(کیش و مات)
در کافه ی نزدیک به مدرسه اشان نشسته بودند، جونگین بی خیال عالم داشت با لذت کیک نسکافه ایش را میخورد...
هیونجین که مذاقش با شیرینی سازگار تر بود ،نمیتوانست حتی تلخی کم نسکافه را تحمل کند، برای همین قیافه ی سرشار از لذت جونگین را هیچ جوره درک نمی کرد، با این حال دیدن صورت شادِ آن پسر، برایش لذت بخش تر از هر کیک شیرینی که سفارش داده و جلوش قرار داشت، بود!
کریستال لیوان شیر داغش را روی میز گذاشت و طبق شخصیتش از هر فرصتی برای سر به سر گذاشتن استفاده می کرد و این لحظه هم موقعیت خوبی برای وارد عمل شدن بود:
-جونگین که داره کیکش و می خوره تو هم با چشمات اون رو می خوری؛ اگر فرایند خوردنتون تموم شده، بگید نقشه اتون چیه؟!
هیونجین بدون این که دست پاچه شود با پررویی تمام به خیره نگاه کردنش ادامه داد، چشم هایش زوم صورت جونگینی که هیچ اهمیتی به حرف خواهرش نداده و به خوردن ادامه داد، ماند؛ ولی لب هایش برای جواب دادن به کریستال باز شدند:
-با این که روزه تعطیلِ، ولی همچنان نگهبان تو مدرسه هست باید با پخش فرومون کاری کنی که وفاداریش به کارش و از دست بده و بتونیم بی درسر وارد شیم!
کریستال همچنان برای اذیت کردنِ هیونجین با تیکه هایش تسلیم نشده بود:
-که این طور؛ راستی محض اطلاعت منم خواهره همون پسرم یه نگاهی به منم بنداز وقتت و نمی گیره تازه از کجا معلوم شاید مورد پسند بودم!
جونگین که تا الان ترجیح می داد از فکش فقط برای جویدن کیک مورد علاقه اش بهره ببرد و با حرف زدن وقفه ای بین فرایند خوردن خوراکی مورد علاقه اش نینداز به طرز غیر منتظره ای لب باز کرد:
-بهتره رو کار اصلی تمرکز کنیم،هیونجین چشمات و خسته نکن ما به بینشِ یین، برای پیدا کردن نماینده ی جهنم نیاز داریم! کریستال تو هم فکت رو خسته نکن و زیاد حرف نزن!
کریستال دستش را دور لیوانش حلقه زد و با تعجب گفت:
-چرا مگه فرمون ها از دهنم خارج میشن که نباید ازش کار بکشم و خستش کنم؟
جونگین قاشقش را رها کرد و با نگاه خیره ای به او گفت:
-نه نونا فقط حرفات داشت مغزم و خسته می کرد، به مغز من برای نقشه ها نیاز دارید.
کریستال با نگاهی پر از شیطنت به او زل زد:
-چرا چون تو حرفام داشتم با نیمه ی دیگه ات لاس میزدم مغزت از شدتِ حسادت، خسته شد؟
جونگین با لحن کاملا جدی که کمی رنگ و بوی خشونت داشت به حرف آمد:
-اگر واقعا قصدت لاس زدن باید بگم به خاطر تلاش ادم بالغی مثل تو، برای رابطه برقرار کردن با کسی که به سن قانونی نرسیده میشه ازت قانونی شکایت کرد.
هیونجین شدیدا از مشاجره ای که بر سر او رخ داده راضی بود و کاملا لذت می برد، برای همین در سکوت اجازه می داد جونگین تمام احساسات درونی که همیشه جوری مخفی می کردشان به گونه ای که خودش هم گول بخورد را بیرون بریزد.
کریستال با لحنی شوکه شده و چشم هایی درشت شده گفت:
-مغزت خیلی کثیفه فرشته ی شیطانی اون قانون وقتی رابطه ی جنسی در کار باشه تو کار میاد واقعا اگر این کار و کنم و حاضری به خاطر دست درازی به نیمه ات با قانون زمینی منی که خواهرتم رو این شکلی تنبیه کنی؟
جونگین شانه ای بالا انداخت:
-فرق نداره کی باشی چیزی که مال منِ تا ابد برای خودم میمونه، خوشبختانه قانون هم هیچ جوره نمی فهمه سن ما با شروع قدمت بشریت برابره و فقط یه بچه شونزده ساله می دونه ما رو پس اگه پات و کج بزاری میشه ازش استفاده کرد!
هیونجین که به خاطر همان جمله ی اول داشت از ذوق زیاد از دست می رفت و روحش از خوشی زیاد تحلیل رفته و به غش و ضعف می رسید... بر عکس اوی ذوق زده یک نفر حسابی ترسیده بود و قلبش نه از شوق بلکه از وحشت تند تر از همیشه می کوبید آن فرد هم کریستال بود آن دختر با صدایی آهسته زمزمه کرد:
-یه عاشق حسود از هر موجودی می تونه خطرناک تر باشه!
جونگین با لحنی حرصی به خواهرش توپید:
-من عاشقش نیستم، اون فقط بهترین دوست و تکیه گاه منِ کسی که اگه نباشه یه چیز کم و به وجودش و حضور دائمیش عادت کردم!
هیونجین دست به سینه شد و ابرویی بالا انداخت، حقیقتا او هم تا قبل تناسخ روح کریستال در جسم جدیدش و ملاقتشان با هم، همین عقیده را داشت که برای برادر آن دختر،فقط و فقط، یک موجود همیشگی است که از عادت زیاد وابستگی به او برایش ایجاد شده!
اما با دیدن این وجه حساس جونگین و حسادت های آشکارش به شک افتاد که نکند در تمامی این مدت حتی جونگین هم متوجه احساساتش نبوده است؟
شاید هم کریستال کلیدی بوده است برای تحریک کردن گوی عادتِ جونگین و ترک برداشتن آن حفاظ سختِ لعاب دیده شده با شعاره فقط رفاقت و وابستگی؛ درست بعد از شکسته شدن آن لایه سرتا سر شعار، عشق مانند جوجه ی تازه از تخم در آمده پدیدار شده و آشکار گردید.
شاید اگر کریستالی وجود نداشت که جونگین به خاطرش احساس خطر کند، آن پسرک تا ابد ترجیح میداد رابطه اش را با هیونجین در حد رفاقت نگه دارد، چون هیچ گاه احساس خطر نمی کرد و ترس از دست دادن هیونجین را نداشت، اما الان همان احساس خطر باعث شده به این فکر کند شاید دوستی عمیق بینشان و شریک هم بودن بالا ترین مقام در قلب هیونجین نیست و اگر عشقی وارد شود ممکن است رتبه ی یک الویت قلب هیونجین را از دست بدهد برای همین میخواست خودش آن رتبه ی عشق را تصاحب کند و رقیب را کنار زده و خطر احتمالی را بخواباند او حریصانه قصد داشت تا ابد فقط خودش همه چیز و همه کس هیونجین باشد...
قطعا این حرص و طمع جونگین باعث شده بود که فقط یک وابستگی عمیق خوانده شدن ارتباطشان برایش کافی نباشد و بخواهد تمام حس های عمیق تری که هیونجین می تواند داشته باشد تمام و کمال از خودش پر شود! او هیونجین را برای خودش می خواست و با ورود کریستال فهمید ممکن است چیزی به اسم عشق باعث شود حق تصاحبش را از دست بدهد و هیونجین دیگر نیمه ی مطلق و همیشگی او نباشد.
آن ها فقط روحشان را باهم شریک شده و از یک روح استفاده می کردند توافقی مبنی بر شریک شدن قلب وجود نداشت پس هیونجین می توانست قلبش را به هر کسی بدهد تا ساکن آن شود!
اما جونگین فقط خودش را به عنوان صاحب خانه ی آن جا می پذیرفت و طاقت دین کسی را در چارچوب قلب هیونجین نداشت!
او می خواست صفر تا صد هیونجین را صاحب باشد پس دیگر شریک بودن روحشان و نیمه ی مکمل هم بودن راضی اش نمی کرد باید به هر قیمتی که شده قلب او را هم تصاحب می کرد.
اراده اش برای جنگیدن و به دست اوردن آن قلب محکم و درهم نشکستی بود!
البته خبر نداشت خیلی وقت ها پیش قبل از این که حتی عزمش را برای شروع جنگ جمع کند، هیونجین قلبش را به او باخته و او پیروز میدان شده و فاتح این جنگ بوده...
کریستال زیر گوش هیونجین زمزمه کرد:
-ببین چه طوری تو فکر فرو رفته نقشه ام داره جواب میده به زودی قلبش رو از حسادت زیاد، بهت میبازه!
هیونجین با رضایت لبخندی زد و بوسه ای سبک و کاملا گذرا روی گونه ی کریستال زد:
-مرسی بانوی با فهم و مهربون!
جونگین درست است به خاطر درگیر بودن مغزش و سر و صدای به پا شده در ذهنش دیالوگ های رد و بدل شده بین آن را نشنید اما کاملا چشم هایش در لحظه آن بوسه ی خطرناک را شکار کردند، از جا بلند شد و دست هایش را روی میز کوبید و داد زد:
-به چه حقی بوسیدیش!!!
در دلش اضافه کرد " اون لب ها برای منن"...
هیونجین ریز ریز خندید و گفت:
-فقط برای تشکر بود آخه اون خیلی کمک حال ماست!
جونگین بی توجه به نگاه متعجب و خیره ی مشتری ها روی خودش سر جایش نشست و گفت:
-کمکش هنوز شروعم نشده پیشواز نرو.
هیونجین واقعا از این صحنه هایی که به لطف کریستال رقم خورده بود لذت می برد زیرا جونگین دقیقا طبقِ فیلمنامه ای که خواهرش نوشته شده و با خطی که باید به بازی گرفته شده بود.
تازه تمام دیالوگ هایی که در این استیج آتشینی که کریستال به پا کرده بود به لب می اورد در قلب هیونجین آتشفشانی از هیجان به پا می کرد، پس برای بیش تر هیزم ریختن در اتش خشم جونگین و بیش تر شنیدن جمله های شرینی که مستقیم از قلب پسرکی که جرقه خشم سوئیچ منطقش را خاموش می کرد و احساسی حرف می زد؛ دست به کار شد:
-درست میگی الان عجول بودم باید بعد گیر انداختن نماینده ها ازش دوباره درست تشکر کنم!
جونگین با حرصی اشکار به حرف آمد:
-پس بزار اینم یادت بدم که تشکر می تونه با حرفم رسونده بشه نیاز به عمل نیست! اصلا بوسه یه عمل کثیف و غیر بهداشتی...
هیونجین ابرویی بالا انداخت:
-ببخشید ولی قیافه ی حرصیت انقدر بامزه است که دلم می خواد یه کار غیر بهداشتی باهات بکنم!
جونگین واقعا خشمش به بالا ترین حد ممکن رسیده بود برای همین حرفی نزد و فقط از جایش بلند شد و با قدم هایی تند خودش را به در کافه رساند و بیرون زد!
هیونجین با خنده سری تکان داد:
-فکر کنم زیاده روی کردیم من میرم حساب کنم برو دنبال داداشت.
کریستال سری به نشانه ی فهمیدن تکیه داد و از جایش بلند شد.
هیونجین هم سمت صندوق دار رفت و کارتش را به او داد.
بیول برای این که خشم برادرش را بخواباند سعی کرد ذهن او را از دلیل خشمش پرت کند و بحثی جدی باز کند:
-چرا فکر می کنید نماینده ی جهنم توی مدرسه اتون؟
جونگین ژل ضد عفونی کننده ی دستش را از کیف کمری اش بیرون آورد و چند قطره ای از آن را روی دستش ریخت همان طور که کف دست هایش را بهم می مالید جواب داد:
-چون یه روزی وقتی داشتیم راه می رفتیم خودمون رو جلوی این مدرسه دیدیم و بعد اصرار داشتیم که با وجوده فاصله تو این مدرسه ثبت نام کنیم، قطعا الگوریتم مغزمون یادش بوده که این مکان یکی از دروازه های جهنمِ، برای همین ناخوداگاهمون ما رو به این جا رسوند! حتی اگر این مکان از تناسخ قبلی ما تا الان کلی تغییر کرده باشه باز هم موقعیتش به احتمال زیاد تغییری نکرده و پورتال هایی به دنیای زیرین رو تو خودش داره!
هیونجین که پول را حساب کرده و قسمت های آخر حرف آن ها را شنیده بود کنار آن ها ایستاد و لب به حرف زدن باز کرد:
-احتمالا نماینده دنیای زیرین همیشه ما رو زیر نظر داشته و جاسوسی ما رو می کرده پس باید تو قالب کسی فرو رفته باشه که به ما خیلی نزدیکِ!
کریستال سوالی فورا در ذهنش نقش بست:
-مدرسه این همه شاگرد و کارکن داره ار کجا می خواید حدس بزنید نماینده ی قایم شده زیر جلد یکی از اعضای مدرسه کیه؟
جونگین به سادگی به سوال خواهرش پاسخ داد:
-ساده است، چون توی روز تعطیل فقط دو نفری که نمیتونن مدرسه رو ول کنن اون جا می مونن ، نگهبان مدرسه و نگهبان دروازه ی دنیای زیرین! پس ما نوع انرژی هایی که تو اون مکانن رو حفظ می کنیم انرژی نگهبان مستقیم حذف میشه و بقیه ی وقتمون رو صرف پیدا کردن انرژی دوم میکنیم!
کریستال که از ساده بودن جوابش شگفت زده شده بود با لحنی ذوق زده گفت:
-پس مضنون کسی که الان انرژیش تو مدرسه حس بشه!
هیونجین لبخند کجی زد:
-البته به این سادگی نیست، اون اگر ورود ما رو حس کنه می تونه مخفی شه و نزاره دستمون بهش برسه! حتی با دونستن هاله ی انرژیش و فهمیدن این که از چند درصد یین ساخته شده پیدا کردنش سخت تر از این چیزاست!
کریستال انگار تازه متوجه ی منطق حرفی که برادرش در کافه زد شده بود:
-برای همین جونگین می گفت چشمات و خسته نکنی و بهش نیاز داریم! چون الان دنبال نماینده دنیای زیرینیم و تو هم یینی و پس می تونی هاله ی انرژی حس شده ای که هم نوعت رو تجزیه تحلیل کنی و حتی وقتی مخفی شده پیداش کنی؟
هیونجین سری به نشانه ی تایید تکان داد...
جونگین آهی عمیق کشید و با لحنی نالان گفت:
-ولی چون نماینده ها نمی تونن دروازه رو ترک کنن تنها راه فرارشون برای گیر ما نیفتادن قایم شدن و تو همین مسئله استعداد سر به فلک کشیده ای دارن پیدا کردنشون هیچ جوره راحت نیست آخرین بار پیدا کردن نماینده دنیای زیرین یک هفته ی کامل طول کشد هفت فاکینگ روز داشتیم اون جا رو می گشتیم و مجبور بودیم و پوچی رو به اون مکان بیاریم تا آدما مشکوک نشن!
کریستال احساس می کرد نیاز است دستانش را زیر فکش بگذارد تا از جا در نرود و به زمین نچسبد با لحنی شوک زده داد کشید:
-هفت روز طول کشید!
هیونجین با فکر کردن به آن روز ها از کار سختی که در انتظارشان بود غصه اش گرفت:
-این که بخوایم این همه روز خلع و پوچی رو تو اون مکان نگه داریم و در عین حال بگردیم خیلی طاقت و فرسا و انژی بره رسما نیروی درونیمون تحلیل میره و جون می دیم!
کریستال گردنش را خاراند:
-اوردن خلع به یه مکان خاص باعث میشه هر کس دید خودش رو به اون جا داشته باشه و شک نکنن راجب غیر طبیعی بودن قضیه؟!
جونگین سری تکان داد هوش خواهرش باعث می شد توضح مسائل روان تر و ساده تر شود:
-آره پوچی توی مدرسه برای یکی ممکنه مدام صفر اوردن باشه برای یه ورزشکار خالی بودن زمین ورزش برای یه عشق هنر خالی بودن کارگاه هنر و بوم سفید، برای یه مدیر بودجه نگرفتن و برای یه معلم بازخورد نگرفتن از شاگردها و سکوت مطلق کلاس! برای یکی مدام غایب بودن دوستش و این طوری یه هفته اونا گیج میشن ولی همه چی طبیعی پیش میره!
هیونجین چشم هایش را برای لحظه ای بست و به خودش دلداری داد:
-نماینده دنیای زیرین با نیروی یین ساخته شده تو یین خالصی باید اصالتت و ثابت کنی و اون شیطون نیم وجبی نیمچه یین رو پیدا کنی! سعی کن از نوزده بار قبلی سریع ترباشی! درست چشمت رو به روحت متصل کن تا هاله ی انرژیش زود تر به چشمت بیاد...
زمزمه هایی که با خودش داشت کمی بلند بود آن دو خواهر برادر هم شاهد گفته هایش به خودش بودند!
کریستال زیر گوش جونگین پرسید:
-آخرین بار چه قدر طول کشید تو نماینده ی کائنات رو پیدا کنی؟
جونگین با افتخار گفت:
-شش روز، به خاطر دقت زیادم یک روز کم تر از هیونجین لفت دادم قضیه رو!
کریستال نفسش را بیرون فرستاد:
-کاش یه دوپینگی وجود داشت تا دقت شما رو به صد برسونه و یه روزه قضیه جمع شه!
هیونجین چشم هایش را باز کرد و به او نگاهی انداخت:
-آرزوی قشنگی بود ولی غیر ممکنِ!
جونگین لب هایش کش آمدند:
-ولی الان برگ برنده امون باعث شد روزایی که سوخت میدیم کم تر بشه، دو روزی که همیشه به پای شکنجه و تسلیم کردن نماینده برای بیرون کشیدن شیره ی وجودیش هدر میرفت رو دیگه تو دو ثانیه می تونیم انجامش بدیم!
بیول با افتخار دستش را به کمرش زد:
-به لطف من دو ثانیه ای وفاداریشون و از دست میدن و شیره وجودیشون رو دو دستی تقدیمتون می کنن!
هیونجین نفس راحتی کشید:
-این که دو روز اضافه برسازمان نمی مونم باعث میشه روزایی که باید دنبال اون نیمچه شیطون رو مخ بگردم قابل تحمل تر شه! می خوام این دفعه ای رکورد جونگینم رد کنم و زود تر از شش روز پیداش کنم تادیگه نتونه پز دقتش و بهم بده!
جونگین به خنده افتاد و با لحنی تسمخر آمیز خطاب قرارش داد:
-زیاد بلند پرواز نباش بیش تر از حدت فاز بگیری با کله
می خوری زمین اون وقت اشکت در میاد!
هیونجین ابرویی بالا انداخت و او هم نقطه ضعف جونگین را نشانه گرفت تا در این بحث کم نیاورد:
-باز من حداقل جای نماینده ای که باید پیدا کنم و می دونم و یک هیچ جلو افتادیم ، تویی که حتی یادت نمیاد دروازه ی کائنت کجا بود می خوای چی کار کنی؟ اگه شونه واسه گریه خواستی رو من حساب کن!
هیونجین حتی در موقعیتی که داشتند بحث میکردند هم از فرصت برای کمی سود بردن و اعتراف های غیر مستقیم و زیر زیرکی استفاده می کرد.
جونگین لب هایش را به داخل دهنش فرستاد و بعد با نوک زبانش آن ها را تر کرد، کمی مکث به قصد تفکر انجام داد، بعی از آن تامل کوچکش گفت:
-من یادمه اون جا کجاست مشکل اینِ که هیچ انرژی یانگی از اون محوطه حس نمی کنم!
کریستال سرش را خاراند با این که زیاد در بحث آن ها بلده کار نبود اما می توانست حدس و نظره خودش را به زبان بیاورد:
-خب شاید برای گیر نیفتادن دروازه اشون و عوض کردن، به نظرم دنیای زیرین زیادی احمق بود که تو مکان قبلیش مونده...
هیونجین گوشه ی چشم خودش را با احتیاط خاراند:
-ولی پیدا کردن یه دروازه جدید سخت تر از اونی که فکرش رو بکنی!
جونگین دیگر کاری به بحث قبلی و جدالشان نداشت الان با هیونجین کاملا موافق و هم نظر بود، پس تاییدش کرد:
-راست میگه برای ساختن دروازه ی جدید، اونا به روح دو تا آدم که نمردن اما توی جسمشون زندگی نمی کنند دارند ، تازه اون روح ها باید توسط سه دنیایی که مثلث آفرینش هستند علامت گذاری شده باشند!
کریستال دستش رو بالا اورد و با چشم هایی متعجب گفت:
-صبر کن این شرایطی که گفتی که دقیقا شبیه...
جونگین و هیونجین برای گفنم اخرین کلمه ی جمله ی او پیش دستی کردند و یک صدا گفتند:
-مادرامونِ!
کریستال واقعا هوش زیادی داشت و باعث میشد ذهن اطرافیانش هم راحت به راه درست تفکر هدایت شود!
حتی با جمله ی نصفه اش هم آن دو تا ته خط نظریه اش را خواندند! حدس درستی بود زیرا مادران آن ها در زندگی نباتی به سر می بردن کسانی بودند که نمرده بودند اما مثل زنده ها در جسمشان وقت نمی گذراندند تازه بیول توسط دنیای کائنات با نفرینی که به شکل چاقو نمایان شد علامت گذاری شد و با به دنیا اوردن یانگ، مهر دنیای خلع را هم بر روی روحش کاشت، و مادر هیونجین هم با به دنیا اوردنِ پسرش برچسب دنیای خلع را خورد و توسط دنیای زیرین هم با نفرین چاقو شکل، علامت گذاری شد!
آن ها واقعا تمام شرایط موجود برای این که بتوانند دروازه ی جدیدی از سه دنیا را در زمین پدید آوردند داشتند!
کائنات به خوبی به این مسئله پی برده و از آن به نفع خود استفاده کردند.
بالاخره معمای این که چرا مادرشان در خلع پیدا نشدند هم حل شد!
کائنات این بار زیادی حساب شده، پا پیش گذاشته و وارد نبرد نوزدهم رستاخیز شده بود!
جونگین در زمین بیلیارد حدس درستی و در میان گذاشت؛ جنگ این بار کاملا جنگی بر حسب هوش بوده و با دسیسه چینی های مغز و نقشه کشیدن پیش می رفت و زور و بازو معنی نداشت!
هیونجین با لحنی شوک شده گفت:
-پس کائنات روح مادرای ما رو برای ساخت دروازه ی جدید برای خودشون دزدیدن! مثلا خواستن با عوض کردنِ جاشون دست ما بهشون نرسه؟ ولی الان دلیل محکم تری برای پیدا کردنشون بهم دادن ؛ با این کارشون انگیزه ام صد برابر شده برای این که پیدا کنمشون و شیره وجودیشون و بیرون بکشم ...
جونگین معلوم بود کاملا بهت زده و گیج شده است:
-اخه جه طور روح مادرامون و دزدیدن خودت می دونی که اون دو تا دنیای دیگه نمی تونن وارد دنیای ما بشن ،
فقط قادرن کسی که از دنیای خودشون نباشه رو سمت دریچه های ما هدایت کنن! پوچی فقط هر موجودی که از جنس کائنات و دنیای زیرین نباشه رو پذیرا هست اما باید برای برای ورود دروازه رو پیدا کنن!
کریستال آستین لباسش را جلو تر کشید تا کف دستش و انگشت هایش با پنهان شدن زیر آستین گرم تر شود:
-خب همون طور که شما دروازه ی اون ها رو از برید طبیعتا اونا هم مال شما رو بلدن! این طور که من دیدم شماها به دریچه های هم اشراف دارید، پس با دونستن لوکیشن دروازه، فرستادن یه جاسوس به دنیاتون آسونِ!
هیونجین نمی دانست چرا اما حدقه ی چشمانش خیلی میخارید، چشم هایش را بست و با پشت انگشت هایش کمی آن ها را مالش داد تا خارشش کم شود و در همین حال حرفش هم زد:
-ولی لو رفتن جاسوس خیلی ساده اس ما متوجه حضور هر کسی که تو دنیامون بشه می شیم، جایی برای پنهان شدنش نیست!
جونگین به نوک کفش هایش خیره شد و متفکر گفت:
-پس طرف کسی بوده که بهش شک نمی کردیم و نیاز به پنهان شدن نداشته! یه آشنایی که بهش اعتماد داریم و میتونه راحت تو دنیامون جولان بده و توجهمون و جلب نکنه!
کریستال سریع به حرف آمد:
-به این فکر کنید که طرف باید به کائنات هم یه ربطی داشته باشه که حاضر شده جاسوسشون بشه!
هیونجین دلش نمی خواست این حدس ذهنیش به حقیقت بپیوندد اما با بی میلی گمانش را به زبان اورد:
-اولین باری که خوداگاه و ناخوداگاهمون وصل شد هنوز گیج بودیم و دیدن هر کسی تو خلع برامون شوک اور بود! اما حضوری که تا مدت ها گاهی بهش فکر می کردم، وینا بود، اون از من تشکر کرد برای این که به اون جا فرستادیمش اما من هیچ خاطره ای از این کار ندارم ، حتی مطمئنم تو هم نداری!
جونگین سرش را بالا اورد و به هیونجین خیره شد:
-منطقیه! اون یه روح انسانی، حتی اگه زنِ شیطانی هم صداش کنیم باز وینا یه روح انسانی که می تونه از دروازه ی ما رد شه تازه سابقه ی همکاری طولانی با کائنات داره خیلی سالِ که سعی داره رضایتشوت و جلب کنه و به بازی گرفتنش!
هیونجین ضربه ای به پیشانی اش زد و با صدایی غمگین گفت:
-من حتی جرعت ندارم به جمین بگم معشوقه اش هم دورش زده و ازش پنهان کاری کرده ، هنوز نتونسته پنهان کاری فلیکس رو هضم کنه این قضیه براش خیلی سنگین تموم میشه!
کریستال با لب هایی آویزان و لحنی اندوهناک لب زد:
-نه... سایه حتما خیلی دلش میشکنه!
جونگین با دستانش دو طرف صورت خودش را گرفت و با لحنی غمناک لب زد:
-چرا تمام آدم هایی که بهشون اعتماد داره یه جورایی دارن ازش مخفی کاری می کنن؟ حتی ما هم این کار و باهاش کردیم!
عذاب وجدانی شدید در احساسات آن روح مشترک یعنی یین یانگ جوانه زد جفتشان نسبت به سایه احساس شرمندگی داشتند.
بیش تر از این که از حضور جاسوس در دنیای متعلق به خودشان خشمگین باشند یا حتی از کشف هویت آن و لو رفتنش خوشحال باشند حس نگرانی و غم داشتند زیرا آن جاسوس، دوست دخترِ کسی بود که برای همگی آن ها شخص مهمی بود و نگران احساس و قلب او بودند.
جونگین چند باری چشم هایش را باز و بسته کرد و تند تند پلک زد:
-چرا انقد چشمام می خاره!
هیونجین با حیرت پرسید:
-تو هم؟ منم همین حس و دارم!
کریستال آب دهانش را قورت داد و با شک و تردید لب باز کرد:
-نمی خوام لفظ منفی بیام اما غلط نکنم یه غلطی با چشماتون کرن از اون جایی که گفتید پیدا کردن نماینده های هر دو جناح به چشماتون بستگی داره!
جونگین و هیونجین بهم خیره شدند اما خبر نداشتند این اخرین باری است که می توانند تصویر هم را واضح ببیند!
YOU ARE READING
Born Of Blood 3
Fanfictionزاده ی خون (فصل سوم- آخر) ژانر: فانتزی، رمنس،معمایی کاپل: هیونین، مینسونگ، چانگلیکس خلاصه: همیشه قرار نیست یه دنیای دیگه اخر الزمان رو تو دنیای ما بیاره! هیونجین و جونگین یه شانسی ان که هر هفتصد سال یه بار میفته و قابلیت این و دارن که قیامت دنیای تا...