندش رد شد و سوبین هم از تصویر بچه ی خودش گذشت.
این که آن ها مانند یک تصویری که انگار با شکست نور به وجود آمده بودند به نظر می رسیدند باعث می شد که اوضاع عجیب تر شود.
مثل این می ماند که جسم آن ها به انعکاسی شبیه به انعکاس آیینه که تصویر آن ها را نشان میدهد اما در واقعیت فاقد حسم و گوشت است تبدیل شده و از همه عجیب تر میشود از آن گذر کرد.
درست است این پروسه دردی نداشت و زجر اور نبود اما انرژی زیادی صرفش می شد و خستگی آن با وزنه ی چنصد کیلیویی برابری می کرد.
جونگین با لحنی بی حال پرسید:
-مامان هامون پیام و دریافت نکردم؟ چرا نمیان!
هیونجین هم با لحنی خسته نالید:
-دیگه دارم غش می کنم بهتره عجله کنم!
دست های به صورت ضبدری قفل شده در همشان از زوره بی انرژی بودن داشت از هم جدا می شد، حتی قدرت
نداشتند که دست های هم را بگیرند و انگشت هایشان در معرض شل شدن قرار داشت.
تهیون و سوبین با نگاهی متعجب بهم دیگر خیره شدند.
تهیون اول به حرف آمد:
-مادراتون تو خلع نبودند!
سوبین حرف او را تایید کرد:
-ما تو پوچی اون ها رو ندیدیم....
دیگر دلیلی نداشت که آن ها به عملیات پل ارتباطی بین دنیای پوچی و این دنیا بودن ادامه دهند دروازه بودن را کنار گذاشت و اتصال دست هایشان را شکستند، در کثری از ثانیه جفتشان روی زمین پهن شدند...
حتی حال حرف زدن نداشتند همین که بیهوش نمی شدند هم نعمت به نظر می رسید.
قفسه ی سینه اشان بالا و پایین می شد و به سختی حال و انرژی نفس کشیدن داشتند.
حتی تحمل باز نگه داشتن چشم هایشان هم از توانشان خارج به نظر می رسید برای همین پلک هایی که سنگینی می کرد را بسته بودند.
سوبین به دختری که خودش را پتو‌ پیچ کرده و لیوانی که از آن بخار بلند می شد رو نزدیک دهانش نگه داشته و از برخورد بخار داغ با صورتش لذت می برد زل زد و پرسید:
-تو کی؟
دختر ابرویی بالا انداخت:
-به همین زودی پرنسس قلبت و یادت رقت؟
شاید این صورت برای سوبین غریبه بود اما این صدا اشنا ترین اشنای زندگی او بود.
با این که فقط یک روز از دخترکش دور شده بود اما همین یک روز به اندازه ی یک عمر دلتنگی برایش به ارمغان اورده بود.
با ذوق سمت او دوید با دو دست از روی زمین او را بلند کرد، دختر از استرس این که محتوای داغ لیوانش بریزد جیغی کشید.
سوبین با خنده به او زل زد:
-چقدر سنگین شدی دیگه به زور تو بغلم جا میشی!
دختر که همین حالا هم از غریبه بودم این بدن راضی نبود اخمی کرد:
-این پسرت سلیقه نداشت یه جسم بهتر برام پیدا کنه بعد کشتنم یه بدن خوب رو بهم بدهکار بود حداقل!
سوبین کمی قدم زد و دخترش را روی مبل گذاشت:
-دو تا چیز و یادت نره یک روی زمین سرد نشین دو دیگه راجب اون اتفاق حرفی به داداشت نزن!
دختر با چشم هایی درشت شده غر زد:
-ولی....
سوبین انگشتش را روی لب او گذاشت:
-ما به اندازه‌ی کافی زجر کشیدنش و از پوچی‌نگاه کردیم، میدونی که سر اون اتفاق وسواس تمیزی هم گرفته و هنوز که هنوزه روانش درگیره!
دختر با لب های اویزان که نارضایتی‌ اش را داد می زد سر تاییدی به ناچار تکان داد.
فلیکس به دور و اطرافش نگاهی انداخت:
-سایه کجاست؟ ما باید تا سر و کله اش پیدا نشده برای قیامت برنامه ریزی کنیم!
هیونجین با وجود خستگی از روی زمین بلند شد:
-این وظیفه ی ماست قرار نیست توش دخیل باشین!
جونگین دست او را گرفت و خودش را طوری سر داد که
که روی پایش دراز بکشد:
-حالا که نمی خوای لش کنی می تونی بالشت من باشی هلاکم!
هیونجین با چشم هایی متعجب اروم دو ضربه به پیشانی او‌ زد:
-تق تق جناب مغز هنوز اون تویی!
جونگین چشم هایش را چرخاند:
-هوش‌و هواسم سر جاش!
هیونجین بی درنگ پرسید:
-پس چرا واکنشی به حرف فلیکس ندادی؟
جونگین انقدر خسته بود که خواب الودگی سراغش آمد، خمیازه ای کشید و گفت:
-انرژیم ته کشیده باتریم خالی شده.
هیونجین متفکر چانه اش را خاراند:
-در هر صورت ما به کسی مثل فلیکس نیاز داریم تا تو موقعیت خطری بتونه به عنوان رفیق لوسیفر روش تاثیر بزاره و ورق رو به سمت ما بر گردونه.
فلیکس که دید شرایط برای مجاب کردن جور است به حرف آمد:
-دقیقا رابطه ی بین ما می تونه برگ برنده باشه، تازه ما هان هم داریم دومین عنصری که شما رو به سمت برد هل میده!
هیونجین با نگاهی مشکوک پرسید:
-فقط من حس می کنم هان یه ادم معمولی که هیچ نقشی تو رستاخیز بین غیر معمولی ها نداره؟
فلیکس از جونگین خواسته بود تا قبل برگشت او به دنیا و ترک خلع، هیونجین را در قضایای نقشه هایی که برای هان و لوسیفر داشتند نگذارد، زیرا می دانست هیونجین همیشه به هیونگِ مورد علاقه اش وفا دار است پس قطعا او را در جریان قضایای مربوط به پدرش می گذارد و آن وقت سایه ممکن بود قبل از برگشتن آن ها بی گدار به آب بزند و همه چیز نقش بر آب شود، به هر حال فلیکس دوست نداشت او درگیر این قضایای قیامت شود.
جونگین لبخند دندان نمایی زد می دانست اگر هیونجین بفهمد پنهان کاری دیگری در کار است ممکن است واقعا از عصبانیت رد دهد با این حال در کمال پررویی گفت:
-نفر نوزدهمی که تو هجده بار قبلی پیداش نمی کردیم و یادته اون هانِ، جز رکن های اصلی ماجراست...
به خواهرش اشاره زد:
-اون هم مثل خواهرم یکی از سلاح هایی که برای رقم زدن رستاخیز بهش نیاز داریم.
هیونجین به خنده افتاد و با لحنی که معلوم بود باورش نشده پرسید:
-ولی با عقل جور در نمیاد اخه چه طوری ممکن هان نفر نوزدهم باشه اون نه ارتباطی با کائنات داره نه دنیای زیرین نه به ما که خلع باشیم، پس چرا باید تو جنگ بین ما جایی داشته باشه!
جونگین سرش را کمی روی ران پای هیونجین جا به جا کرد دست هایش را بالا برد و چانه ی او را گرفت و او را مجبور کرد که چشم در چشمش شود:
-خنگ جان مسئله همین جاست ، هدفِ رستاخیز کوتاه شدن دست این سه دنیا از این دنیاست پس کسی که کلید این ماجراست نباید هیچ ربطی به این سه دنیا داشته باشه! باید عضوی از ادم های همین دنیا باشه.
هیونجین اخمی کرد:
-یعنی داری میگی هجده بار قبلی می تونستیم به هر ادمی که رسیدیم دستش و بگیریم و وارد قضیه اش کنیم و ملاک فقط انسان بودنش همین؟
جونگین ابروهایش را بالا انداخت و با دست هایش یقه‌ی هیونجین را به بازی گرفت، قطعا اگر ذهن هیونجین انقدر درگیر این مسائل جدی و حیاتی نبود با این ژست در دلش غنج رفتن و پایکوبی شادیِ شدیدی به پا می شد، منتها این شلوغی های ذهنش مانع لذت بردن از این موقعیت می شد.
جونگین بالاخره فهمید چگونه حرف هایش را مرتب بیان کند که قابل فهم باشد:
-اون نفر نوزدهم باید سرنوشتش به عدد نوزده گره خورده باشه تا واجد شرایط بشه!
هیونجین سوال های زیادی برای پرسیدن داشت:
-یعنی باید نوزدهم به دنیا اومده باشه یا نوزدهم مرده باشه؟
جونگین یقه ی او را ول کرد تا با تمرکز پاسخ دهد:
-نفر نوزدهم باید تو همین تاریخ مرده باشه و تا نوزده سالگیش دقیقا موقع سالگرد مرگش سرنوشت براش این تاریخ و سوگواری کرده باشه.
هیونجین با چشم هایی درشت شده گفت:
-ولی من شنیدم این تنبیه بود که هان به خاطر خودکشیش تو زندگی قبلی بهش داده شد نفرینی که بعدا از بین بردنش، اون و مینهو بزرگ ترین ترسشون تو زندگی قبلیشون رو به عنوان فوبیا تو زندگی بعدیشون تحمل کردن، هان ترس زندگی بدون مینهو‌ رو داشت پس هر نوزدهم تو روزی که مینهو مرد و خودش و کشت با روشی که مرد زجر کشید و مینهو ترس این و داشت که تو تاریکی مطلق مرگ، جسد سردش دیگه نتونه گرمی گرفتن دست های هان رو حس کنه برای همین فوبیا تاریکی داشت، و ترس اون ها از نبود هم و دور شدن از هم با مرگ شکل گرفت پس وقتی دست های هم و می گرفتن روحاشون به طور کوتاه مدت به خاطر گره خوردن جسم هاشون اروم می گرفت، این قضیه کلا به داستان ما مربوط نیست.
جونگین نفس عمیقی کشید:
-سرنوشت اونا با سرنوشت ما برخورد کرده و انگار این قضیه نوزده اونا با نوزده ما تصادف کرده و باهم جور در میاد، دو منظوره شده...

Born Of Blood 3Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang