part 18

105 21 17
                                    

( نوزده ماه خونی)

میکائیل روی یکی از پله ها نشست و پا روی پا انداخت:
-دیدن یه مشت بازنده ای که تو دردسر افتادن لذت بخشِ!
جونگین دست هایش را روی هوا تکان داد:
-به اون موجود موذی توجه نکن بیا به کارمون برسیم!
سپس این بار خوده آن شخص را خطاب قرار داد:
-با چرت گفتن جلب توجه نکنن بشین تو صف نوبت تو هم می رسه!
هیونجین که روی یکی از زانوهایش نشسته بود ، چاقویی را از جیب پشتی شلوارش بیرون اورد و طی یک حرکت سریع و بی تردید لبه ی تیز آن را روی پوست کف دستش کشید، انگشت اشاره اش را به خون جاری از پوست شکافته شده اش مالید و بعد سمتِ لوسیفر تغییر جهت داد، دستش که به مایع طلایی رنگِ خونش آلوده بود را روی وسط پیشانی او حرکت داد و طرح یین یانگ را روی پوست او کشید!
از آن جایی که کمی عمیق دستش را بریده بود خونش هنوز بند نیامده بود این قضیه را به چشم مثبت دید چون دوباره انگشتش را می توانست به خون آغشته کند و هنگام نقاشی اش جوهر کم نیاورد.
به محض این که طراحیش تمام شد لوسیفر مانند ماشینی که به محض زدن دکمه ی سوئیچ در هایش باز می شود، دریچه هایش برای باز پس گرفتن وجودیتی دوباره باز شدند، حالا هیونجین برای اجرای مرحله ی بعد به همیاری و همراهی جونگین نیاز داشت؛ نگاه هایشان بهم گره خورد!
الان وقت این بود که کمی از نیروی خلع را به بدن لوسیفر فرا بخوانند!
هیونجین دستش را روی یین یانگ طراحی شده گذاشت و جونگین هم دستش را روی دست او نشاند و با حوصله شمرد:
-یک...دو...سه...
به محض تمام شدن شمارشش بدن جفتشان به رعشه افتاد و مقدار زیادی از انرژی خلع که از دنیای پوچی خودشان صدایش زده بودند از بدن آن ها مانند الکتریسیته گذر کرد و به بدن لوسیفر فرستاده شد، آن ها مانند سرمی که مایع تقویتی را به بیمار تزریق می کنند عمل کردند؛ لوسیفر از انرژی پوچی تغذیه کرد، همیشه همه چیز ابتدا از هیچ مطلق به وجودیت می رسید!
روش آن ها به شیوه ای که فلیکس برای ترمیم دیدگان چشم هایشان استفاده کرد شباهت داشت، باید آب گندیده را خالی می کردی تا بعد تخیلیه شدن از نواقص دوباره بتواند از نو با آبی بی ایراد پر شود، مثل چشم کوری که از انرژی یین خالی شد تا بتواند از نو تعمیر شود و مثل بدنِ لوسیفر که بعد از دست دادنِ شیره ی وجودتیش باید با پوچی کاملا شستشو داده می شد تا سراسر از هیچ پر شود تا از این طریق دوباره بتوان پوسته ی خالی اش را با نیروی زندگی شارژ کرد. برای این که بتوان دوباره او را احیا کرد؛ باید پوسته ی خالی او را به حالت خالص و خام اولیه می رسانند پس برای به این نوع از هیچ رسیدن از پوچی کمک گرفتند بعد از این که پوسته خالی او به صورت یک خمیر آماده ی ورز دادن و شکل گرفتن در آمد خون طلایی که خودش از رگ های موجودات زنده ای از فرقه ی سایه پرستان تا حتی گربه ها ساخته شده بود کمک به این میکرد که سلول اولیه وجودیت و زندگی ساخته شود سپس درست مثل یک جسم بازیافت شده پوسته لوسیفر بازسازی می شد و خودش را از نو می ساخت!
با این روش می توانستند یک کسی که شیره وجودیتش از قبل کشیده شده و در گردنبد ریخته شده را دوباره احیا کنند با کمک به او برای ساخت شیره وجودیت جدید، زندگی دوباره به او می بخشیدند.
هشت تا دود سیاه از جسم لوسیفر بلند شد که نشان دهنده ی احیا شدن هشت نماینده ی مشخص شده برای محافظت از دروازه ی دنیای زیرین بودند، حافظ های مشخص جهنم را لوسیفر در وجود خودش جذب و حل کرده بود تا خودش بتواند لنگر گاه باشد...
با وجود خون طلایی، یین یانگ می توانستند بدون رقم زدنِ مرگ و میر؛ شیره ی وجودیتی نماینده ها را در گردنبند رستاخیز داشته باشند و در عین حال هم نماینده ها ی سلاخی شده زندگانی دوباره به دست بیاورند!
میکائیل وقتی چشم های باز لوسیفر را از آن فاصله دید از جا بلند شد و شروع به دست زدن برای این تائتر از مرگ برخواستن مرده و زنده کردن کسی که به خواب ابدی پیوسته!
واقعا هم این نمایش حیرت انگیز لایق دست و تشویق بود.
هیونجین و جونگین زیر بازوی لوسیفر را گرفته و به او کمک کردن سرجایش بشیند با این که کمی به خاطر یک بار مردن و زنده شدن انرژی اش تحلیل رفته بود اما احساس سرزندگی اش او را پر از حس نشاط کرده بود قلنج گردنش را شکاند و با لحنی شاد داد زد:
-آخ، چه حالی میده، احساس باتری تازه شارژ شده رو دارم قشنگ از نو متولد شدنم سر کیف اوردتم؛ تمام خستگی های روحم پریده هر چند خاطراتش پا برجاست اما مثل قبل ازاردهنده نیستن! مثل این می مونه که زخم های بازم بخیه خورده باشن...
بدون این که حرفی بزند فقط با اشاره ی دست از آن دود های سیاه خواست به خانه برگردند و در جهنم منتظر بمانند...
کریستال با صدایی کنجکاو گفت:
-پس چرا من وقتی تو این بدن زنده شدم خستگی روحمم باهام منتقل شد؟ تو احیا کردن تبعیض قائل شدید؟ منم مثل اون با روحی تر و تمیز شده زنده می کردید دیگه!
جونگین با خنده به خواهرش که اصلا شوخی نداشت و واقعا شاکی بود زل زد و به سینه ی چپ خودش اشاره کرد:
-احمق خان تو جسمت مرد اما روحت همیشه تو قلب من زنده بود!
هیونجین قضیه را برای کریستال واضح تر کرد:
-اون روح و جسمش باهم مرد و ما با پوسته اش احیاش کردیم ولی روح تو زنده بود فقط تو یه پوسته ی جدید گذاشتیمت یکم درکش برای آدما سخته پس زیاد بهش فکر نکن!
کریستال دستی به تاج رز سرخش کشید:
-البته بعید میدونم منم بتونم یه انسان عادی به حساب بیام!
میکائیل بالاخره بی خیال از دور دید زدن شد و تمایلی به نزدیکی به آن جمع نشان داد همان طور که نگاهش روی کریستال قفل بود و قدم به قدم به او نزدیک می شد گفت:
-باورم نمیشه به اون افسانه انقدر ایمان داشتی که به قیمت کشتن خواهرت امتحانش کردی و از شانست واقعا هم افسانه حقیقی از آب در اومد.
جونگین کاملا با روحیه ای از خود راضی جوابش را داد:
-خلع برعکس کائنات از واقعی شدن افسانه ها استقبال می کنه و ازشون نمی ترسه!
میکائیل با صدایی گیج شده پرسید:
-ترس؟
هیونجین که منظور جونگین را فهمیده بود به خنده افتاد:
-شنیدیم شب ها کابوس ارباب ماه و فلیکس رو می‌دیدی و برای این که متوقش کنی پاره شدی!
لوسیفر هم ویرووس خنده به جانش افتاد و بعد از کلی قهقهه زدن گفت:
-وای قیافت وقتی من دروازه جهنم و باز کردم و سر بزنگاه فلیکس و بردم و نتونستی گیرش بندازی حتما حسابی دیدن داشت، چرا همیشه خودت و پشت پرده قایم می کنی حیف نیست این صحنه های خوب دیدن چهره ی ماسیده از خیت شدنت رو از دست بدیم؟
میکائیل که نمی خواست تنها کسی باشد که در این جمع دست انداخته می شود نقطه ضعف آن ها را به رخ کشید:
-بهتر از لوسیفری ام که به خاطر دوستی با یه آدمیزاد بی ارزش خودش با پای خودش تو گور رفت و سر تر از یین یانگی ام که نمی دونن دروازه ی کائنات کجاست در حالی که بدونن هم باید مادر های خودشون رو بکشن ، البته نکته جالب این که انسان ها نمی تونن مثل نماینده ها با خون طلایی احیا شن...
جونگین و هیونجین تازه فهمیدن که به باگ بزرگی برخورد کرده اند تا الان به این قسمتِ ماجرا که باید برای به دست اوردن شیره وجودی نگهبان دروازه ی کائنات باید مادر های خودشان را بکشند دقت نکرده بودند.
کریستال از موقعیت استفاده کرد وقتی که میکائیل مشغول فخر فروشی بود یک برگ گل رز از سربند ساخته شده با پوشش گیاهیش کند، سر بند زخمی شده به خاطره قطع عضو از درد جدا شدنِ یکی از اعضای بدنش به گریه ی خونین افتاد و این اشک های خونین که از گوشِ کریستال روان بود شد سلاحی برای گیر انداختنِ میکائیل، فوری گلبرگ را به خون تازه جاری شده اش مالید و زیر بینی میکائیل قرارش داد!
میکائیل فقط برای از نزدیک دیدن افسانه ی حقیقی شده گارد خود را پایین اورده و طی یک حرکت بی فکرانه و از روی کنجکاوی بدون رعایت احتیاط مدتی می شد که درست مقابل کریستال ایستاده بود و دیگر برای عقب نشینی اش دیر شده بود، چون دود سرخ رنگ وارد بینی او شده و در حالت منگی و خشک زدگی قرار گرفت!
کریستال با استرس دستش را روی قلبش گذاشت:
-وای داشتم سکته می کردم همش می ترسیدم بفهمه دارم یواشکی یه غلطی می کنم یه خوابی براش دیدم، راستی چه قدر شانس اوردم که صورت داشت مگرنه بلد نبودم گل رز و دیگه کجا میشه قرار داد تا فرمون هام تو وجودش پخش شه!
لوسیفر تک خنده ای کرد از زبر و زرنگی دختر خوشش آمده بود:
-اون خیلی رو نظم حساس قرن هاست که این چهره رو برای خودش ساخته و همیشه ازش استفاده می کنه!
هیونجین هم با هیجان به اشتراک گذاشتن یک راز به حرف آمد:
-یه شایعه تو سه دنیا هست که میگه این چهره ی اولین عشقشِ!
جونگین هم که از وسط کشیده شدن این شایعه ی محبوب راضی بود با ذوق دانسته ی خودش را هم با آن ها مشترک شد:
-من شنیدم فردای روز تبعید لوسیفر که یک سال کامل خبری از میکائیل نبود در اصل توی زمین قایم شده بوده و همون جا عاشق یه آدم شده!
لوسیفر نگاهی به میکائیل انداخت:
-در اصل از این که من انقدر راحت حذف شدم ترسیده بود فهمید جایگاهش اونقدرا که فکر می کرد ابدی و ثابت نیست برای همین یک سال مثل موش قایم شد و نقشه ریخت که وقتی بر می گرده چه شخصیتی داشته باشه که بتونه جایگاهش و محکم نگه داره !
هیونجین با تاسف سرش را تکان داد:
-البته با شخصیت افراطی که برای خودش ساخت، باعث شد ما هم تحریک بشیم و یه سره به جون هم بیفتیم و باعث بشیم ملوان سرسام بگیره و دوری از غافله ی پر اشوب ما رو برای کسب ارامش ترجیح بده.
جونگین حالا که داشتند بحث های گذشته را پیش می کشیدند تازه می توانست قطعات پازل را کنار هم بگذارد و متوجه تصویر کلی که ملوان پشت این رستاخیز چیده بود بشود حالا هدف او را از نوشتن کتیبه ها و فرارش فهمیده بود.
تا حالا از این دید به قضیه نگاه نکرده بود چون قدمت اخرین بار دور هم جمع شدن صاحبان دو دنیا و باهم حرف زدنشان به سال های دور تر از فاصله ی آخرین ستاره ی کهکشان ها از زمین بر می گشت.
جونگین با لحنی که کاملا شگفت زده بودن خودش را نشان می داد گفت:
-این قیامت فقط وقتی که هر سه تامون باهم همکاری کنیم می تونه اتفاق بیفته اون به خاطر اختلافات ما از ما بریده بود و می خواست صبر کنه تا زمانی که ما حاضر بشیم به توافق برسیم و باهم کنار بیایم برگرده؛ ملوان فقط وقتی بر می گرده که ما حاضر شیم برای رسیدن به یه هدف مشترک باهم همراه بشیم ؛ کلید برگشتن اون تموم شدن دعوای بین ماست...
کریستال ابرویی بالا انداخت:
-درست همون چیزی که از یه پدر انتظار میره؛ یه سیاست خاص به خرج می دن و توقع دارن بچه هاشون خودشون علت و کشف کنن و بدون این که قدرت الهام و علم و غیب داشته باشن باید به جواب برسن و تازه درک کنن که همه چی به نفع خودشون بوده حتی اگه باب میلشون نبوده باشه!
لوسیفر با تردید گفت:
-ولی ما فکر می کردیم ملوان تنها جایی که می تونسته رفته باشه دنیای آدم هاست ؛ قیامتم که باعث میشه دروازه ی دنیاهای ما به آدم ها تا ابدیت بسته شه و دیگه هیچ کنترلی روشون نداریم!
هیونجین هم حرف هایش را در مقصد حرف او چید:
-راست میگه، ما فکر کردیم اگه قیامت بشه ملوان دیگه نمی تونه به خونه برگرده و پشت دروازه های بسته شده گیر میفته!
جونگین سری تکان داد:
-می دونم منم اولش فکر می کردم از ما خواسته قیامت و رقم بزنیم تا بتونه برای همیشه ترک کردن ما رو برای خودش تضمینی کنه تا این طوری ما هم تو بستن در خونه به روش دست داشته باشیم و تو عذاب وجدان بسوزیم فکر می کردم با این کار می خواسته تنبیه مون کنه!
هیونجین که کف دست زخمیش حسابی می سوخت و الان مغزش هم داشت برای تجزیه و تحلیل نظریه هایشان می سوخت کلافه نفسش را بیرون فرستاد:
-افسانه نوزدهمین موفقیتمون اون قدرام افسانه نیست بی دلیل نیست که بعد قرن ها ما سه تا صاحب مثلث افرینش کنار همیم، این که تو فلیکس و شناختی و به خاطرش داوطلب شدی به ما کمک کنی این خودش یه پیغامی که فقط با تکیه به هم پیروز میشیم! اگر ما تو این خانواده به دنیا نمی اومدیم با نفر نوزدهم اشنا نمی شدیم و هیچ وقتم حاضر نمی شدیدم نوزده نفر و سلاخی کنیم، اگر کریستال یه افسانه به حقیقت پیوسته نبود میکائیل به خودش زحمت بیرون اومدن از پشت صحنه رو نمی دید و فضولیش تحریک نمی شد!
جونگین تاکیید بیش تری بر این اوضاع کرد:
-آره، این دور هم جمع شدنمون یه جورایی انگار از پیش تعیین شده و مشکوکه.. انگار مسیر زندگی خیلی ها تغییر کرده تا همچین سکانسی بتونه ساخته شه!
لوسیفر که حس می کرد دیگر به اندازه ی کافی انرژی هایش بازیافت شدن سعی کرد با آستین شنلش رد خون طلایی را از پیشانی اش پاک کند و در همین حین از حرف زدن هم دریغ نکرد:
-حالا که فهمیدیم هدف ملوان چیه شدیدا دلم می خواد بر خلاف خواسته اش عمل کنم...
کریستال با هیجان دست هایش را بهم کوبید:
-از شیطان همین انتظار هم میره.
جونگین با چشم هایی پر از تعجب به او زل زد:
-حالا تو چرا هیجان زده ای؟
کریستال شانه ای بالا انداخت و لبخند دندان نمایی زد.
هیونجین به میکائیل اماده ی دستور گرفتن اشاره کرد:
-کسی نمی خواد به این از خود متشکر از خود راضی توجه کنه؟
چون میکائیل دارای شخصیتی بود که فکر می کرد صدقه سر وجودیتش که از روشنایی و سفیدی سرچشمه می گیرد پس هر حرکتی که می کند بازتابی مثبت دارد و هر تصمیمش قطعا درست و به حق است؛ به خاطر این اعتماد به نفس و قبول داشتن همیشگی خودش؛ این گونه خطابش کرده بود، بالاخر از بدو خلقت هم دیگر را می شناختند و طبیعی بود با خصوصیات هم به خوبی آشنا باشند.
همان لحظه که آن ها درگیر فکر کردن به این بودند که بهتر است او را به چه کاری وادار کنند، صدایی از ته راهرو در فضای سالن اکو شد:
-یادتون باشه با هر گلبرگ فقط یه دستور میشه صادر کرد، هدرش ندید.
سایه ناگهان دقیقا کنارشان ظاهر شد و با خنده زیپِ کت چرمش را بالا کشید:
-من به عنوان یه بیننده تو حالت سایه ام بودم همین گوشه ها تو تاریکی حل شده بودم تا نبینید من و قصد جاسوسی نداشتم فقط خواستم اگر اوضاع خراب شد به عنوان نقشه کمکی ظاهر شم!
فلیکس که بالاخره به آن ها رسیده بود گفت:
-می دونید که ما ذهنامون بهم وصلِ پس منم در جریان اوضاع می زاشت و گزارش رد می کرد.
کریستال برای دومین بار در آن روزی آن سوال تکراری را پرسید:
-عمو چرا این جایید؟
فلیکس تلفنش را تکان داد و گفت:
-همین الان خبر رسیده بهم که که تو شعبه اولیه شهربازی صدام بزن ، نگهبان اون جا ادعای خوندن سرنوشت ادم ها رو داره و معمولا هم حرف هاش واقع میشن! کی بیش تر از افراد کائنات عشق دیده شدن می تونه داشته باشه؟ دروازه همین الانشم پیدا شده ، دستور ندید که جا رو لو بده؛ در عوض بگید مثل لوسیفر هشت تا نماینده ی محافظ و تو وجود خودش قرار بده و خودش لنگر گاه شه!
لوسیفر با افتخار به فلیکس نگاه کرد:
-همون هوشی که از رفیق من انتظار می ره!
هیونجین با لحنی ستایش کننده گفت:
-این بهترین نقشه است، این طوری اگر روح مادرامون با وجودیت میکائیل ترکیب بشن می تونن بعدا احیا بشند!
جونگین با ذوق هیجان زمزمه کرد:
-الان به جز عدد تایمر روی سینه ی من هیچ سنگی جلوی پامون نیست!
کریستال به عنوان تنها کسی که کلا به حاشیه چسبیده و اصل ماجرا را به کل کنار گذاشته بود حس خوبی به این ماجرا نداشت، پرسید :
-مدیریت اجرایی شرکت شما که به مادربزرگ منفور من واگذار شده پس چرا خبرای شهربازی رو به تو می رسونن؟ خودش امار داده نه؟
فلیکس اشاره ای به سایه کرد که یعنی خودت بهتر از همه آرام کردن خشم یک بچه ی جوش امده را بلدی!
فلیکس اگر تربیت کودک بلد بود که همیشه با سایه در جنگ و جدال نبود.
سایه سمتِ کریستال حرکت کرد ، کیفِ جونگین همیشه وسواسی در دستش بود پس به راحتی یک دستمال در آن یافت؛ یک ورق دستمال از بسته اش بیرون کشید و همان طور که با آرامش خون خشک شده ای که از گوش او شروع شده بود را پاک می کرد زمزمه کرد:
-می دونم راجب مادربزرگت چیزای خوبی نشنیدی اما فلیکس و بابات هیچ رابطه ای باهاش ندارن؛ پس دلیلی نیست خشمگین باشی!
کریستال کمی گردنش را کج کرد تا سایه راحت تر بتواند به تمیزکاری اش ادامه دهد و با لحنی که زیاد خشمگین نبود و فقط کمی سایه های شک در آن پدیدار بود گفت:
-جمین راستش و بگو مگه تو زمانی که اون ها خلع بودن اون زنیکه فکر نمی کرد مهاجرت کردن تو یه کشور دیگه تا یه تجارت نو پا راه بندازن، چه طوری فهمیده برگشتن که بخواد بهش زنگ بزنه...
فلیکس این بار جواب داد:
- اون هم به بیول سر می زنه ، سوبین به محض برگشتش از پوچی رفته بود ملاقات مامانت، اون جا هم و دیدن، خلاصه که زنگ زد گفت سرش شلوغه و اگر ما وقت داریم بریم تو صف نوبت گرفتن از اون فالگیر وایسیم که شاید بتونیم از سرنوشت و سلامتی بیول سر در بیاریم.
پوزخندی روی لب های کریستال نقش بست:
-همیشه فقط تا حد ادعای مادر بودن می تونه پیش بره؛ اداره ی شرکتش الویت اولش نه دخترش.
دیواری کوتاه تر از میکائیل برای خالی کردن خشمش پیدا نکرد سمت او چرخید:
-وفا داریت و به عقاید مسخره و خواسته های تخمیت از دست بده و روحِ مادر های ما که لنگر گاه شدن تا بتونی یه دروازه ی لعنتی جدید داشته باشی و به اضافه ی اون هشت تا حرومی رو با خوده کوفتیت ترکیب کن و تن لشت و ببر تا خودت محافظ دروازه ی زپرتیت بشی!
جمع از این الفاظ پر خشم او به خنده افتاده بودند اما برای این که به عصبانیت او دامن نزند سعی می کردند بی صدا فقط به لبخند زدن اکتفا کنند.
میکائیل در یک چشم بهم زدن از جلوی چشم هایشان محو شد...
لوسیفر هم شنل خاکی اش را تکان داد و فقط با فلیکس خداحافظی کرد:
-تو شهر بازی می بینمت رفیق.
او هم مانند میکائیل در یک چشم بهم زدن دود شد.
هیونجین با حسرت نالید:
-حیف ما تو کالبد انسانی نمی تونیم تلپورت کنیم و با نیروی ذهنیمون و جا به جا شیم.
جونگین بی خیال شانه ای بالا انداخت:
-ماشین رو برای همین وقت ها ساختن دیگه.
سایه لبخندی زد و از قصد برای هیونجین دست تکان داد:
-بای بای ماشین به اندازه ی هممون جا نداره ناچارا با سرعت یه سایه میرم شهربازی...
هیونجین به جای خالی او زل زد:
-باشه مثلا من نفهمیدم داشتی پز می دادی بهم.
فلیکس که ملا با خصلت خودی نشان دادن حال می کرد متفخر نسبت به حرکت فرزندش خندید :
-بریم دیگه داره شب میشه ، باید قبل ظهور نوزده ماه خونی تو اسمون ما اون جا باشیم.

Born Of Blood 3Where stories live. Discover now